عبدالجبار کاکایی پانزدهم شهریور 1342 در ایلام متولد شد . از سن 19 سالگی تاكنون ساكن تهران است . تحصیلاتش را تا مقطع كارشناسی ارشد ادبیات فارسی ادامه داده ، از سال سوم دبیرستان شروع به شعر گفتن كرده است . اولین اثر منتشرشده او چهارپارهای با موضوع جنگ و اولین اثر او كه بهطور مستقل چاپ شده «آرزوهای واپسین» (سال 69، انتشارات همراه) بوده است . وی كارشناس ادبی مطبوعات و صدا و سیما ، مدیر واحد ادبی موسسه نشر آثار امام و مدرس و معاون اجرایی برخی از فرهنگسراهای تهران میباشد . همچنین همكاری هایی نیز با حوزه هنری داشته است . از میان آثار او كتابهای «سالهای تاكنون» و «بررسی شعر پایداری ایران و جهان» تاكنون دو دوره برگزیده كتاب سال دفاع مقدس شده است .
يك شهر دعا کرد و بلا كم نشد امسال
خون شد جگر خلق و محرم نشد امسال
اي ماه چه دير آمدي از راه و عجیب است
دل واپس تو عالم و آدم نشد امسال
پيش از تو محرم شد و پيش از تو عزا بود
مويي ز عزاداري تو كم نشد امسال
جایی ننشستیم که یادی نشد از درد
شعری نسرودیم که ماتم نشد امسال
صد خيمه ي خاموش به تاراج جنون رفت
يك خاطر آسوده فراهم نشد امسال
در گريه نهفتيم عزاي شب خود را
تاوان تو زخمي ست كه مرهم نشد امسال
نقش ِكاشياي نقاشي شدي
سنگ ِمسجداي بي نام ونشون
عطر ِسجاده ي نخ نماي من
شمع ِسقا خونه هاي اين واون
پاي منبراي كهنه گم شدي
توي كشكول ِكتاباي عتيق
حل شدي درست مث يه حبه قند
ته استكانِ ِحرفاي عميق
پاتوق ِنديمه هاي بي گناه
نخ ِتسبيح ستاره ها شدي
مهرتُ گرفتي و روز ازل
از من ِبي سر وپا جدا شدي
تو كجايي كه فرشته ها مي گن
من اگه توبه كنم مياي پيشم
پر كن آغوشمُ از عطر ِتنت
من از اين فاصله عاشق نمي شم
خدایا کاش وصلی بود یک دم
نه دردی بود در عالم نه مرهم
نمیمیریم جز در آتش وصل
نمی سوزیم جز در حسرت هم
هر آن کو راه عدل و دین بگیره
مراد از طالع شیرین بگیره
مرا داغ برادر هاست در دل
فلک داد مرا سنگین بگیره
همان هایی که اهل راز گردن د
دگر با خویشتن دمساز گردن د
جراحت در جگر دارند و افسوس
کجا یاران رفته باز گردن د
اسیر روزگار گرم و سردیم
مگر با گردش دوران بگردیم
همه آلوده دامانی به سر شد
بجز زخمی که از سر وا نکردیم
بر شانه های این شب کوتاه
پاشیده گرد نقره ای ماه
دل خسته اند عارف و عامی
لب بسته اند عاقل و آگاه
افتاده است کوچه و میدان
در دست چند گزمه ی گمراه
شور است بخت هرکه نگرید
بر یوسفان زندان در چاه
شنگ است حال هر که نفهمد
لبخند های پنهان در آه
با آنکه نیست محرم و مونس
با آنکه نیست همدم و همراه
این بخت خفته دیر نپاید
می تابد آفتاب به درگاه
نوبت درست لحظه ی آخر به ما رسید
انسان به عاشقانه ترین ماجرا رسید
حوا درنگ کرد زمین سیب سرخ شد
آدم سکوت کرد قیامت فرا رسید
کشتی شکستگان و رسولان نا امید
در انتظار معجزه بودند تا رسید
از دشتها تلاوت باران شروع شد
از کوه ها به گوش بیابان صدا رسید
تاریخ ایستاد جهان مکث کرد و بعد
فواره ای بلند شد و تا خدا رسید
پیغمبری به رنگ گل سرخ باز شد
عطر تنش به دور ترین روستا رسید
ادما دنیا رو دیوار می بینن
روزای آفتابی رو تار می بینن
دوس دارن یه روز بیاد رها بشن
مث شبنم از زمین جدا بشن
سایه هاشون روی دیواره ولی
پر و بالشون گرفتاره ولی
آدما آی آدمای رنگا رنگ
توی کوچه های این شهر فرنگ
میشه این دیوارو پشت سر گذاشت
می شه با فاصله ها کاری نداشت
می شه عاشق شد و پر کشید و رفت
اون سوی فاصله ها رو دید و رفت
دو نگاه وقتی که آفتابی می شن
می رسن به همدیگه آبی می شن
دو نگاه دو آرزو دو خاطره
مث گلدونای پشت پنجره
دنیا رو آبی آبی می بینن
شب و روزو آفتابی می بینن
صدا ، همين صدا، همين صدا بود
درست ابتداي ماجرا بود
نفس شکست و در صدايمان ريخت
صدا ولي هنوز نارسا بود
سلام و انتظار و ترس و لبخند
و تازه اولين قرار ما بود
دلم ز پيله اش جدا نمي شد
پرنده اي که در قفس رها بود
صدا ترانه خواند و عاشقم کرد
صدا، همين صدا، همين صدا بود