امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حسابرسی خداوند به روایت یک گنه کار
#1
گناه هایم را بردم پیش خدا. همه اش را، ریز و درشت. خب، از حق نگذریم خیلی سنگین بود. برای همین، خیلی بدبختی کشیدم تا کولشان کردم. پاها یم شل شده بود. دست هایم از آرنج لمس شده بود. انگار دیگر هیچ حس دردی در دست هایم نبود. اما دلم که خوش بود. مگر آدم دیگر از این دنیا چه می خواهد؟ یک دل خوش! من هم که داشتم. برای همین، با یک عالمه اعتماد به نفس بلند شدم و گناه هایم را گرفتم دستم و رفتم پیش خدا.

رک و پوست کنده هم حرف هایم را زدم. یعنی گناه ها را ریختم جلوی پایم و گفتم: «آخیش! من این گناه ها را آورده ام که شما ببخشی!» هنوز کلمه «ببخشی» را تا آخر نگفته بودم که یهو فرشته ها با هم گفتند: «وااا!» خنده شان گرفته بود. توی چشم هایشان خنده را می دیدم. یکه خورده بودند از این همه روی زیاد من و آن همه گناه که کپه اش کرده بودم.

می دانستند که خدا بیشتر از اینها را هم بخشیده؛ اما این قدر گناه برای من؛ توی این قد و قواره؛ خیلی بود. تازه، آن روز هیچ روز به خصوصی هم نبود که من به بهانه آن، گناه هایم را برای بخشیدن آورده باشم. مثل آن شب ها و روزهایی که خدا به فرشته ها کلید می دهد تا بعضی از درهای رحمت و بخشش آسمان را باز کنند و بعد، به آدم ها می گوید این شب ها مخصوص بخشیدن گناه های شماست. نه، یک روز خیلی معمولی بود. درهای ویژه آسمان را باز نکرده بودند. هر کس سر کار خودش بود. همه چیز در آسمان مثل یک روز ساده معمولی ادامه داشت. من بدون هیچ بهانه ای رفته بودم سر وقت خدا.

یکی از فرشته ها، که مأمور وارسی گناه ها بود، آمد جلو. مرا با دست کنار زد و جایی را برای نشستن نشانم داد. یک تکه ابر نازک بود که وقتی گناهکارها رویش می نشستند، هی احساس می کردند که الان از هم باز می شود و می اندازدتشان پایین.
من هم نشستم روی ابر. حواسم به فرشته بود که بالش به گناه های من گیر نکند. او گناه ها را زیر و رو می کرد و سبک ترها را می گذاشت رو. سنگین ترها را که می دید، اخم می کرد یا یهو هاله ای خاکستری صورتش را می پوشاند؛ اما هیچ چیز نمی گفت، چون تصمیم با خداوند بود.

یک لیست بلند از همه گناه هایم تهیه شد. شماره خورد، ترتیب پیدا کرد و روزها و ثانیه هایش مشخص شد. لوله کاغذ هی لای بال های فرشته می پیچید از بس که بلند بود.

خداوند باید تصمیم می گرفت. نگاهی انداخت به لوله بلند بالای کاغذ. از هم بازش کرد. من همه اش را، از روی همان تکه ابر حس می کردم. با یک نگاه همه اش را خواند. سبک سنگین کرد. لحظه ای سکوت... و بعد از فرشته پرسید:«پنج شنبه بعدازظهر، 28 مهرماه سالی که گذشت، یادت می آید؟! گناهش را چرا ننوشته ای؟» فرشته بال هایش را به هم زد و گفت: «گناه نکرد... آن روز را که شما می گویید، می خواست گناه کند. حتی تا لحظه انجام دادنش هم رفت. خیلی جلو رفت، اما گناه نکرد، یهو برگشت.
من آماده نوشتن بودم، اما نمی دانم چرا گناه نکرد و یک دفعه بال های من سبک شد. اگر آن روز گناه می کرد، سنگین ترین گناهی بود که تا به حال برایش نوشته بودم!»

هر چه به کله ام فشار آوردم که آن پنج شنبه را به خاطر بیاورم، نشد. توی کله ام خالی خالی بود. با صدای خداوند بود که به خودم آمدم: «به خاطر آن پنج شنبه 28 مهرماه و گناهی که انجام نداد، او را بخشیدم. بگویید برود. چند ثانیه ای بود که ابر نازک بالا و بالاتر می رفت و داشت مرا به طبقه چهارم آسمان می رساند.
بعضی آدم‌ها ناخواسته همیشه متهم‌اند!
به خاطر :
سکوت‌شان ، کاری به کار کسی نداشتن‌شان ، خلوت‌شان ،
اتاق‌شان ، استراحت‌شان ، روی پای خود ایستادن‌شان ، دوست داشتنشان !
گویی جان میدهند برای اتهام بستن و از همه بدتر این‌ که :
زود فراموش می شود خوبی هایشان!
پاسخ
سپاس شده توسط: پرنسس ، sa armani
#2
خیلی قشنگ بود .......... ممنون ..... کاش از این روزها ما هم داشته باشیم........
می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما
بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...
حسين پناهي



پاسخ
سپاس شده توسط: sa armani


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Brick کار خوبه خدا درست کنه صنم بانو 0 135 ۲۶-۱۰-۹۶، ۰۹:۲۸ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان کوتاه مردی که در [color=#ff0000]حمام[/color] زنانه کار می کرد لیلی 8 955 ۱۹-۰۹-۹۵، ۰۵:۵۱ ب.ظ
آخرین ارسال: admin
  راز ملاقات با خداوند!!! خانوم معلم 1 240 ۱۵-۰۷-۹۴، ۰۵:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: mania

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان