ایران رمان

نسخه‌ی کامل: متن های کوتاه و بلند ( جالب ، آموزنده و شنیدنی )
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
#پذیرش



اگر به من بگويند
زيباترين واژه اي که يادگرفتي چيست؟
مي‌گويم پذيرش است. یعنی:
پذيرفتن شرايط با تمام سختي هاش....
پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون....
پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد....
پذيرفتن اينکه گاهي من هم اشتباه ميکنم....
پذيرش يعني:
پذيرفتن اينکه من کامل نيستم...
پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول زندگي من نيست....
پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن....
و...
داشتن پذيرش توي زندگي يعني پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها.....
تمام بیماری های انسان، از افکار او سرچشمه میگیرند؛
یعنی افکار ما هستند که بیماری ها را در وجودمان تولید میکنند:
تیروئید: وجود بغضی در گلو، که ترکیده نمیشود!
سرطان: ناشی از نبخشیدن خود و دیگران است!
ام اس: به دلیل عصبانیت طولانی مدت و کینه ورزی است!
بیماری قند: بخاطر افسوس گذشته ها را خوردن است!
سر درد: به دلیل انتقاد از خود و دیگران است!
زکام: بخاطر وجود آشفتگی های ذهنی است!
درد مفاصل: به دلیل نیاز به محبت و آغوش گرم است!
فشار خون: به خاطر مشکل عاطفی درازمدتی است که حل نشده باقی مانده!
پس بیایید ذهن هایمان را پاک کرده و شستشو دهیم. دیگران را ببخشیم، خودمان را ببخشیم، بیشتر محبت کنیم، کمتر گله و شکایت کنیم، فراوان تر بخندیم و شاد باشیم و بدانیم افکار ما بسیار قدرتمند و اثرگذار هستند و تاثیرات بسیار شگفت انگیزی از خود باقی می گذارند.
از کتاب شفای زندگی
| #لوئیز_ال_هی
پیامی که برام ارسال شد لبخندی غیرِ ارادی رو مهمونِ لبام کرد

 خانم جون نگاهشو ازم گرفتو چاییشو توی نلبکی کوچیکش ریخت و گفت: 50سالِ پیش که خونمون ته کوچه باغ بود فهمیدم دل بستم...گوشیمو کنار گذاشتمو با اشتیاق نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفش شدم..
50 سالِ پیش عادتم شده بود نگاه کردن به در چوبی خونه ی روبرویی..با نگاه کردن به خونه ی روبرویی یه حسی بهم دست میداد..یه حسی مثلِ..مثلِ آرامش روزا تند تند میگذشت و من هر روز بیشتر از دیروز به درِ چوبی خونه روبرویی ذُل میزدم با خجالت خندیدو گفت البته یواشکی...دور از چشم حاج بابا و مامان نرجسم کم کم حس کردم به اون در وابسته شدم و بهش دل بستم...چیز منطقی نبود..!
خانم جون به یه خونه دل بسته بود؟!
لبخندی زد و ادامه دادمیدونم توی ذهنت پر شده از علامت سوال های کوچیک و بزرگ..اما آره من واقعا به یه خونه دل بسته بودم..میدونی تا کی فکر میکردم به اون خونه دل بسته ام؟تا کی؟تا وقتی که رحیم پسر بزرگ اون خوانواده به سربازی نرفته بود..
با آوردن اسم آقا جون لبخندی روی لبام نشست..وقتی رحیم از اون خونه رفت تازه فهمیدم من به یه درِ چوبی و یه خونه ی حیاط دار دل نبستم نه..!
من به یه آدم توی اون خونه دل بسته بودم..درست مثل شما جوونایِ الان که به قولِ خودتون به گوشیاتون دل بستین و بهش وابسته این..اما خبر ندارین که دارین به آدم های توی گوشیتون دل میبندین..نه خودِ گوشیتون..!
 #مونا_واعظی
اگه خواستی تکیه بدی
نه به چهره ها اعتماد کن
نه به زبون ها
به دو تا چیز اما میشه تکیه کرد؛
یکی مرام و مردونگی
دومی انسانیت
اولی نمک میشناسه
دومی هیچ وقت ظلم نمیکنه!
داشته های خود را ببین و قدر بدان...
از نعمات زندگیت لذت ببر
قدر شناسی و لذت بردن ، یک قابلیت است...

چه بسا آنچه تو داری؛
اوج آرزوی دیگری باشد
چنتا نکته ی زندگی

_ تو مهمونی، همش سرت تو گوشی نباشه

_حواسمون به صدای دزدگیر ماشین مون باشه، همسایه ها رو آزار ندیم.

_ وقتی یکی یه عکس از تو گوشیش بهت نشون میده، عکسهای قبلی و بعدی رو نبینی.

_ لهجه دیگران رو مسخره نکنیم.

_ خصوصیات ظاهری دیگران رو مسخره نکنیم، چهره هیچ کس به انتخاب خودش نبوده.

_ تو چیزی که در موردشان اطلاع نداریم دخالت نکنیم و نظر ندیم

_واسه خودت زندگی کن و واسه حرف مردم زندگی نکن

_خونه ی کسی رو که وای فای داره، با کافی نت اشتباه نگیریم.

_اشتباهاتمون رو با این جمله توجیه نکنیم: اینجا ایرانه!

_توی مهمونی، چند مدل غذا درست نکنیم که بعد اضافه بیاد بریزیم دور.مهمونی هارو لطفا ساده برگزار کنید

_الگو بگیریم ولی کپی نباشیم.

_در مورد همسر دیگران نظر ندیم، چه مثبت چه منفی.

_سعی کنیم، همیشه با لبخند بر لب با دیگران برخورد کنیم.
می گویند هر وقت خواستی پارچه‌ای بخری؛
آنرا در دستت مچاله كن و بعد رهايش كن،
اگر چروك برنداشت، جنس خوبی دارد.

آدم‌ها، نیز همينطورند!!
آدم‌هايی كه بر اثر فشار ها،
و مشكلات، اخلاق، و رفتارشان عوض می‌شود،
و «چروك» بر میدارند!!

اينها جنس خوبی ندارند،
و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت به ایشان،
به هیچ وجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود.
وقتی كسی جوان، زيبا، ثروتمند و مورد احترام است، ميپرسيم كه: "آيا شاد هم هست؟" ، تا بدانيم كه خوشبخت است يا نه ؟ ولی اگر شاد باشد ، ديگر فرقی نميكند كه جوان است يا پير ، راست قامت يا گوژپشت، ثروتمند يا فقير؛

چنين كسی شادكام است، و اين او را بس. روزی در آغاز جوانی كتابی كهن را باز كردم كه در آن نوشته بود :
"كسی كه بسيار ميخندد، سعادتمند و كسی كه بسيار می گريد ، شوربخت است " .
گفته ای بسيار ساده لوحانه ، كه با اين همه به علت حقيقت ساده ای كه بيان ميكند، نتوانسته ام فراموشش كنم، اگر چه بسيار بديهی ست . پس بهتر است هرگاه شادی دق الباب ميكند، به جای اينكه مكرر شک كنيم، كه آیا ورودش جايز است يا نه ؟ همه ی درها را به سويش بگشاييم ، زيرا شادی هيچگاه بی موقع نميايد .
زيرا فقط شادی زمان حال را پر سعادت ميكند و اين امر برای موجوداتی چون ما كه هستی مان لحظه ی كوتاهی ست ميان دو ابديت است ، بزرگترين موهبت است .
گاهی باید فرو ریخته شوی برای ” بنای جدید”
.
.
.
.
بعضی ها آنقدر فقیر هستند که تنها چیزی که دارند پول است
.
.
همیشه خودت باش… دیگران به اندازه کافی هستند…
.
.
.
.
روی بالشی که از مرگ پرنده ها پر است نمی توان خواب پرواز دید…
.
.
.
.
انسانهای خوب همانند گلهای قالیند، نه انتظار باران را دارند و نه دلهره ی چیده شدن، دائمی اند!
.
.
.
.
بعضی آدما نقش صفر رو بازی میکنن تو زندگی، اگه ضرب بشن تو زندگیت همه چیزت رو از بین میبرن!
.
.
.
.
ﭘﻮﻝ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻣﺎﺳﺖ…
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ…
.
.
.
.
طلا باش تا اگه روزگار آبت کرد...روز به روز طرح های زیباتری از تو ساخته شود…
سنگ نباش...تا اگر زمانه خردت کرد، تیپا خورده هر بی سر و پایی بشوی!
.
.
.
.
ای کاش یاد بگیریم واسه خالی کردن خودمون....کسی رو لبریز نکنیم...
.
.
.
.
داشتن مغز دلیل بر انسان بودن نیست، پسته و بادام هم مغز دارند…
برای انسان بودن باید شعور داشت....
قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮصی ﻧﺒﻮﺩ حتی ﺣﻤﺎﻣﺶ عمومی ﺑﻮﺩ
ولی ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ پای کسی ﺟﻠﻮ کسی ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ، حرفی ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ کسی ﻧﺒﻮﺩ.
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎری ﻧﺒﻮﺩ
ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ توی ﺳﺒﺰی ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺗﺮشی ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ

ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎی ﺭﻧﮕﺎﻧﮓ ﻧﺒﻮﺩ
ﭘﻴﺮﻫﻦ شیک ﻭ بی ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ چی ﺑﻮﺩ ﺗﻮی ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ.

ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮلی ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﺩل به خوشی گرم ﺑﻮﺩ

قديما شبا بالا پشت بوم ميخوابيديم و
ستاره ها رو می شمرديم و دلمون به وسعت يه آسمون بود
اين روزا چشم ميندازيم به سقف محقر اتاقمون و گرفتاری هامونو می شمريم

قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنيای رنگی اين روزا تلويزيونای رنگیو يه دنيای خاكستری

قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت می پريديم و زنگ همسايه رومی زديم و كلی باهاش می خنديديم
اين روزا اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليک كنيم

قديما از هر فرصتی استفاده می كرديم كه با دوستان و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری

اين روزا با موبایل هم ، ارتباط با هم نداريم و همو بلاک میکنیم.

قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه خونه پدر بزرگه با فک و فامیل
این روزا پر از تعطیلی ، ولی کو پدربزرگه؟
کو اون فامیل؟
کو اون خونه ؟
قديما توی قديما موند
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10