۰۵-۰۲-۹۴، ۰۶:۵۳ ب.ظ
زن وقتی بیدار شد شوهرش را کنار خود ندید...
با خستگی خمیازه ای کشید و با بی حالی روی تخت نشست...
خیلی خسته بود،با بی حالی نگاه به ساعت موبایلش کرد،نزدیکای دو نیم صبح را نشان میداد...
با همان حالت بی حالی نگرانی در صورتش موج زد،به سختی بلند شد و از اتاق بیرون رفت...
توی راهرو خالی بود...
دوباره خمیازه ای کشید و به کمک دیوار از پله ها پایین آمد...
سالن هم خالی بود،اتاق ها را یک به یک چک کرد و بالاخره شوهرش را در آشپزخانه در حالی که پشت میز ناهار خوری نشسته بود دید...
در دست راستش فنجان قهوه ای بود و آرام و بی سر و صدا قهوه را می نوشید...
زن نفس راحتی کشید و یواش یواش پشت سر مرد رفت و گفت:
-داشتی چی کار می کردی شیطون خلوت...؟؟اونم این موقع بدون من...
مرد به یک نقطه خیره شده بود و با صدای گرفته گفت:
-نازنین یادته...؟بیست سال پیش را میگم؟یادته عاشقت بودم؟عاشقم بودی؟؟؟
-یادته می مردم واست؟
زن که تحت تئاثیر قرار گرفته بود،در حالی که چشمانش برق می زد گفت:
-آره عزیزم...چی شاده یاد اون موقع کردی؟؟؟
مرد بدون جواب ادامه داد...
یادته بعد پنج ماه از ازدواجمون و نداشتن بچه وقتی به پزشک متخصص مراجعه کردیم و بعد کلی آزمایش گفتن...گفتن...
زن چشمانش پر اشک شد و دستانش را جلوی صورتش گرفت و هق هق کنان اشک می ریخت...
مرد ادامه داد...گفتن که تو بچه دار نمی شی...
من که جونمو واست میدادم گفتم،گفتم من فقط خودتو می خوام...
ولی تو موافق نبودی و می خواستی ازم جدا بشی...
اونقدر گفتی که منم فکر کردم باید جدا بشیم...
زن هق هق کنان در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:
-آره...آره...تو رو خدا بس کن...
مرد فنجان قهوه را یکدفعه بالا داد و گفت:
-پدرت که یکی از سرهنگ های معروف و بزرگ کشور بود،گفت...گفت...
اگه دخترمو طلاق بدی،باید بیست سال بری زندان و حبس بکشی...
زن دیگه نتونست تحمل کنه،با صدای بلند زد زیر گریه...
مرد گفت:
اگه رفته بودم زندان...
-امروز آزاد میشدم...
دوستان گلم امیدوارم خوشتون اومده باشه
با خستگی خمیازه ای کشید و با بی حالی روی تخت نشست...
خیلی خسته بود،با بی حالی نگاه به ساعت موبایلش کرد،نزدیکای دو نیم صبح را نشان میداد...
با همان حالت بی حالی نگرانی در صورتش موج زد،به سختی بلند شد و از اتاق بیرون رفت...
توی راهرو خالی بود...
دوباره خمیازه ای کشید و به کمک دیوار از پله ها پایین آمد...
سالن هم خالی بود،اتاق ها را یک به یک چک کرد و بالاخره شوهرش را در آشپزخانه در حالی که پشت میز ناهار خوری نشسته بود دید...
در دست راستش فنجان قهوه ای بود و آرام و بی سر و صدا قهوه را می نوشید...
زن نفس راحتی کشید و یواش یواش پشت سر مرد رفت و گفت:
-داشتی چی کار می کردی شیطون خلوت...؟؟اونم این موقع بدون من...
مرد به یک نقطه خیره شده بود و با صدای گرفته گفت:
-نازنین یادته...؟بیست سال پیش را میگم؟یادته عاشقت بودم؟عاشقم بودی؟؟؟
-یادته می مردم واست؟
زن که تحت تئاثیر قرار گرفته بود،در حالی که چشمانش برق می زد گفت:
-آره عزیزم...چی شاده یاد اون موقع کردی؟؟؟
مرد بدون جواب ادامه داد...
یادته بعد پنج ماه از ازدواجمون و نداشتن بچه وقتی به پزشک متخصص مراجعه کردیم و بعد کلی آزمایش گفتن...گفتن...
زن چشمانش پر اشک شد و دستانش را جلوی صورتش گرفت و هق هق کنان اشک می ریخت...
مرد ادامه داد...گفتن که تو بچه دار نمی شی...
من که جونمو واست میدادم گفتم،گفتم من فقط خودتو می خوام...
ولی تو موافق نبودی و می خواستی ازم جدا بشی...
اونقدر گفتی که منم فکر کردم باید جدا بشیم...
زن هق هق کنان در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:
-آره...آره...تو رو خدا بس کن...
مرد فنجان قهوه را یکدفعه بالا داد و گفت:
-پدرت که یکی از سرهنگ های معروف و بزرگ کشور بود،گفت...گفت...
اگه دخترمو طلاق بدی،باید بیست سال بری زندان و حبس بکشی...
زن دیگه نتونست تحمل کنه،با صدای بلند زد زیر گریه...
مرد گفت:
اگه رفته بودم زندان...
-امروز آزاد میشدم...
دوستان گلم امیدوارم خوشتون اومده باشه