۲۶-۰۸-۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ
دوستی های صورتی چرک
دوستی با جنس مخالف هر چند در زمان ارتباط شور و هیجانی عاطفی و غریزی به نوجوان و جوان می بخشد اما چون پنهانی، غیرقانونی و خلاف اخلاق صورت می گیرد و در فرهنگ و آیین ما زیر ذره بین است و چارچوب های بسیاری برای آن تعریف شده در همان دوره عاشقی باعث افزایش تنش های روانی، حواس پرتی و هنجارشکنی می شود، انگیزه های پیشرفت تحصیلی، میزان دینداری و رضایت خانوادگی را کاهش می دهد و حساسیت به ظاهر و اندام و نیز بدبینی و حسادت نسبت به طرف مقابل را دامن می زند و مصیبت بارتر آن که هنگام گسسته شدن رابطه، جوان دلداده را به وادی احساس بی ارزشی، تنهایی و افسردگی و دلسردی و فکر مرگ و سوء مصرف مواد الکی می کشاند.
سکانس اول- دوستی های فانتزی
اون روز قرار بود با چندتا از بچه ها بریم کوه، همه با دوستاشون! اومده بودن بینشون فقط من بودم که تنها بودم؛ همه هم مدام اینو به روی من میاوردن، هرچند از این دوستی ها خیلی خوشم نمی اومد، اما خب یه جورایی دوست داشتم دفعه بعد منم تنها نباشم. تو جمعمون تنها بودن کلاس نداشت، این شد که تو همون کوه با یکی آشنا شدم…
سکانس دوم- دوستی های صادقانه
من نمی فهمم چرا همه فکر می کنن دوستی با جنس مخالف همش بده؟ خب اینم مثل هر چیزی فرهنگ لازمشو می خواد تا درست رفتار کنی، حتی شاید اگه نیتت صادقانه باشه از دوستی یا یه هم جنسم شاید بهتر باشه، البته هنوز امتحان نکردم ولی فکر می کنم همه فقط جنبه های منفیشو می ببنن…
سکانس سوم- دوستی های خواهر برادری
تازگیا توفضای مجازی تو یکی از شبکه ها با یکی آشنا شدم. عکس پروفایلش حسابی مذهبیه، اومد سلام کرد و منم سریع گفتم ببینید من اصلا اهل این دوستی های دختر و پسری نیستم، لطفا مزاحم نشید، خیلی جواب جالبی داد؛ گفت منم از این چیزا حالم بد میشه، اما شما جای خواهر منید و منم جای برادرتون، بعدشم کلی حرفای معنوی قشنگ زد. راست می گفت مثل داداشا میمونه،حالا خیلی وقته ما با هم مثل خواهر برادریم…
سکانس چهارم- دوستی های غریزی
*خیلی وقته حس تنهایی می کردم، به یه همزبون نیاز داشتم، کسی که بهم توجه کنه به حرفام به خودم، اون روز تو پارک تنها نشسته بودم که یه پسری اومد کنارم رو نیمکت نشست، اولش خیلی معذب شدم اما اون خیلی قشنگ کم کم سر حرفو باز کرد، با اینکه غریبه بود انگار با حرفاش آروم می شدم، انگار درکم می کرد، الان یه مدته که اگه نبینمش حالم بد میشه.
**اصلا نمی دونم اشکال از منه یا این آدمای اطرافم دیگه از بیرون رفتن خسته شدم، هر روز باید قیافه های جور واجور دخترا رو تو خیابون ببینم، بابا خب یکی نیست بگه منم جوونم غرایز خودمو دارم، چرا یکی به این چیزا توجه نمی کنه؟ هنوزم که به سن ازدواج نرسیدم و باید هفت خان درس و دانشگاه و سربازی و کار و… رو پشت سر بگذارم…
منبع: باحجاب
دوستی با جنس مخالف هر چند در زمان ارتباط شور و هیجانی عاطفی و غریزی به نوجوان و جوان می بخشد اما چون پنهانی، غیرقانونی و خلاف اخلاق صورت می گیرد و در فرهنگ و آیین ما زیر ذره بین است و چارچوب های بسیاری برای آن تعریف شده در همان دوره عاشقی باعث افزایش تنش های روانی، حواس پرتی و هنجارشکنی می شود، انگیزه های پیشرفت تحصیلی، میزان دینداری و رضایت خانوادگی را کاهش می دهد و حساسیت به ظاهر و اندام و نیز بدبینی و حسادت نسبت به طرف مقابل را دامن می زند و مصیبت بارتر آن که هنگام گسسته شدن رابطه، جوان دلداده را به وادی احساس بی ارزشی، تنهایی و افسردگی و دلسردی و فکر مرگ و سوء مصرف مواد الکی می کشاند.
سکانس اول- دوستی های فانتزی
اون روز قرار بود با چندتا از بچه ها بریم کوه، همه با دوستاشون! اومده بودن بینشون فقط من بودم که تنها بودم؛ همه هم مدام اینو به روی من میاوردن، هرچند از این دوستی ها خیلی خوشم نمی اومد، اما خب یه جورایی دوست داشتم دفعه بعد منم تنها نباشم. تو جمعمون تنها بودن کلاس نداشت، این شد که تو همون کوه با یکی آشنا شدم…
سکانس دوم- دوستی های صادقانه
من نمی فهمم چرا همه فکر می کنن دوستی با جنس مخالف همش بده؟ خب اینم مثل هر چیزی فرهنگ لازمشو می خواد تا درست رفتار کنی، حتی شاید اگه نیتت صادقانه باشه از دوستی یا یه هم جنسم شاید بهتر باشه، البته هنوز امتحان نکردم ولی فکر می کنم همه فقط جنبه های منفیشو می ببنن…
سکانس سوم- دوستی های خواهر برادری
تازگیا توفضای مجازی تو یکی از شبکه ها با یکی آشنا شدم. عکس پروفایلش حسابی مذهبیه، اومد سلام کرد و منم سریع گفتم ببینید من اصلا اهل این دوستی های دختر و پسری نیستم، لطفا مزاحم نشید، خیلی جواب جالبی داد؛ گفت منم از این چیزا حالم بد میشه، اما شما جای خواهر منید و منم جای برادرتون، بعدشم کلی حرفای معنوی قشنگ زد. راست می گفت مثل داداشا میمونه،حالا خیلی وقته ما با هم مثل خواهر برادریم…
سکانس چهارم- دوستی های غریزی
*خیلی وقته حس تنهایی می کردم، به یه همزبون نیاز داشتم، کسی که بهم توجه کنه به حرفام به خودم، اون روز تو پارک تنها نشسته بودم که یه پسری اومد کنارم رو نیمکت نشست، اولش خیلی معذب شدم اما اون خیلی قشنگ کم کم سر حرفو باز کرد، با اینکه غریبه بود انگار با حرفاش آروم می شدم، انگار درکم می کرد، الان یه مدته که اگه نبینمش حالم بد میشه.
**اصلا نمی دونم اشکال از منه یا این آدمای اطرافم دیگه از بیرون رفتن خسته شدم، هر روز باید قیافه های جور واجور دخترا رو تو خیابون ببینم، بابا خب یکی نیست بگه منم جوونم غرایز خودمو دارم، چرا یکی به این چیزا توجه نمی کنه؟ هنوزم که به سن ازدواج نرسیدم و باید هفت خان درس و دانشگاه و سربازی و کار و… رو پشت سر بگذارم…
منبع: باحجاب