امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
انتهای راهرو |raha28
#1
به نام نامی الله...




ارام برگ پاییزی نیمه خشک را در دستانم میفشار م...تمامی حس های خوب و بد درمن جمع شده..
نمیدانم...
قدم های اخر را برمیدارم و پا در راهی میگزارم که شاید چند متری باشد ولی...
جعبه ادامسی نگاهم را جذب میکند..
_ادامس میخوای عمو؟
خم میشوم و نگاهم در نگاه سبز دخترک نقش میبندد...
چقدر سبزی چشمانش اشناست...
کلافه نفسی فوت میکنم و راهم را میروم..
اولین قدم..
دومین قدم..
سومین قدم...
فرصتی برای شمردن اخرین قدم ندارم...
سرم به سمت چپ پرت میشود...
عصبانی نمیشوم و تنها لبخند ارامی در کنجی از صورتم جا خشک میکند..


_پست فطرت عوضی بالاخره گیرت انداختم...


نگاهم را میچرخانم....
جنگل سبز چهره اش نگاهش را اشنا میکند...
از نگاه سردم میلرزد..
حس میکنم...


ارام شالی که با بی قیدی بر سرش کشیده را کمی جلو میبرد....


نگاهم را گرفته..
به سمت انتهای راهرو قدم میزنم..
عجله ای درکار ندارم...


بیحواس قدم برمیدارم...تنها مقصد را میبینم...
دست گرمی را بر شانه هایم حس میکنم....
لمسش میکنم...
اینبار تمامی حس های شیرین در من جمع است...


خودش بازهم با متانت خودش جلویم پا میگزارد و ارام مرا در glaاغوش میگرد...
شرمنده نگاه خیره اش سر بلند نمیکنم..


نمیخواهم شکستنم را ببیند...


دوباره صدای تق تق پاشنه کفشی تمامی حس هارا میشوید..
صدایش چون ناقوس مرگ است..خودش را به دوقد به شانه ام میرساند...


_توی لعنتی منو به خاطر این زنیکه ول کردی..این زنیکه زندگی من رو بهم ریخت..


به زیبایم نگه می اندازم..ترس در چشمانش است....
لبخند ارامی میزنم...


نمیخواهم صدای زنگ درگوشم باشد..
دستان مهربان و لطیفش را در دست میگیرم و گوشه ای مینشینم....


حالا که بعداز دوسال زندگی با عشقی خیابانی به این جا کشیده شدم و منتظر حکم ازاد نشسته ام کم کم فهنگ لغت ذهنم فعالیت میکند و حرف هایش را در زهنم جای میدهد..


این دوسال از جوانیم را تباه کردم و در پی عشقی خیابانی سوختم..
ولی تجربه ای دارم که میدانم پشیمانم نمیکند...


دوباه تق تق...
ارام نگاهم را به صورتش میاندازم..
سنگینی رنگ و لعاب صورتش بر من قابل تحمل نیست...


_پاشو نوبت ماست..


لبخند ارامی میزنم...
بر دستان مهربان زیبایم بوسه ای میزنم و با نگاهم از او اجازه میخواهم...
لبخندی محو اجازه را صادر میکند...


دستی به صورتم میکشم و به سمت اتاق حرکت میکنم...


نه هیچ گوش میدهم و نه سخنی میگویم..


صداقتم در برابر عشوهایش قدرتی ندارد...


میگویم ماست سفیداست..قبولش نمیکنند..
باعشوه و جاذبه ی سبز نگاهش میگوید ماست سیه است..
تاییدش میکنند..


عدالت است...




چشمانم را میبندم و به قاضی عادل دادگاه گوش هایم را قرض میدهم...


_رای نهایی دادگاه:اقای ....... بنابه شکایت همسرشان محکوم به پرداخت تمام مهریه و تمام حقوق هستند..دادگاه برای ضرب و شتم خانم ...توسط اقای..... متهم را به دو سال حبس محکوم میکند.ختم جلسه..




باز لبخندی میزند...ضرب و شتم؟حبس؟..
خنده اش بیشتر میشود...


نگاهش به سربازی می افتد...لباس سبزش بر تنش زار میزند...


ارام بدون نگاه دیگر به سمت خارج میرود...
زیبایش با دیدنش به طرفش میاید...اشک در چشمان حلقه زده..
دستبند بر دستانش زخمی نیندازد؟


به سمت زن خم میشود...دستان مهربانش را درددست میگرد و دوباره ان را میبوسد...


_مامان قربونت برم گریه نکنی...حلالم کن..دوسال پیش به حرفت گوش ندادم و نگاهم تو جادوی چشماش نشست و الان منو به اینجا کشوند....من شرمنده مهربونیتم....


زن دستی بر سر پسرش میکشد..


_امیدت به خدا...حکمتی بوده...


سری تکان میدهد..برای سرباز سری تکان میدهد و به سمت بیرو قدم بر میدارد....


دوباره
یک قدم..
دو قدم....
سه قدم...


و دوباره قدم هایی بر روی اسفالت زمخت خیابان و خش خش برگ های نیمه خشک...












پ.ن:نمیدونم مضمون اصلی رو برداشت کردید یا نه ولی داستانک از یک زندگی واقعی بود که زنی برای پول دراوردن تمام احساست پسرک 24 ساله ایر و به بازی می گیره و در اخر بعد از دوسال با نسبت دادن تهمت هایی دروغین و وخریدن یک قاضی عادل پسر رو مجبور به بریدن از زندگی میکنه...
سرنوشت عشق های خیابونی اینه..


پ.ن2:ممنون از پسرخاله عزیزم که بعد از کسب اجازه از ایشون این فرصت رو به من دادن که تجربش رو به قلم بیارم....


پ.ن3:اندگی درنگ لازمه..
پاسخ
سپاس شده توسط: sadaf ، faber ، زینب سلطان ، nafas ، city hunter
#2
دختر عالی بود...
شاهکار بود...
بیچاره علی...فکرشم نمیکردم فرشته همچین بلایی سرش بیاره...

ممنون...mara
باران باش و ببار..
نپرس کاسه های خالی ازان کیست..
(کوروش بزرگ)
پاسخ
سپاس شده توسط: varesh ، nafas
#3
(۰۱-۰۶-۹۲، ۰۸:۲۴ ب.ظ)faber نوشته: دختر عالی بود...
شاهکار بود...
بیچاره علی...فکرشم نمیکردم فرشته همچین بلایی سرش بیاره...

ممنون...mara


لطف داری رضا جان...
دیگه پیش میاد دیگه...xcvl
پاسخ
سپاس شده توسط: nafas
#4
خیلی قشنگ بود مرسیmaramaramara
پاسخ
سپاس شده توسط: varesh
#5
اون زنیکه بیشعور با اعصاب همه بازی کرد..
بیچاره داداش علی..azxczaps
مرسی رها..خوب نوشتی..
مخصوصا بعضی تیکه ارو مثتل اون تیکه ماست و سیاه و اینا..
عالیmara
پاسخ
سپاس شده توسط: varesh


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  فراموشم نکن|raha28 varesh 4 1,619 ۲۰-۰۲-۹۴، ۰۷:۵۹ ب.ظ
آخرین ارسال: n@st@r@n
  سکــــوت شرط| raha28 varesh 2 488 ۲۰-۰۲-۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ
آخرین ارسال: n@st@r@n
  یه نخ سیـ ـگار|raha28 varesh 5 865 ۲۰-۰۲-۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ
آخرین ارسال: n@st@r@n

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان