ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ماجرای من و بابا !
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
دیروز بابام داشت با چاقو نایلون رو در مربا رو پاره می کرد، چاقو در رفت نزدیک بود دستشو ببره!
به شوخی بهش گفتم پدر من شما دیگه از سنتون گذشته چاقو دستتون بگیرین! کار دست خودتون می دین! هروقت کاری داشتی بگین من براتون انجام بدم! طرف گاز هم دیگه نرین!
دیدم یه چپ چپ بهم نگاه کرد! با خودم گفتم الانه که کارم تمومه!
نصفه شبی ساعت 2 بود که ییهو از خواب پریدم چشامو باز کردم یه چیز سفید دیدم.هی بسم الله گفتم فوت کردم. دیدم نخیر حرکتم میکنه.دیگه کامل از جا پریدم که در برم.نه داره حرفم میزنه.با خودم گفتم جنم جنای قدیم!یادم باشه واسه دوستام تعریف کنم...تو همین فکرا بودم که ییهو برق روشن شد.من جیغ کشیدم.بابامو دیدم با کمال خونسردی بهم میگه:دخترم من پرتقال می خوام!!! بیا واسم پوست بکن که من به چاقو دست نزنم!!!
من: !
بابام:
یا بگو غلط کردم یا پاشو دستاتو بشور اینو پوست بکن!
من که میگفتم غلط کردم .a
ای ووووووووووووووووووول بابا..دمش جیزززززززززززززززز.a.a.a
جالب بود
ولی همونبگو غلط کردم خوبه ها....
يا يه حرفي نزن ...يا مردو مردونه پاش وايستاb..
من بودم پامیشدم پوست میکندم!!!!!!!!!!!!!!!!!

خییییییییییییییییییییییلی باحال بود