سلام بر کاربرای گل و مهربون؛امیدوارم هرجاکه هستید دلتون شاد و حالتون خوش باشه.
دوستان همه ما از دوران کودکی خود خاطراتی جالب و خنده دار داریم، ازتون خواهش میکنم هرکسی که وارد میشه یک خاطره از کودکیه خودش بنویسه.
یادتون باشه این بخش رو خوده شما باخاطراتتون جالب میکنید.
از تمام دوستای نازنینی که همکاری میکنن متشکرم.
چیزی یادم نمیاد شیطون نبودم
یه همسایه داشتیم خدا رحمتش کنه اسمش یادگار بود با دوستم هرروز میرفتیم در خونه ش داد میزدیم عمو یادگار خوابی یابیدار
خلاصه 1بار عصبانی شد عصاشو پرت کرد خورد توسر دوستم سرش شکست
دیگه اونطرفا پیدامون نشد
والا خاطر خیلی خوبی که دارم اینه که وقتی 3 سالم بود پسر داییم همیشه اذیتم میکرد یه بار خیلی موهامو کشید منم انداختمش تو استخر بعد که اوردنش بیرون بهم گفت من دیگه غلط کنم با تو شوخی کنم
تنها خاطره ای که خیلی دوسش دارم همین بوده
من بچه که بودم یه فروشگاه داشتیم <<اسمش جانبازان بود >>من میگفتم بانجانزان ...همه میخندیدند
یکی دیگم بچه که بودم گیره سر قورت داده بودم ...هرکی میفهمید میگفت چی جوری رفت پایین از گلوت ؟منم میخندیدم ...یه بار عموم به شوخی گفت حداقل یه سسی ..یه مخلفاتی کنارش میذاشتی که راحت تر پایین بره ....بازم میخندیدم ...ولی خیلی شرایط بدی بودا
5سالم بود که رفته بودم مشهد یه تپه بود 3تا دختر بودیم بهمون گفتن مسابقه بدین هرکی برد جایزه داره ما رفتیم بالا روبروی من یه بوته علف بود منم که ترمز نداشتم با سر رفتم تو بوته همه به من میخندیدن منم که ا
شکم لب مشک تا تونستم گریه کردم اینقد گریه کردم که هرکی واسم یه چیز گرفت
اینقد کیف داد
(۲۵-۰۸-۹۲، ۰۸:۲۱ ب.ظ)Farzad نوشته: [ -> ] (۲۵-۰۸-۹۲، ۰۸:۱۷ ب.ظ)مهرسا نوشته: [ -> ]من بچه که بودم یه فروشگاه داشتیم <<اسمش جانبازان بود >>من میگفتم بانجانزان ...همه میخندیدند
یکی دیگم بچه که بودم گیره سر قورت داده بودم ...هرکی میفهمید میگفت چی جوری رفت پایین از گلوت ؟منم میخندیدم ...یه بار عموم به شوخی گفت حداقل یه سسی ..یه مخلفاتی کنارش میذاشتی که راحت تر پایین بره ....بازم میخندیدم ...ولی خیلی شرایط بدی بودا
این برام سواله چجوری اومده بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خخخخخخخ.
ممنون آجی مهرسا خیلی جالب بود
یادم نمیاد ...ولی فکر کنم یه عمل کردن در آوردند...جالب اینجاست اینکه دکتره بهم میگفت گیر رو یادگاری نگه دار ..
مامانم گرفتش فوری انداخت سطل
یه خاطره دیگم دارم
اینکه واسه کلاس اول دبستانم میخواستم کیف بگیرم یه کوله نارنجی بود منم اونو میخواستم ولی مامانم میگفت نه این کوچیکه ولی من اینقد گریه میکردم تا فروشنده گفت بیا عمو جون بیا این کیف مال خودت بعدم منم رفتم ازش گرفتم رفتم جلو مامانم وایسادم زبونمو براش در اوردم گفت دیدی این عموهه مهربون تر از تو
اینقد خندیدن بهم منم مونده بودم اینا به چی میخندن
وقتی کلاس اول دبستان بودم تو مجتمع زندگی میکردیم.دوتا بسر دیگه بودن یکی دانیال یکی بنیامین.منم کوچیکترین بودم. میرفتیم بالا بشت بوم بادکنک آب میکردیم ول میکردیم رو سر مردم. تا میومدن دم مجتمع میرفتیم تو خونه. یه دفعم من بچه بودم سرم نمیشد بالا که بودیم دیدم یه زنه لب بنجرست. سوتم بلدنبودم. رو به خونشون دادزدم خاومه شوت شوت مارو ببین مارو ببین.
تااومد دم در مجتمع ببینه مال کدوم خونه ام مامانم بهش گفت این اصلا بلدنیست سوت بزنه .خیلی حال داد
من خاطره خاصی از بچگی ندارم که به نظرم جالب باشه من خیلی خیلی شیطون بودم
فکر کنم 6سالم بود پسر همسایمون دبیرستانی بود اذیتم کرد منم سیـ ـگارت انداختم زیر پاش انداخت دنبالم منم از تیر برق رفتم بالا اخرشم افتادم پایین لبم پاره شد بخیه خورد چند وقت بعدش هم یکی از پسرا رو کتک زدم از ترسش از لوله گاز رفتم بالا باز هم افتادم اینبار چونم پاره شد
یه بارم سر لجبازی و کل انداختن با پسرا روی توپ چل تیکه وایسادم پرت شدم زمین دستم در رفت
یه بارم دوستم خیلی بابت عروسک تازش قیافه گرفت منم عروسکش رو کش رفتم پاره پورش کردم انداختم در خونشون
خاطره های من همش همینطوریه کتک کاری و کل انداختن با پسرا و کرم ریختن به دخترا
اول از همه از اقا فرزاد معذرت میخوام که نتونستم تایپه اولو من بزنم چون نتونستم این مطلبوپیداکنم والانم باکمک صدف جون پیداش کردم..و دوم میریم سراغ خاطره :ببخشید یکم طولانیه
مممممممممم چی بوگوام براتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راهنمایی که بودم دوتا پسره بودن هر روز صبح جلومو میگرفتن واذیتم میکردن منم محلشون نمیدادم تا برن یه روز که اعصاب نداشتم پسره جلومو گرفته بود هرچی من میرفتم راست میومد راست هرچی میرفتم چپ میومد چپ یهو وایسادم بهش گفتم یا برو اونطرف یا میزنم حالتو میگیرم گفت نمیدونستم جوجه هام بلدن بزنن منم کارد میزدی خونم در نمیومد
خلاصـــــــه: چندبار دیه اخطار دادم بهش گوش نداد یهو خابوندم تو گوشش..اومد منو بزنه زدم وسط پاش افتاد رو زمین یهو یه دوستام از راه رسید منم تا پسره میخورد با پام میزدمش اسم پسره امیر بود اسم دوستشم محمد بود
محمد هی میخواست منو بکشه عقب ولی میخواست دستشم بهم نخوره هی کیفمومیکشید دوستمم که دید اینطوریه اومد جلو خلاصه من باپام میزدم توکمرامیر محمد کیف منومیکشید دوستمم باکیفش میزد تو سرمحمد
اینقدر خنده دار بووود که خدامیدونه
و این بود یکی از خاطرات من از بین هزاران خاطره ام... امیدوارم خوشتون اومده باوشه دوذتان