سلام خواستم یه حسی که مدت هاست همراهمه با شما حرف بزنم امیدوارم راهنماییم کنید ...
فهمیدم اینکه رمان نوشتن من یه کار مضحک و توخالیست .....
برای کی دارم مینویسم ؟
تا کی برای دلم برای دلم بکنم ؟
خسته شدم ....... اولین بار پارسال شروع کردم که باعث خندیدن برخی آدما شد ....
باز ادامه دادم رفع رجوع کردم و توی قبرستون ذهنم دفنش کردم ....
نوشتم و باز نوشتم ولی هیچ کس رمانمو نمیخوند ....
دلم گرفته بود ....
وقتی میدیدم برای یه پست معمولی و گاه مسخره هزاران تشکر میخوره دلم شکست ....
حس کردم اخه چرا من نه ؟
چرا کتاب من نه ؟
چرا باید همیشه فکر کنم رمانم مضخرفه ؟
چرا باید بعد از اون همه زحمت برای سومه کور هیچ کس حتی بهم یه جمله کوتاه بگه ؟
..... بد نبود .....
بخدا به همینم راضی بودم .....
یعنی اون همه زحمات من ارزش این جمله رو هم نداشت ؟
یا اون همه زحمت که برای رمانای دیگه ام کشیدم که از دم توی سایتی که نوشته بودم بی دلیل حذف شه ؟
بغض دارم ....
شاید کار نویسندگی رو بزارم کنار ......
شاید واقعا کتابام در دید بعضیا مسخره و کودکانه باشه ......
مرسی که به حرفام گوش کردید .............
الان چشمام پر اشکه و گلوم خفه از بغض ..........
سلام
من اولین باره که دارم اینجا یه خاطره می نویسم امیدوارم حداقل یکی اینو بخونه و لبخند بیاد رو لبش!
یه روز صبح ( تقریبا دوسال پیش ) داشتم تو آشپزخونه ، آشپزی میکردم . یادم نمیاد چه غذایی بود اما حسابی مشغول بودم.
خب من یه مامانم . پسر کوچیکم تازه از خواب بیدار شده بود . اومد تو آشپزخونه پیشم .
بغلش کردم و چندتا
بوسش کردم و بهش گفتم :
برو تو هال بشین برات صبحونه بیارم. اما اون برگشت گفت : مامان من حیوونی می خورم!!!!
من فکر کردم اشتباهی شنیدم . برگشتم و بهش گفتم : چی میخوای؟؟
اون دوباره حرفش رو تکرار کرد و منهم رفتم تو فکر .
راستش بخواین داشتم همینجوری تو ذهنم تجزیه و تحلیل می کردم که تو آشپزخونه چه چیزه خوردنیه که اسمش حیوونیه!!
اون بازم حرفش تکرار کرد . من گفتم : پسرم من این حیوونی رو از کجا برات بیارم آخه؟؟؟
پسرم دید چیزی روکه میخواد بهش نمیدم شروع کرد به گریه کردن . یهو به ذهنم رسید که بلندش کنم تا بهم نشون بده که اون حیوونی
کجاست . تو
بغلم گرفتمش و دوباره
بوسش کردم و گفتم : اون حیوونی کجاست ، نشونش بده تا اونو بهت بدم؟!
یهو یه گردی رو نشونم داد و گفت اونو میخوام . من هم اول موندم اون میوه گرد چه ریطی به حیوون داره . بعدازچند لحظه به ذهنم
رسید که اون میوه تو اسمش ، اسم دوتا حیوون به کار رفته! پسر کوچولوم اسم میوه رو یادش رفته بود و یه اسم جدید براش گذاشته
بود . راستی میدونید اسم اون میوه چی بود؟؟
خب خربزه اس!!!
خب اینم از خلاقیت بچه های امروزیمون!!!
(۲۳-۰۵-۹۴، ۰۲:۲۸ ق.ظ)mercede نوشته: [ -> ]سلام خواستم یه حسی که مدت هاست همراهمه با شما حرف بزنم امیدوارم راهنماییم کنید ...
فهمیدم اینکه رمان نوشتن من یه کار مضحک و توخالیست .....
برای کی دارم مینویسم ؟
تا کی برای دلم برای دلم بکنم ؟
خسته شدم ....... اولین بار پارسال شروع کردم که باعث خندیدن برخی آدما شد ....
باز ادامه دادم رفع رجوع کردم و توی قبرستون ذهنم دفنش کردم ....
نوشتم و باز نوشتم ولی هیچ کس رمانمو نمیخوند ....
دلم گرفته بود ....
وقتی میدیدم برای یه پست معمولی و گاه مسخره هزاران تشکر میخوره دلم شکست ....
حس کردم اخه چرا من نه ؟
چرا کتاب من نه ؟
چرا باید همیشه فکر کنم رمانم مضخرفه ؟
چرا باید بعد از اون همه زحمت برای سومه کور هیچ کس حتی بهم یه جمله کوتاه بگه ؟
..... بد نبود .....
بخدا به همینم راضی بودم .....
یعنی اون همه زحمات من ارزش این جمله رو هم نداشت ؟
یا اون همه زحمت که برای رمانای دیگه ام کشیدم که از دم توی سایتی که نوشته بودم بی دلیل حذف شه ؟
بغض دارم ....
شاید کار نویسندگی رو بزارم کنار ......
شاید واقعا کتابام در دید بعضیا مسخره و کودکانه باشه ......
مرسی که به حرفام گوش کردید .............
الان چشمام پر اشکه و گلوم خفه از بغض ..........
مرسده ی عزیز درکت می کنم که چقد ممکنه این موضوع باعث ناراحتی توشده باشه من خودم از داستان سومه ی کور خوشم میادولی من به نوبه ی خودم برای این جور رمانا صبر می کنم وبرای خوندن تامل می کنم چون از بسکه رمان خوندم موقعه ای که می خوام رمانی بخونم چشمام سوزش پیدا می کنه هروقت که رمان کامل بشه ادامه ی رمانو می خونم تازه اصلا دوست ندارم دلگیر باشی
به نوشتنت ادامه بده دوست عزیزم
خب خب خب من می خوام ازخاطره ی دوران دبستانم بگم
یه روز مثل همیشه با داداشم داشتم کشتی می گرفتم داداشم پنج سال ازم بزرگتره منم اون موقع هفت یا هشت سالم بود هر وقت داداشم تو کشتی کج یه حرکت جدیدو میدید میومد رو من بدبخت
امتحان می کرد خلاصه من با مو کشیو گاز حلش می کردم اما یکی از روز های ماه محرم بود که براثر اتفاق بازوم شکست وییییی صدای خیلی بدی داد خیلی ترسیده بودم وقتی دستمو میاوردم بالا عین یه
تیکه گوشت شلو ول می افتادخیلی بد بود یادمه ناهارم دال عدس داشتیم هیچی به مامان بابام درباره ی دستم نگفتم موقع ناهار بابام یکم بهم غدا می داد خودمم سعی می کردم با دست راستم بخورم ولی دستم بالا نمی اومد ما هر ماه محرم میریم خونه ی خالم وبا کمک خاله های دیگم نذری درست
می کنیم دیگه نزدیکای فکر کنم هفت یا هشت شب بود وقتی که می خواستم اماده شم نمی تونستم لباسمو بپوشم برای همین به بابام گفتم وقتی داشت لباس تنم می کردگفت دست راستتو بیار بالامن نمیتونستم حرکتش بدم خودش دستمو توی استینم کرد چندبار دستمو برد بالا هی می
افتادخخخخ دیگه یادم نمیاد بابام چی گفت ولی بعد از اون رفتیم خونه ی خالم دیگه اون موقع بود که نتونستم تحمل کنم وبهشون گفتم رفتیم دکتر عکس گرفتیم و باند پیچیش کردیم دکتر گفت ممکن بود استخونت دستتو پار کنه اخه استخوناش کاملا از همدیگه دور شده بودن ولی خیلی حال میداد موقع مدرسههر وقت که حوصله نداشتم به معلم می گفتم اون برام می نوشت یا یادداشت برای مامانم می زاشت
چند شب پیش همگی مون خونه مادر بزرگ وپدربزرگم جمع شدیم..........همگی شاد بودیم و خوشحال!!!
پدربزرگم بعد از سکته ای که چند سال پیش زده بود ،قدرت انجام کارهاشو نداشت..........واسه همین پرستار گرفتیم........
پرستار به بابا بزرگم شامشو میده و میره تو آشپزخونه.......پسر خاله هام همه داشتن با هم حرف میزدن و من همه حواسم پیش پدربزرگم بوود.......
داشتم میدیدم داره نفسش میرههه.....نمیتونه خوب نفس بکشهههه.....گفتم برم پشتشو بمالم شاید بهتر شه.....همینطور که داشتم میمالیدم ...تو
بغل من.....دیدم دیگه نفس نمیکشه..
جیغ زدمممم.......هق هق کردممم......اومدم به دیگران بگم..از جایی که آدم شیطونیم هیشکی حرفمو باور نکرد جز مادر بزرگم......باهام اومد ....اونم جیغ زد.....بقیه هم اومدن.....زنگ زدیم اورژانس ولی دیگه کار از کار گذشته بوددد.....
پدربزرگ نازنینم ...پدربزرگم خوبمم که همیشهه،هرروز واسه من آب نبات میگرفت .......تو
بغل من آخرین نفسشو کشید
مامانم ،بابام،خاله هام،دایی هام ،یه شبه شکستن.......جو خیلی بدی بود......دیگه کسی نبود مارو شبای جمعه دور هم جمع کنه....دیگه کسی نبود واسم آب نبات بگیره.......دیگه کسی نبود به مامانم بگه چه قد دخترمو اذیت میکنی...
دوست نداشتم و ندارم کسی از خوندن خاطرم ناراحت بشه،فقط ازتون یه خواهش دارم ،اگه میشه برای شادی روح اون خدا بیامرز یه صلوات بفرستین......ممنون
سلام .. روز جمعه تون بخیر ..
این اولین خاطره ایه که بعد از مدیر شدنم مینویسم .. دلم عجیب برای همکار شدنم تنگ شده .. برای رنگ آبی فیروزه ایم
دلم برای بخش قبلیم تنگ شده .. بخش کتاب و رمان تنگ شده .. دلم برای رمانام تنگ شده .. برای شیطنت ها .. شوخی ها و گاها .. بحثا
این روزا ایران رمان جنب و جوش بیشتری نسبن به سالای قبل داره .. و من دلم برای سالهای قبل تنگ شده .. برای پستای 200 ـ 300 تاییم در روز تنگ شده
دلم میخواد باز هم یه کاربر عادی بودم .. دلم میخواد باز برمیگشتم سر خونه اولم .. اونقدر تلاش میکردم .. اونقدر فعالیت میکردم .. تا به قول یه دوست خیلی قدیمی که الان نمیدونم کجاست .. خودم و با ارسالیام خفه میکردم
میدونید چرا دوست دارم برگردم سر خونه اولم ؟ دلم میخواد زمان برگرده تا خیلی کار هارو نکنم .. تا خیلی حرف هارو نزدنم .. به خیلی چیزها اعتراف نکنم .. با خیلیا خوب باشم .. و با خیلیا هم .. بداخلاق و سرد
میخوام برگردم به قبل .. تا یه عااالمه دعوا کنم
برگردم و در قالب یک کاربر عادی .. با دوستام خوش باشم
برگردم و با فاطمه .. ملکه شیرین این روزهای من ، دوباره در کنار هم رمان بزاریم و غیبت بکنیم
دلم برای روزای قبلم تنگ شده .. حالا که بزرگتر از دو سال قبل شدم .. حالا که پخته تر شدم .. اگر برمیگشتم .. خیلی کارارو میکردم .. شاید .. هیچوقت مدیر نمیشدم .. شاید هم بن میشدم
اما .. حالا که نمیشه برگردم از وضعیتم خیلی راضی ام .. این روزها توی زندگیم آرامشی رو احساس میکنم که هیچوقت نداشتم .. این روزها زندگی رنگ و بوی دیگه ای داره .. و همه این هارو دارم چون گناه قبلم و تکرار نمیکنم ..
حالا از یک چیز خیلی عصبانی میشم ... اون هم وقتی این گل و برای من میفرستن
تازگیا همه یاد گرفتن از ادمین سه تاز از این گل ها میفرستن
اقرار شیرینی بود .. موفق باشید
حالا میخوامم یه خاطره خنده دار بنویسم که هم دل خودم باز بشه هم دل شما..........
سال اول دبیرستان بودیم .....منو دوتا از دوستام (تمنا و باران)روی یه نیمکت نشسته بودیم .........زنگ ریاضی بووود و معملممون به انگری برد گفته بود زکی!!!!...
هیچی آقا ۲۰دقیقه از کلاس گذشته بودو ما سه نفر به جای اینکه به درس گوش بدیم داشتم با چسب مایع روزنامه دیواریمونو درست میکردیم...
منم حس شیطونیم گل کرد اومدم الکی چسبو بو کردم گفتم........وای باری(باران)عجب بویی داره لامصب!
باری هم که دختر ساده ایه مثه من
اومد چسب بو کنه که چسب ،چسبید به دماغش و اونجور که خودش میگف تو دماغشم رفته بودد...
وااایی خدا صحنه عالی بود فک کن چسب از دماغش آویزون بودد.......
تمنا هم که نمیتونست خودشو کنترل کنه قهقهه میزد عینهو چی.......
یه دفعه ای با صدای جیغ کسی ،هممون خفه شدیم.......اومدیم ببینیم که جیغ کشیده ...دیدیم آقای معلممونه .......به خاطر صدای جیغش دوباره کل کلاس رفت رو هوا......هیچی دیگه آقا هم حرصش گرفت ...کل کلاسو باهم فرستاد دفترررر
این خاطره مال سال اول دبیرستانه
زنگ اول عربی داشتیم و میخواست امتحان بگیره منم از شانس بدم اون روز رو دیر رسیدم مدرسه
در کلاس و زدم بعد اومدم تو میگم سلام خانوم میتونم بشینم میگه بفرمایید نشستم سر جام همین که نشستم دوباره حضور و
غیاب کرد . بعد برگشته میگه خوب برگه بزارین رو میز خوب غایب هم که فقط زینبه انقدر تنبله که هر مقع امتحان داریم نمیاد
(حالا خوبه من عربیو فولم و همش تو کلاس بهم میگه زرنگ) . یهو دیدم کلاس رفت رو هوا بعد دوستم میگه خانوم زینب که همین چند
دقیقه پش اومد .
بعد معلممون میگه نه زینب خیلی هم زرنگه دانش اموز زرنگ منه
هیچی دیگه اون موقع بود که کشف کردم برا روز معلم یه نوبت چشم پزشکی باید براش بگیرم