امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان زن بی وفا
#1
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
واقعا که بعضیا خیلی نمک نشناسنazsxazsxazsx

در میان مردم چشمت نگاهی دیده ام
بی گناهی را در آغوش گناهی دیده ام

رمان"بی گناهی در آغوش گناه"


http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=126640
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
خیلی غمنگیز بود zapsتمام این بلاها برای بدست اوردن احتیاجات خانواده اش به سرش اومد بعد زنش با بی رحمی تمام از خونه ودهکده بیرونش کردtyuityui
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
چی میشه گفتtwolخدایا بنده هاتو میبینی؟!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
ای خدا به ان ها عقلی بده و یک پولی هم به ماTongue
اگه زندگیت ته کشید
بشین با ته دیگش حال کن
هی نشین بگو به اخرش رسیدم...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 326 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 255 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 215 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
8 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۶-۰۴-۹۴, ۱۱:۰۵ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۰۶-۰۴-۹۴, ۰۱:۲۶ ب.ظ)، yasaman2001 (۰۶-۰۴-۹۴, ۱۱:۰۰ ق.ظ)، نويد (۰۶-۰۴-۹۴, ۱۱:۱۱ ب.ظ)، ghazaleh (۰۸-۰۴-۹۴, ۰۲:۱۹ ب.ظ)، الهه ی شب (۰۸-۰۴-۹۴, ۰۳:۰۵ ب.ظ)، eris (۰۶-۰۴-۹۴, ۱۱:۱۵ ق.ظ)، آشوب (۰۶-۰۴-۹۴, ۰۱:۴۵ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان