ایران رمان

نسخه‌ی کامل: اشعار خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27
از شدت دست تنگی و محنت برد
در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد
در تابه و صحن و کاسه و کوزهٔ ما
نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد
زین گونه که این شمع روان می‌سوزد
گوئی ز فراق دوستان می‌سوزد
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید
کو را و مرا رشتهٔ جان می‌سوزد
قومی ز پی مذهب و دین می‌سوزند
قومی ز برای حور عین میسوزند
من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت
ویشان همه در حسرت این میسوزند
دل با رخ دلبری صفائی دارد
کو هر نفسی میل به جائی دارد
شرح شب هجران و پریشانی ما
چون زلف بتان دراز نائی دارد

وصف لب او سخن چو آغاز کند
وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند
از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید
وز گل بطلب چو گل دهن باز کند
دانا ز می و مغانه می نگریزد
وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد
یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب
البته از این سه گانه می نگریزد
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر
آید به دلم زخم ز جائی دیگر
بر درد سری کز فلکم راست بود
امروز فزود درد پائی دیگر
ای در سر هر کس از تو سودای دگر
در راه تو هر طایفه را رای دگر
چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد
ما جز تو نداریم تمنای دگر
از شوق توام هست بر آتش خاطر
بی‌وصل توام نمیشود خوش خاطر
در حسرت ابرو و سر زلف خوشت
پیوسته نشسته‌ام مشوش خاطر
ای لعل لبت به دلنوازی مشهور
وی روی خوشت به ترکتازی مشهور
با زلف تو قصه‌ایست ما را مشکل
همچون شب یلدا به درازی مشهور
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27