امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
لبخند
#1
بسیاری از مردم کتاب " شاهزاده کوچولو " اثر " اگزوپری " ( آنتوان دو سنت‌ اگزوپری ) را می شناسند . اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد . قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است . در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتار های خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد : "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیب هایم را گشتم تا شاید سیـ ـگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود .
فریاد زدم " هی رفیق کبریت داری ؟" به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد . لبخند زدم و نمی دانم چرا ؟ شاید از شدت اضطراب ، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد . میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیـ ـگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم . نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ...
پرسید : " بچه داری ؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش " او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزو هایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد . اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم . دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند . ناگهان بی آنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد . بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد ! نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند !

یک لبخند زندگی مرا نجات داد !

بله لبخند بدون برنامه ریزی ؛ بدون حسابگری ؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست .
ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم . لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آنگونه ببینند که نیستیم .
زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است . من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد . متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند .

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند . وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم ؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد .

بقول ویکتورهوگو که می گوید :

لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیک ترین راه برای تسخیر دلها
انسان تنها آفریده ای است که میتواند بخندد ، پس لبخند بزن دوست من

منبع :
persian-star.org
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...
پاسخ
سپاس شده توسط: hunter life ، sa armani


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان کوتاه قدرت لبخند SilentCity 2 318 ۱۲-۰۲-۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ
آخرین ارسال: raha22
  لبخند بارانی **maryam** 2 426 ۱۳-۰۱-۹۳، ۰۹:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: ~ MoOn ~
  لبخند اگزوپر MeNa 0 293 ۲۸-۰۸-۹۲، ۰۳:۱۶ ب.ظ
آخرین ارسال: MeNa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان