ایران رمان

نسخه‌ی کامل: اشعار فریدون مشیری
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6
آسمان كبود

در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،حافظ راتشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !ما، اينك از اعماق آن گرداب،از ژرفاي آن غرقاب،چنگال توفان بر گلو،هر دم نهنگي روبرو،هر لحظه در چاهي فرو،تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،***صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))*****
نشسته ماه بر گردونه عاج .به گردون مي رود فرياد امواج .چراغي داشتم، كردند خاموش،خروشي داشتم، كردند تاراج ...
سرنوشت

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت



سر را به تازیانه او خم نمی کنم!



افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم



زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.



با تازیانه های گرانبار جانگداز





پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!



جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است





این بندگی، که زندگیش نام کرده است!





بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی





جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.



گر من به تنگنای ملال آور حیات







آسوده یکنفس زده باشم حرام من!




تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب





می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.



هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک





تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !



ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟





من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.



یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن





با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!



ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !





زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.



شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ





روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!



ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست







بر من ببخش زندگی جاودانه را !




منشین که دست مرگ زبندم رها کند.







محکم بزن به شانه من تازیانه را .
خفقان ...
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس داد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هم آوازم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
دریا
به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل که من افتاده ام خاموش .
غمم دریا , دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !
خروش موج , با من می کند نجوا ,
که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...
مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !
ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,
امید آنکه جان خسته ام را ,
به آن نادیده ساحل افکنم نیست !
ماه و سنگ
اگر ماه بودم , به هر جا که بودم ,
سراغ ترا از خدا ميگرفتم .
و گر سنگ بودم , به هر جا که بودي ,
سر رهگذار تو , جا ميگرفتم .
اگر ماه بودي به صد ناز , ــ شايد ــ
شبي بر لب بام من مي نشستي .
و گر سنگ بودي , به هر جا که بودم ,
مرا مي شکستي , مرا مي شکستي !
جادوی سکوت
من سکوت خويش را گم کرده ام .
لاجرم در اين هياهو گم شدم .
من که خود افسانه ميپرداختم ,
عاقبت افسانه مردم شدم !
اي سکوت اي مادر فريادها !
ساز جانم از تو پر آوازه بود .
تا در آغوش تو راهي داشتم ,
چون شراب کهنه شعرم تازه بود .
در پناهت برگ و بار من شکفت ,
تو مرا بردي به شهر يادها ,
من نديدم خوشتر از جادوي تو ,
اي سکوت اي مادر فريادها .
گم شدم در اين هياهو گم شدم ,
تو کجايي تا بگيري داد من ؟
گر سکوت خويش را ميداشتم ,
زندگي پر بود از فرياد من !
تنها ميان جمع
آن که آيد ز دست دل به امان
و آنکه آيد ز دست جان به ستوه
گاه , سر مينهد به سينه ي دشت
گاه , رو ميکند به دامن کوه
تا زند در پناه تنهائي ,
دست در دامن شکيبائي
غافل از اين بود که تنهايي ,
سر نهادن به کوه و صحرا نيست
با طبيعت نشستنش هوس است !
چون نکو بنگرند تنها نيست
اي دل من بسان شمع بسوز !
باز , (( تنها ميان جمع )) , بسوز !
[عکس: 39040111544260364927.gif]
[عکس: 7165.gif]سلام دوستان عزیز[عکس: cheers1.gif]

این تاپیک گزیده ای از اشعــــــــــار


فریدونــــــــ مشیری

هستشـــــ
[عکس: choir.gif]

که حرفـــــــــ دلای خیلی از ماهاست
[عکس: loveshower.gif]

پیشاپیش ممنون از وقتی که میزارین خودتونم خواستین میتونین از اشعارش اینجا

اضافه کنین
[عکس: grouphugg.gif]

[عکس: 3e6a001415862sf2aua6niq.gif]

پند






هان اي پدر پير كه امروز


مي نالي از اين درد روانسوز


علم پدر آموخته بودي


واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي


افسرده تن و جان تو در خدمت دولت


قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت


وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت


چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد


دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد


چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد


وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد


از مادر بيچاره من ياد كن امروز


هي جامه قبا كرد


خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد


جان بر سر اين كار فدا كرد


هان ! اي پدر پير


كو آن تن و آن روح سلامت


كو آن قد و قامت


فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت


علم پدر آموخته بودي


واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي


از چشم تو آن نور كجا رفت


آن خاطر پر شور كجا رفت


ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت


وان شعله كه بر جان شما رفت


دودش همه بر ديده ما رفت


چل سال اگر خدمت بقال نمودي


امروز به اين رنج گرفتار نبودي


هان اي پدر پير


چل سال در اين مهلكه راندي


عمري به تما شا و تحمل گذراندي


ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي


آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي


علم پدر آموخته ام من


چون او همه در دام بلا سوخته ام من


چون او همه اندوه و غم آموخته ام من


اي كودك من مال بيندوز


وان علم كه گفتند مياموز



صفحات: 1 2 3 4 5 6