امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
هدیه خدا
#1
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است!
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...
پاسخ
سپاس شده توسط: آرزو ، مرد آریایی ، sa armani
#2
واقعا قشنگ بود ممنون mara
اينه همه دستايي كه منتظر بارونه
يكي اون بالا نشسته كه خودش ميدونه
ميدونه كاريه كه فقط خودش ميتونه
دستاي خالي رو خالي برنميگردونه
.mara.
پاسخ
سپاس شده توسط: آیلین ، مرد آریایی
#3
Rainbow 
یک روز زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از

صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند

کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی انداخت و محلش

نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد او را بیرون کند.

زن نیازمند درحالی که اصرار میکرد گفت:

آقا ... شما را به خدا قسم میدهم به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم.

صاحب مغازه گفت که نسیه نمی دهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت:

ببین این خانم چه میخواهد ... خرید این خانم با من.

خوارو بار فروش گفت : لازم نیست ... خودم می دهم ... لیست خریدت کو؟

زن گفت : اینجاست ...

صاحب مغازه گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر...!

زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه
ترازو گذاشت ...

همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت ...

خواربار فروش باورش نمی شد ...

مشتری از سر رضایت خندید ...

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد ... کفه ترازو برابر نشد ... آن قدر

چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند ...

در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است ...

کاغذ لیست خرید نبود ... ای خدای عزیزم ... تو از نیاز من باخبری ... خودت آن را برآورده کن " فقط

اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است .

دعا بهترین هدیه رایگانی است که می توان به هر کسی داد و پاداش بسیار برد.....
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
"آدم ها" مي آيند

گاهي در زندگي ات مي مانند
گاهي در خاطره ات،

آن ها كه در زندگي ات مي مانند
همسفر مي شوند
آن ها كه در خاطرت مي مانند
كوله پشتيِ تمامِ تجربياتت براي سفر ...

گاهي "تلخ"...
گاهي "شيرين"

گاهي با يادشان "لبخند" مي زني
گاهي يادشان لبخند از "صورتت" برمي دارد

اما تو...
لبخند بزن
به تلخ ترين خاطره هايت حتي...

آدمها مي آيند
و اين آمدن
بايد رخ بدهد

تا تو بداني:

"آمدن" را همه بلدند
اين "ماندن" است
كه هنر مي خواهد...
(سيمين بهبهاني)
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست
کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان
بی غذا مانده‌اند صاحب مغازه با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم

مغازه دار گفت نسیه نمی‌دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت : ببین این خانم چه می‌خواهد؟ خرید این خانم با من .
خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟ زن گفت : اینجاست.
مغازه دار با طعنه گفت : لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر !
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمی‌شد . مشتری از سر رضایت خندید .
مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود ” ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن “
مغازه ‌دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس با ارزش به مغازه ‌دار داد و گفت : فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و بافروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم .»جان گفت نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت :...«ببین این خانم چه می‌خواهد؟خرید این خانم با من .»خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟زن گفت : اینجاست .



- « لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .خواربارفروش باورش نمی‌شد .مشتری از سر رضایت خندید .مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه ‌دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه ‌دار داد و گفت: فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Brick کار خوبه خدا درست کنه صنم بانو 0 133 ۲۶-۱۰-۹۶، ۰۹:۲۸ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Bug درس كودك به مادرش با گفتگو با خدا !! صنم بانو 3 179 ۲۶-۰۵-۹۶، ۰۵:۳۴ ب.ظ
آخرین ارسال: avapars
Rainbow نامه اى به خدا!! صنم بانو 0 125 ۱۷-۰۴-۹۶، ۰۵:۴۵ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۰-۰۶-۹۴, ۰۲:۰۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان