ایران رمان

نسخه‌ی کامل: عاشقانه های برای شهیدان زنده....نفس های سوخته
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
از بابا چی یادته؟ (تقدیم به فرزندان شهدای شیمیایی)
[عکس: 31660.jpg]

آی قصه قصه قصه
یه دستمال نشسه
خون سرفه بابا
رو این پارچه نشسته

بعد شهادت او
پارچه مال راحله است
دختری که در پی
شکست یک فاصله است

کنار اسم بابا
زائر کربلایی
یه چیز دیگه م نوشتن
شهید شیمیایی
[عکس: 4546801e86.jpg]

جای خالی
آهسته می آید صدا، انگشترم آنجاست
این هم کمی از چفیه ام، بال و پرم آنجاست
آنجا که ترکش ریخته زیر درخت نخل
چشم دلت را باز کن خاکسترم آنجاست
یک تکه از روح صدایم زمین خورده ست
آن تکه ی دیگر کنار سنگرم، آنجاست
یادش بخیر آن پا که بر مین ها قدم می زد
آنجا کنار بوته پای دیگرم آنجاست
یک قمقمه درد و عطش از من به جا مانده اس
یک چشمه، یک رود از دو چشمان ترم آنجاست
حالا ببند آن چشمهای نازنینت را
تا سنگری که جای خالی سرم آنجاست
تو شهید خواهی شد...

خبر رسید که جنگ است، زود راهی شد
هوای روضه به سر داشت، قتلگاهی شد
و عشق در به درش گشت و گشت دنبالش
دوید پشت سرش عشق هم سپاهی شد
به جرم این که چرا زنده مانده، از آنسو
خبر رسید اخیرا که دادگاهی شد
گذشت فصل زمستان و آخر قصه
دوباره نقل، همان نقل روسیاهی شد
تو هم قطار رفیقان رفته ات هستی
و من که مطمئنم تو شهید خواهی شد
[عکس: ?x=438&y=250&...1fd197.jpg]

یه چار دیواری افتاده به جونت
با گریه ت از ستاره چشم شستی
که مثل سقف باشه آسمونت

... تنت زیر نفس هات خرد شد باز

هوا امشب دوباره سنگ تر بود

به خس خس های امشب گوش دادم
نفس هات از اتاقت تنگ تر بود

به پای لحظه ها زنجیر بستی





رو تختت از خدا مایوس می شی
شبیه خواب هایی که نرفتی
برای خواب من کابوس میشی

باید دنیاتو رو تختت بسازی
بسازی با تنفس های سختت
دلت خوش باشه به سرگیجه هات و
سقوط جسمی اسقاطی رو تختت
[عکس: g3i985vrb01vc7rtefgy.jpg]

در و دیوار خانه می‌دیدند آتشی را که شعله ور می‌شد
آتشی را که آه در پی آه زاده سینه پدر می‌شد

زیر کپسولهای اکسیژن سرفه می‌کرد زندگی در تو
روزها همچنان ورق می‌خورد باز زخم تو تازه‌تر می‌شد

روی یک تخت چوبی بدحال، چشمهایی که گودتر می‌رفت
اشکهایی که حلقه می‌بستند، قرصهایی که بی‌اثر می‌شد

و تو با افتخار می‌گفتی: «عشق تنها امید انسان است ...»
همه روزها و شبهایت در همین واژه مختصر می‌شد

صبح یک روز سرد پاییزی آخرین سرفه در فضا پیچید
آخرین برگ از درخت افتاد ... پدر آماده سفر می‌شد
سهمیه
<<<<

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد. . .

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد < بابا>!

...

یک هفته در تب ســـــــوخت. . . .!
[عکس: sibdDx_535.jpg]
جاده مانده است و من و این سر باقیمانده
رمقی نیست در این پیکر باقیمانده

نخلها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچکس نیست در این سنگر باقیمانده

گر چه دست و دل و چشمم همه آوار شده
باز شرمنده ام از این سر باقیمانده

روز و شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه پرپر باقیمانده

پیشکش باد به یکرنگیت ای مرد ترین
آخرین بیت در این دفتر باقیمانده

تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با تو ام ای یل نام آور باقیمانده
دستان تو گرچه نیست اما زیباست
آن پیرهنی کز آستینش پیداست

مجنون نشدی وگرنه می فهمیدی
جانباز، شهیدی است که چندی با ماست ...