ایران رمان

نسخه‌ی کامل: اشعار خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27
دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
غمی کان سنگ خارا بر نتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که این ویرانه یغما بر نتابد
بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
سرت در پای اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد
عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا بر نتابد
ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد
ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزد
مبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
به دست خویشتن شمعی نیفروز
که در ساعت شبستانت بسوزد
چه داری آتشی در زیر دامان
کز آن آتش گریبانت بسوزد
دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگه تاب هجرانت بسوزد
ندارد سودت آنگاهی که یابی
عبید آن نامسلمانت بسوزد
وداع کعبهٔ جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد
طبیبم میرود من درد خود را
نمیدانم که درمان چون توان کرد
مرا عهدیست کاندر پاش میرم
خلاف عهد و پیمان چون توان کرد
به کفر زلفش ایمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد
مرا گویند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد
گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دوای چشم گریان چون توان کرد
عبید از عشق اگر دیوانه گردد
بدین جرمش به زندان چون توان کرد
عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد
صبر بی‌دل کرد و بی‌دلدار نتوانست کرد
جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت
همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد
راستی را حق به دستش بود انکارش مکن
مدعی را محرم اسرار نتوانست کرد
نام سرمستان عاشق پیش مستوران نگفت
هیچکس منصور را به ردار نتوانست کرد
نفس کافر سالها کوشید و چندان کازمود
ترک معشوق و می و زنار نتوانست کرد
زاهد از محراب بیرون رفت و در میخانه جست
تا قیامت روی در دیوار نتوانست کرد
التماس بوسه‌ای کردم از او تن در نداد
خاطر ما خوش بدین مقدار نتوانست کرد
دوش بر رخسار زردم دید و چندان کاب زد
بخت خواب آلود را بیدار نتوانست کرد
ای عبید ار غافلی از عشق انکارش مکن
هیچ عاقل عشق را انکار نتوانست کرد
علی‌الصباح که نرگس پیاله بردارد
سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد
چکاوک از سرمستی خروش در بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
به صد جمال درآمد عروس گل به چمن
صباش دامن گلگون غلاله بردارد
وجوه قرض میم هست لیک میترسم
که می‌فروشم نام از قباله بردارد
خنک نسیم بهاری که در جهد سحری
ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد
خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست
ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد
عبیدوار بزن پنج کاسه می کان می
ز پیش دل غم پنجاه ساله بردارد
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد
تا دم بازپسین غرقهٔ دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد
هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهٔ باطل دارد
میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهٔ قاتل دارد
ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان
سلطان نگر که مایهٔ مشتی گدا ببرد
جان و دلی که بود مرا چون به پیش او
قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد
میداد عقل دردسری پیش از این کنون
عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد
سودای زلف او همه کس می‌پزد ولی
این دولت از میانه نسیم صبا ببرد
گفتیم حال عجز عبید از برای او
نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد
پیوسته چشم شوخت ما را فکار دارد
آن ترک مست آخر با ما چکار دارد
با زلف بیقرارش دل مدتی قرین شد
این رسم بیقراری زو یادگار دارد
خرم کسی که با تو روزی به شب رساند
یا چون تو نازنینی شب در کنار دارد
رشگ آیدم همیشه بر حال آن سگی کو
بر خاک آستانت وقتی گذار دارد
با ما دمی نسازد وصلت به هیچ حالی
بیچاره آن که یاری ناسازگار دارد
شوریدگی و مستی فخر عبید باشد
نادان کسی بود کو زین فخر عار دارد
یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد
این چه ماهیست که کاشانهٔ ما روشن کرد
وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد
بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد
می بیارید که ایام طرب روی نمود
گل بریزید که آن سرو خرامان آمد
از سر لطف ببخشود بر احوال عبید
مگرش رحم بدین دیدهٔ گریان آمد
باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود
زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود
تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود
گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود
خاطرش ناگه برنجید از عبید
بی‌گناهی کان مسلمان کرده بود
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27