امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پای رفتن
#1
صبح وقتي كه بلند شد گريه كرد
خيلي خيلي گريه كرد
گفت ديگه من مدرسه نمي رم
آخه من دختر به اين خشگلي به قول خودت بايد با اين كفش زمستوني توي اين
فصل گرم خدابرم مدرسه
پدر نگاهي كرد به دختركش :
يه نگاهي كه مال دل بي ريا و پاكش بود گفت عزيزم مي خرم برات
فقط يه دو روز به من مهلت بده
دخترك كوچيك همچنان گريه مي كرد و اشكهاش رو كه روي گونه هاي خيسش مي ريخت
با پشت دستش مي ماليد توي صورتش ولي بازم همچنان به گريه ادامه مي داد
دخترك گفت : آخه الان يك ماهه كه مي گي ميخرم
خواهر بزرگتر كه رنج نداري پدر رو ميديد و درك مي كرد پدري كه از كار بيكار شده
منبع درآمدي جز يه ماشين قراضه نداره كه از بوق سگ تا بوق شام بره مسافر كشي تازه اونم كه يه دو هفته تعميرگاه مونده و حتي پولي واسه آوردنش از تعميرگاه نداره ،دلش سوخت تن صداش رو بلند كرد گفت :
بلند شو با هم بريم بخرم من يه مقدار پول دارم امروز هم بي خيال مدرسه شو
سريع بلند شد و آماده رفتن واسه خريدن كفش
خواهر كوچكتر كه صداي هق هق گريه هاش كم شده بود و تازه لبخندي از شوق بر روي لبش نمايان گفت من كه حاضرم
خواهر بزرگتر گفت امروز رو بي خيال مدرسه شو بلند شو زود آماده شو
پدر كه بين صحبت هاي دو خواهر هاج و واج هر دو رو نگاه مي كرد گفت آخه دختر چطوري
خواهر بزرگتر گفت ؛ مشكلي نيست
و هر دو با خداحافظي از پدر به بيرون خانه زدند
خيابان اول ، كوچه دوم ، بن بست چهارم رسيدند، حوالي مدرسه دخترانه اي كه مي شد گفت حاشيه شهر بود
خواهر كوچكتر گفت اينجا كه كفش فروشي نيست ،خواهر بزرگتر گفت اول اومدم اينجا به يه نفر سلام بدم بعد مي ريم مي خريم
دو سه دقيقه اي سر كوچه ماندند خواهر كوچكتر كه مشكوك شده بود گفت به كي :
خواهر گفت ، هيس الان مي آيد تو هم مي بينيش ، در باز شد از درون خانه دختركي كه يك پاه نداشت و عصايي چوبي به دست داشت در را با گفتن خداحافظ مامان بست ،خواهركوچكتر نگاهي به صورت خواهر بزرگتر انداخت گفت به اين ؟
خواهر گفت آره
خواستم بگم به اين دختر نگاه كن ،دختري كه يك پا نداره حتي يه دونه از يك جفت كفش هم به دردش نمي خوره ميفهمي اون پا نداره ،نگاه كن رخت و لباسشم از تو كهنه تره ولي ببين با چه وقاري راه مي ره ، دخترك معلول رسيد به خواهر بزرگتر و گفت سلام صبحتون بخير ، شما هنوز سر كار نرفته ايد، خواهر گفت نه امروز با خواهرم رد مي شديم گفتم دختر گلي مثل تو رو به اون معرفي كنم بعدش مي رم دختر نگاهي به دختر كوچكتر انداخت و گفت تو كلاس چندمي !!!!!
و خلاصه دخترك كوچكتر با ياد و خاطره آن روز سالهاست كه طلب جام جم از دل خويش مي كند كه اگر من كفش ندارم بروم چند قدمي جلوتر نزديك حوض افسانه هاي آدمي
شايد آنجا شاپركي باشد كه نداشته باشد پري و نكند او هم پروازي
پاسخ
سپاس شده توسط: بانوی جنوب


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان آمادگی برای رفتن الهه ی شب 1 230 ۰۸-۰۴-۹۴، ۰۲:۲۶ ب.ظ
آخرین ارسال: ghazaleh
  عشق تا پای جان الهه ی شب 0 148 ۲۸-۰۳-۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ
آخرین ارسال: الهه ی شب
  پای بزرگ، قلبی بزرگتر .M!!NoO. 0 188 ۲۶-۰۶-۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ
آخرین ارسال: .M!!NoO.

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان