سلام منم میخوام خاطره امروز هفدهم خردادو بنویسم (یه روز سرشار از احساسات مختلف)
4 روز دیگه کنکور دارم یه لحظه ریلکسم یه لحظه استرس دارم
هی با خودم میگم میرم ازاد بعد دوباره میگم نه میرم دولتی خلاصه در مرز دیوانگی ام
مامان بابام از همه عجیب ترن چرا من دیدم همه پدر مادرا واسه بچه هاشون استرس دارن و بابا مامان من اینقدر خونسردن؟
جمعه رفته بودم کنکور ازمایشی دیدم یکی مامانش براش شربت سکنجبین درست کرده بودو یکی ........
بعد بابای من ساعت 12 زنگ زده میگه النا تو کجایی؟من و مامانت نمیبینیمت!!!!!!!!!!!!!!!!!
امروز اومدم میگم پنجشنبه کنکور دارم مامانم میگه النا من چهارشنبه با عمت قرار دارم یه دو سه روزی میخوام برم خونشون
یه نگاهی بش کردم
با لج گفت باشه نمیرم
منم گفتم نیازی نیست برو خوش باش دخترا مردم ماماناشون کل 4 ساعتو پشت در منتظر میمونن اونوقت مامان من میگه نیازی به من نیست بابات هست. واست کاکائو میگیره سر راه
چرا مامان من جدی نمیگیره؟شایدم واقعا جدی نیست!!!!!!!
الان داشتم کارتو میگرفتم دیدم نوشته جمعه!!!!!!!!!!!مامانم ذوق زده گفت راست میگی؟خوب من تا جمعه بر میگردم!!!!!!!!!!!!!!!!!نمیخوام !!!!!!!!!!!!!!!!!!! من این برگشتو نمیخوام!!!!!!من کاکائوهای رنگ و وارنگی که بابام میخره رو نمیخوام !!!!!!!
من این ارامشو و خونسردی رو نمیخوام!!!!!!!!!!
من این پشیمونی رو نمیخوام!!!!!!!!!!!!!!!
احساس میکنم مامانم خودش دچار عذاب وجدان شد وقتی دلخوری نگاهمو دید!!!!!!!!!!!!!!
یه جاهای میشه که هر چقدرم بابات مثل کوه پشتت باشه بازم دلداریه مامانتو میخوای!!!!!
بغل مامانتو میخوای که بیاد بگه من ازت میخوام که دانشگاه قبول شی!!!!!!!!!!!!
خیلی بده که حس اون لحظه تو رو اعضای خونوادت نتونن درک کنن!!!!!!!!!سردر گمیت رو!!!!!!!!!!!!!!
نه من .که خیلی از دوستامو دیدم که موقعیتی مثل من دارن!!!!!!!!!!!!!
درسته که همیشه پشتم بودن اما....................
شاید فکر میکنن که اگه از من چیزی بخوان من تو
فشار قرار میگیرم!!!!!!!!!!
ارزو میکنم من بعد ها اون قدر سرگرم مشغولیات زندگیم نشم که از احساسات بچم غافل شم!!!!!!!!!!!!!