امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بادکنک سیاه...!
#1
در یک شهربازی، پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: «ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟»
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: «پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.»
چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظواهر نیست. رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند. مهم درون آدمهاست، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاه آنهاست.
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
عجب جملات سنگینی بود...کمرم شکست!!!xcvb
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان «سیاه و سفید» اثر هارولد پینتر AsαNα 0 224 ۲۷-۰۶-۹۵، ۰۱:۲۱ ق.ظ
آخرین ارسال: AsαNα
  عینک آفتابی یا عینک سیاه ! ملکه برفی 0 208 ۰۵-۰۵-۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: ملکه برفی
  جعبه های سیاه و طلایی الهه ی شب 1 372 ۰۳-۰۴-۹۴، ۱۲:۳۱ ب.ظ
آخرین ارسال: eris

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
8 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
نويد (۰۲-۰۵-۹۴, ۰۸:۵۷ ب.ظ)، خانوم معلم (۰۲-۰۵-۹۴, ۰۸:۲۰ ب.ظ)، Ar.chly (۰۲-۰۵-۹۴, ۰۸:۱۳ ب.ظ)، SilentCity (۲۵-۰۵-۹۴, ۰۸:۲۴ ب.ظ)، elham zelzele (۱۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۴۲ ب.ظ)، الهه ی شب (۰۳-۰۵-۹۴, ۱۲:۳۰ ب.ظ)، آشوب (۱۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۴۳ ب.ظ)، taranomi (۱۲-۰۵-۹۶, ۱۲:۴۳ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان