از بابا چی یادته؟ (تقدیم به فرزندان شهدای شیمیایی)
آی قصه قصه قصه
یه دستمال نشسه
خون سرفه بابا
رو این پارچه نشسته
بعد شهادت او
پارچه مال راحله است
دختری که در پی
شکست یک فاصله است
کنار اسم بابا
زائر کربلایی
یه چیز دیگه م نوشتن
شهید شیمیایی
جای خالی
آهسته می آید صدا، انگشترم آنجاست
این هم کمی از چفیه ام، بال و پرم آنجاست
آنجا که ترکش ریخته زیر درخت نخل
چشم دلت را باز کن خاکسترم آنجاست
یک تکه از روح صدایم زمین خورده ست
آن تکه ی دیگر کنار سنگرم، آنجاست
یادش بخیر آن پا که بر مین ها قدم می زد
آنجا کنار بوته پای دیگرم آنجاست
یک قمقمه درد و عطش از من به جا مانده اس
یک چشمه، یک رود از دو چشمان ترم آنجاست
حالا ببند آن چشمهای نازنینت را
تا سنگری که جای خالی سرم آنجاست
تو شهید خواهی شد...
خبر رسید که جنگ است، زود راهی شد
هوای روضه به سر داشت، قتلگاهی شد
و عشق در به درش گشت و گشت دنبالش
دوید پشت سرش عشق هم سپاهی شد
به جرم این که چرا زنده مانده، از آنسو
خبر رسید اخیرا که دادگاهی شد
گذشت فصل زمستان و آخر قصه
دوباره نقل، همان نقل روسیاهی شد
تو هم قطار رفیقان رفته ات هستی
و من که مطمئنم تو شهید خواهی شد
در و دیوار خانه میدیدند آتشی را که شعله ور میشد
آتشی را که آه در پی آه زاده
سینه پدر میشد
زیر کپسولهای اکسیژن سرفه میکرد زندگی در تو
روزها همچنان ورق میخورد باز زخم تو تازهتر میشد
روی یک
تخت چوبی بدحال، چشمهایی که گودتر میرفت
اشکهایی که
حلقه میبستند، قرصهایی که بیاثر میشد
و تو با افتخار میگفتی: «عشق تنها امید انسان است ...»
همه روزها و شبهایت در همین واژه مختصر میشد
صبح یک روز سرد پاییزی آخرین سرفه در فضا پیچید
آخرین برگ از درخت افتاد ... پدر آماده سفر میشد
سهمیه
<<<<
دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد. . .
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!
ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد < بابا>!
...
یک هفته در تب ســـــــوخت. . . .!
دستان تو گرچه نیست اما زیباست
آن پیرهنی کز آستینش پیداست
مجنون نشدی وگرنه می فهمیدی
جانباز، شهیدی است که چندی با ماست ...