امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
عروسی : داستانی از ماکسیم گورکى
#1
در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن ، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمی اى را به تو کشید .
هم صدا گفتند : « خیلی پیر است ! » و نیشخندی زدند .
اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد . با تکان دست چروکیده اش از آن ها تشکر کرد ، کلاه مچاله شده اش را با حرکت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمکت ها نگاه کرد و پرسید : اجازه می دهید ؟

مسافران قدری بالاتر کشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست . دست هایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز کرد و دهان بی دندانش را نشان داد .

همسفرم پرسید : پدر جان ، خیلی دور می روید ؟
پیرمرد مانند این که جواب را از پیش حاضر کرده باشد ، گفت : « نه ، سه ایستگاه آن طرف تر پیاده می شوم ، می روم عروسی نوه ام »

چند دقیقه پس از آن ، همراه ضربه های یکنواخت چرخ ها ، داستان زندگیش را می گفت و مانند شاخه شکسته ای در طوفان ، خم و راست می شد .
می گفت : « من مال لیگوریا هستم . ما لیگوریایی ها خیلی بنیه مان خوب است . مثلا به خود من نگاه کنید : سیزده پسر و چهار دختر دارم . یک مشت هم نوه دارم که تعدادش از یادم رفته ، این دومیه که عروسی می کند . خوبه ، نه ؟ »

با تنها چشمش که سیاهتر اما پر وجدتر شده بود ، ما را برانداز کرد و خندید .

« ببینید به مملکت و شاه چقدر آدم تحویل داده ام ! چشمم چطوری کور شد ؟ آها ، خیلی وقت پیش بود پسر بچه کوچکی بودم با این حال به پدرم کمک می کردم . توی تاکستان داشت خاک ها را زیر و رو می کرد . خاک ولایت ما سخت و پر سنگ است و باید خیلی مواظبش بود . یک سنگ از زیر کلنگ پدرم در رفت و درست توی چشمم خورد . حالا درد ندارد و یادم نیست چطور درد می کرد ، اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد . آقایان ، خیلی وحشتناک بود ! دوباره سر جایش چسباندند و رویش خمیر گرم گذاشتند اما فایده نداشت . چشم رفته بود . » پیرمرد گونه های زرد و شلش را به شدت مالید و دوباره همان نوشخندش را زد .

آن روزها مثل امروز ، دکتر زیاد نبود . مردم جاهل بودند . آره ، ولی شاید مهربان تر بودند ، نه ؟
صورت خشن و یک چشمی اش ، که شکاف های عمیق و مو های جوگندمی آن را پوشانده بود ، موذی و شیطنت آمیز شد .

" وقتی آدم به سن من رسید می تواند مثل من درباره مردم قضاوت کند ، اینطور نیست ؟ "

یک انگشت تیره و کج را مانند این که کسی را سرزنش می کند بالاتر آورد : " آقایان ، از مردم به شما مطلبی بگویم . سیزده سالم بود که پدرم مرد . جثه ام حتی از حالا هم کوچک تر بود . اما توی کار زبر و زرنگ بودم . خستگی سرم نمی شد . این تنها ارث پدرم بود ، چون وقتی مرد ، زمین و خانه مان را فروختیم و قرض هایمان دادیم . من ماندم و یک چشم و دو دست . هر جا کار گیر می آمد ، می رفتم . سخت بود اما جوان از سختی نمی ترسد ، نه ؟

در نوزده سالگی دختری را که از ازل به پیشانیم نوشته شده بود ، دیدم . مثل من فقیر بود ولی دختر خیلی تنومندی بود . قوی تر از خود من بود . با مادر علیلش زندگی می کرد و مانند من ، هر کار جلوش می آمد می کرد . خیلی خوشگل نبود ، اما مهربان بود و توی سرش مغزی بود ، صدای قشنگی هم داشت . چقدر عالی می خواند ! درست مثل یک آوازخوان . صدای خوب هم خیلی می ارزد . من خودم در جوانی ، صدایم خوب بود .
یک روز ازش پرسیدم : می خواهی با هم عروسی کنیم ؟ با اندوه گفت : « آقا کوره ، خیلی احمقانه است ، نه تو چیزی داری و نه من . چطوری زندگی می کنیم ؟ » خدا شاهد است که نه او چیزی داشت و نه من . دو تا جوان عاشق چه چیز احتیاجشان است ؟ می دانید که عشق به مال دنیا زیاد پابند نیست . اصرار کردم و حرفم را به کرسی نشاندم .

آخر سر آیدا گفت : « شاید راست می گی ، حالا که مادر مقدس به ما که جدا از هم زندگی می کنیم ، کمک می کند ، وقتی با هم شدیم آسان تر و بهتر کمک خواهد کرد ! »

رفتیم پیش کشیش . گفت : « دیوانگی است ، این همه گدا توی لیگوریا کافی نیست ؟ بیچاره ها شما بازیچه شیطان شده اید . در برابر اغوای او مقاومت کنید و گرنه این ضعف به شما گران تمام خواهد شد . »

جوان های ولایت به ما خندیدند ، پیرها سرزنشمان می کردند ، اما جوان لجوج و تا حدی عاقل است . روز عروسی فرا رسید . آن روز از روزهای پیش ، ثروتمندتر نبودیم و حتی نمی دانستیم شب عروسی کجا باید بخوابیم .

آیدا گفت : « برویم صحرا ، چرا نه ؟ مادر مقدس یار و یاور آدم هاست در هر کجا که باشند . »

تصمیم خود را گرفتیم : زمین دشک و آسمان لحاف ما .
آقایان ، حالا خواهش می کنم به این داستان توجه بفرمایید . تقاضا می کنم ، چون این بهترین داستان زندگی من است .

صبح زود پیش از عروسیمان ، مردى پیر ، که من برایش خیلی کار کرده بودم ، غرغر کنان به من گفت : (چون از صحبت درباره همچون چیزهای بی اهمیت نفرت داشت )
- او گو ، طویله را پاک کن و چند تا حصیر تمیز هم آنجا پهن کن . خشک است و یک سال بیش تر است که گوسفند آنجا نرفته اگر می خواهی با آیدا آنجا زندگی کنی بهتره تر و تمیزش کنی .

این خانه مان ! وقتی که طویله را پاک می کردم و داشتم برای خودم آواز می خواندم ، کستانچیوی نجار را دیدم که دم در ایستاده . به من گفت :
خب ، که این طور! تو و آیدا می خواهید اینجا زندگی کنید ؟ پس رختخوابتان کو ؟ من یکی اضافه دارم ، وقتی کارت تمام شد بیا و بردارش .

داشتم به طرف خانه اش می رفتم که ماریا ، دکاندار غرغرو ، فریاد زد :
احمق ها توی هفت آسمان یک ستاره ندارند ، می روند زن می گیرند ! آقا کوره ، تو دیوانه ای ، اما زنت را بفرست بیاید اینجا...

یک قطره اشک در یکی از چین های صورت پیرمرد درخشید . خندان سرش را به عقب انداخت . حلقوم استخوانیش می جنبید و پوست شلش می لرزید .

« آقایان ، آقایان ! » از زور خنده داشت خفه می شد و دست هایش را با شادمانی کودکانه ای حرکت می داد
- صبح عروسیمان همه چیز داشتیم :
شمایل حضرت مریم ، ظرف ، پارچه ، اثاث خانه ، همه چیز ، قسم می خورم ! آیدا می خندید و گریه می کرد . من هم ، اما دیگران همه می خندیدند . چون گریه روز عروسی بدشگون است ، آدم های خودمان به ما می خندیدند ! آقایان ! خیلی کیف دارد که آدم ، مردمِ دیگر را مال خودش بنامد و یا بهتر بگویم ، مال خودش بداند و صمیمی و عزیز حساب کند ، این مردم را که زندگی آدم را شوخی حساب نمی کنند و شادیش در نظر آن ها بازی نیست .

چه روزی بود ! چه عروسی اى بود ! تمام اهل ولایت به طویله ما که ناگهان عمارت مجللی شده بود ، آمده بودند تا در جشن شرکت بکنند ... همه چیز داشتیم ! شراب ، میوه ، گوشت ، نان ، همه می خوردند و شاد بودند ... چون ، آقایان ، بزرگترین شادی نیکی کردن به دیگران است . باور کنید زیباتر از آن وجود ندارد .
کشیش هم آمد و نطق قشنگی کرد : « اینها دو آدمند که برای همه شما کار کرده اند و شما نیز آنچه ازتان ساخته بود ، کرده اید تا این روز را بهترین ایام زندگی آن ها کنید . این ، به حق کاری بود که می بایست بکنید ، چون آن ها مدت ها برای شما زحمت کشیده اند . کار ، پر ارزش تر از پول مسی و نقره ای است . کار همیشه گران تر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید ! پول می رود اما کار باقی است . این دو گشاده رو متواضعند ، زندگیشان سخت بوده اما هرگز شکایت نکرده اند . ممکن است سخت تر از این هم بشود ، اما باز نخواهند نالید شما هنگام احتیاج آن ها را یاری خواهید کرد . اینها دست های قوی و دل با شهامتی دارند ... »
خیلی از این جور حرفهای خوب به من و آیدا و همه جماعت گفت .

با تنها چشمی که جوانی از دست رفته را بازیافته بود ، ما را برانداز کرد :
- سینیوری ، این هم درباره مردم . خوب بود ، نه ؟

ماکسیم گورکى
بعضی آدم‌ها ناخواسته همیشه متهم‌اند!
به خاطر :
سکوت‌شان ، کاری به کار کسی نداشتن‌شان ، خلوت‌شان ،
اتاق‌شان ، استراحت‌شان ، روی پای خود ایستادن‌شان ، دوست داشتنشان !
گویی جان میدهند برای اتهام بستن و از همه بدتر این‌ که :
زود فراموش می شود خوبی هایشان!
پاسخ
سپاس شده توسط: .RaHa.


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستانی کوتاه E.sahel 0 212 ۲۱-۱۱-۹۷، ۰۸:۴۶ ب.ظ
آخرین ارسال: E.sahel
  داستانی لطیف از خاندان ال عبا d.ali 2 225 ۱۱-۰۹-۹۶، ۰۶:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستانی بسیار زیبا حتما بخونید لطفا" !!Tina!! 2 232 ۱۴-۰۵-۹۶، ۰۵:۳۷ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان