وقتی مدینه رفته بودم.با دیدن انهم جلال و شکوه ارامگاه و حرم پیامبر و غربت بقیع دلم لبریز غم و غصه شد
وقتی می دیدیم حتی از ورود به گورستان جلوگیری می کنند ترس ال سعود را بعد از قرنها سال از امامان شیعه حس کردم
تصور رنجی که بر امامانمان اوردند انهم مقابل حرم جدشان رسول الله خیلی دردناک و جگر سوز بوده و هست .
تصویری از حرم امام علی
شعر عاشقانه
باران برای تو می بارد
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت..
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو..
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
– ایستاده بر پنجهی پاها یش –
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.
نسیم هم مُدام
میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردن د
و من
به دورِ تو!
یه متن کوتاهه با معنی ، واسه امضام می خوام
شهامت می خواهد
سرد باشی
اما گرم لبخند بزنی !
همینطوری بزارش
یه قصه کوتاه
فرشتگان نوشته خودم
بايد اورا به اجبار هم شده بود به مكان ياد شده مى بردم.نمى توانستم به فرشته ى ترحم وعشق بهاء دهم وقتى فرشته ى عقل فرياد مى كشيد كه فرصت اندك است.
دستهايش را بافشار مى كشيد تا رها شود وبه اغـ ـوش مادرش پناه برد ،اما ان دستان قدرت رهايى نداشت.صداى گريه وضجه اش باعث سردردم مى شد.با دست ديگر دهانش را گرفتم وبا خشم گفتم
-اگرساكت نشى مجبورم دهانت را ببندم.
چنان مايوس ووحشت زده بود كه متوجه سخنانم نشود.باز صداى بلند گريه اش.اجازه خشونت نداشتم اما حالم بد بود،با خود گفتم هرچه مى خواهد بشود.
دخترك مدتها بود مرا مى ديد و از ماموريتم اگاه بود اما باز هم لجاجت مى كرد.
لحظه ايى ميان پاها يم گرفتمش وبا سرعت روسرى كوتاه سفيدش را از سركشيده به دور دهانش بسته،بلندش كرده به حياط بردم.به سختى مقاومت مى كرد وصداهاى عجيب از خود در مى اورد ،فرشته ى ترحم لحظه ايى گفت:حالش را مى بينى ،ترسيده ،غمگين است كمى با او راه بيا.
فرشته ى منطق پاسخ داد :اگر رهايش كنى نمى توانى ديگر كمكش كنى .نبايد داخل اتاق را ببيند.
اورا بلند كرده به سختى روى صندلى عقب ماشين قرارداده،كمر بند ايمنى را بستم.
پشت رل نشسته ماشين را حركت دادم.بعد از ساعتى به خانه ى ويلايى سفيد وبزرگى رسيدم .
از قبل هماهنگ شده بود ،مـ ـستخدم در را گشود .پياده شدم ودخترك را كه از شدت گريه بيحال شده بود از ماشين پياده كردم.دهانش را باز كرده بوداماديگر توانى براى مقاومت وگريه نداشت.
تقريبا بغـ ـلش كردم وبا گذشتن از حياط بزرگ وارد سالن بزرگ اشرافى شدم.
صداى كارفرمايم بلند شد:ديركردى.
به صورت مغرور ومرفه اش نگاه كردم وگفتم:به سختى وبا اجباراورا همراهم اورده ام.
دخترك با ديدن مرد به من نزديكتر شد گويى از صاحبخانه مى ترسيد.مرد قدمى به سويش برداشت وبا ملايمترين لحن گفت:عزيزم از چيزى نترس ،من پيش تو هستم.
دختر جيغ كشيد:مامانم مى خوام از تو بدم مياد.مامان .
كارفرما پرسيد:تموم شد.
-بله،كارهاى محضر انجام شده،فقط يك مطلب ديگر نياز به عمل نيست.
مرد نگاه متحيرش را به من دوخت:يعنى چى؟
اهسته لب زدم:تمام كرد.
با اينكه منتظر همين حادثه بود پرسيد :كى؟
-يك ساعت قبل،خانم كوچولو هم تو اتاق بود اما متوجه نشد.
مرد به سرعت خود را به دختر٨ساله رساندوبه زور اورا در اغـ ـوش كشيد وگفت:پريسا من پدرت هستم ،چرا اينقدر بى تابى مى كنى ؟
دخترك جيغ كشيد:مامانم مى خوام.
ماموريتم تمام شده بود،يافتن طفلى كه پدر بعد از خروج از كشور وطلاق غيابى با٨سال فاصله متوجه اش شده بود وبراى بدست اوردنش هيچ مانعى نداشت ،چون سرطان با او همكارى كرده بود.
با ديدن پدر كه روى زمين نشسته ،دخترك را با محبت در اغـ ـوش داشت وهمراه نـ ـوازش موهايش ،بـ ـوسه برچهره اش ميزد،ارامش فرشتگان عقل وترحم را حس كردم.دخترك هم ارام شده بود.
یه جمله یا عکس پر امید برای یک بیمار سرطانی
برو سیر با نوشابه بخور
نخیرم اونوقت باید برم بیمارستان
چهار غذای چندش آور جهان رو بفرست