۰۷-۱۰-۹۱، ۰۳:۳۶ ب.ظ
یکی از روز های سال اول دبیرستان بود . من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم . اسمش مارک بود و انگار همه ی کتاب هایش را با خود به خانه می برد .
با خودم گفتم : ' کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره . حتماً این پسر خیلی بی حالی است ! '
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم . ( مسابقه ی فوتبال با بچه ها ، مهمانی خانه ی یکی از همکلاسی ها ) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم .
همین طور که می رفتم ، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند . کتاب هاش پخش شد و خودش هم روی خاک ها افتاد .
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اون طرف تر ، روی چمن ها پرت شد . سرش را که بالا آورد ، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم . بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و به طرفش دویدم . در حالی که به دنبال عینکش می گشت ، یه قطره درشت اشک در چشم هاش دیدم .
همینطور که عینکش را به دستش می دادم ، گفتم : ' این بچه ها یه مشت آشغالن ! '
او به من نگاهی کرد و گفت : ' هی ، متشکرم ! ' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند . از آن لبخند هایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود .
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه ؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه ی ما زندگی می کند . ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم ؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود . پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم . ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتاب هایش را برایش آوردم .
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد . من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند ؟ و او جواب مثبت داد .
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیش تر مارک را می شناختم ، بیش تر از او خوشم می آمد . دوستانم هم چنین احساسی داشتند .
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتاب ها دیدم . به او گفتم : ' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی ، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری ! ' مارک خندید و نصف کتاب ها را در دستان من گذاشت .
در چهار سال بعد ، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم . وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم ، هر دو به فکر دانشکده افتادیم . مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک . من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند . مهم نیست کیلومتر ها فاصله بین ما باشد .
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم .
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند . من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم . من مارک را دیدم . او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند .
حتی عینک زدنش هم به او می آمد . همه ی دختر ها دوستش داشتند . پسر ، گاهی من بهش حسودی می کردم !
امروز یکی از اون روز ها بود . من می دیدم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است . بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم : ' هی مرد بزرگ ! تو عالی خواهی بود ! '
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد ( همون نگاه سپاسگزار واقعی ) و لبخند زد : ' مرسی ' .
گلویش را صاف کرد و صحبتش را این طوری شروع کرد : ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سال های سخت را بگذرانید . والدین شما ، معلمانتان، خواهر برادر هایتان شاید یک مربی ورزش ، اما مهم تر از همه ، دوستانتان . من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن ، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید . من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم . '
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم ، در حالی که او داستان اولین روز آشنایی مان را تعریف می کرد . به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد . او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعداً وسایل او را به خانه نیاورد .
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد .
او ادامه داد : ' خوشبختانه ، من نجات پیدا کردم . دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث ، باز داشت . '
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم ، در حالی که این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد . پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند . همان لبخند پر از سپاس . من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم .
هرگز تاثیر رفتار های خود را دست کم نگیرید . با یک رفتار کوچک ، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید : برای بهتر شدن یا بدتر شدن . خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکل های گوناگون بر هم اثر بگذاریم . دنبال خدا ، در وجود دیگران بگردیم .
' دوستان ، فرشته هایی هستند که شما را بر روی پا هایتان بلند می کنند ، زمانی که بال های شما به سختی به یاد می آورند چگونه پرواز کنند . '
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد . دیروز ، به تاریخ پیوسته ، فردا ، رازی است ناگشوده ، اما امروز یک هدیه است .
با خودم گفتم : ' کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره . حتماً این پسر خیلی بی حالی است ! '
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم . ( مسابقه ی فوتبال با بچه ها ، مهمانی خانه ی یکی از همکلاسی ها ) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم .
همین طور که می رفتم ، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند . کتاب هاش پخش شد و خودش هم روی خاک ها افتاد .
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اون طرف تر ، روی چمن ها پرت شد . سرش را که بالا آورد ، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم . بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و به طرفش دویدم . در حالی که به دنبال عینکش می گشت ، یه قطره درشت اشک در چشم هاش دیدم .
همینطور که عینکش را به دستش می دادم ، گفتم : ' این بچه ها یه مشت آشغالن ! '
او به من نگاهی کرد و گفت : ' هی ، متشکرم ! ' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند . از آن لبخند هایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود .
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه ؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه ی ما زندگی می کند . ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم ؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود . پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم . ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتاب هایش را برایش آوردم .
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد . من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند ؟ و او جواب مثبت داد .
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیش تر مارک را می شناختم ، بیش تر از او خوشم می آمد . دوستانم هم چنین احساسی داشتند .
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتاب ها دیدم . به او گفتم : ' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی ، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری ! ' مارک خندید و نصف کتاب ها را در دستان من گذاشت .
در چهار سال بعد ، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم . وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم ، هر دو به فکر دانشکده افتادیم . مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک . من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند . مهم نیست کیلومتر ها فاصله بین ما باشد .
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم .
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند . من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم . من مارک را دیدم . او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند .
حتی عینک زدنش هم به او می آمد . همه ی دختر ها دوستش داشتند . پسر ، گاهی من بهش حسودی می کردم !
امروز یکی از اون روز ها بود . من می دیدم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است . بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم : ' هی مرد بزرگ ! تو عالی خواهی بود ! '
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد ( همون نگاه سپاسگزار واقعی ) و لبخند زد : ' مرسی ' .
گلویش را صاف کرد و صحبتش را این طوری شروع کرد : ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سال های سخت را بگذرانید . والدین شما ، معلمانتان، خواهر برادر هایتان شاید یک مربی ورزش ، اما مهم تر از همه ، دوستانتان . من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن ، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید . من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم . '
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم ، در حالی که او داستان اولین روز آشنایی مان را تعریف می کرد . به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد . او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعداً وسایل او را به خانه نیاورد .
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد .
او ادامه داد : ' خوشبختانه ، من نجات پیدا کردم . دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث ، باز داشت . '
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم ، در حالی که این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد . پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند . همان لبخند پر از سپاس . من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم .
هرگز تاثیر رفتار های خود را دست کم نگیرید . با یک رفتار کوچک ، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید : برای بهتر شدن یا بدتر شدن . خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکل های گوناگون بر هم اثر بگذاریم . دنبال خدا ، در وجود دیگران بگردیم .
' دوستان ، فرشته هایی هستند که شما را بر روی پا هایتان بلند می کنند ، زمانی که بال های شما به سختی به یاد می آورند چگونه پرواز کنند . '
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد . دیروز ، به تاریخ پیوسته ، فردا ، رازی است ناگشوده ، اما امروز یک هدیه است .
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...