امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
نفسی که زندگی بخشید
#1
*نفسی که زندگی بخشید*
نگاهش را چرخاند ، برش های توت فرنگی نشسته بر سطح کیک را از نظر گذراند،شمع دو لاتین را در فراز دوقلب قرمز رنگ فرو برد،عقربه ها هشت شب را به رخ می کشیدند،پا تند کرد و خود را به آینه نشسته در آغوش دیوار رساند،پیراهن حریر فرود آمده بر پیچ و خم تنش،زیباییش را به توان هزار رسانده بود.. لبخندش مرواریدهایی سفید را به نمایش گذاشت و دو دستش از سر شوق جلوی قلبش قفل شد و زیر لب زمزمه کرد: آروم..آروم دیوونه چه خبرته؟!
چراغ ها خاموش شد و ده ها شمع کروی حضورشان را اعلام کردند..چرخیدن کلید در قفل ،همزمان شد با غرق شدن مولکول های معلق فضا،لا به لای نت های معروف لاو استوری.. در که بسته شد،کیف و سوئیچ عطا، همان جا روی پا دری رها شد ،بانوی حریر پوش در آغوشش گم شد و با فشار دستان و بهت نگاهش پیدا شد..
_ که رفتی بیرون؟!که من بیام خونه و تو خودت میای؟میدونی سر کار گذاشتن عواقب داره ؟!
بی حرف دستش را کشید و او را به وسط سالن برد .. نورهای رنگی و نت های عاشق،به عنوان مهمانان افتخاری این جشن دورشان حلقه زدند و لحظه ای از تماشایشان غفلت نکردند..در حین رقص حرف های زیادی زده شد،منتها شنونده و گوینده تنها چشمها بودند و بس..
_عطا اول کادو بعد کیک!
چشم بلند بالایی تحویلش داد و به سمت کیف افتاده روی پادری رفت.. مکعبی از جنس چوب را در دست گرفت و لحظه ای بعد زنجیری که آویزش شاخه رقص ان گندم بود ،بر گردن نفس نشست و قفلش توسط دستان عطا بسته شد.. مهر داغی در جوار زنجیر چفت شده نشاند و مصرانه کادویش را طلب کرد.. نفس به سمت کشو میز رفت و جعبه ای را از آن خارج کرد.. نگاهش را به چشمان خندان عطا رساند..سرش را کج کرد،موی بافته شده اش در گذر از مسافت شانه، هماهنگ با شاخه گندم اهدایی به سمت راست متمایل شد..
_ نمی دونم این هدیه تو به من،یا من به تو!سالگرد پیوندمون مبارک آقا!
یک لنگه از ابرویش بالا پرید و مشکوک و مشتاق ،جعبه به ظاهر مرموز را در دست گرفت.. دو جفت جوراب به طول نهایت هفت سانت و به رنگ های صورتی و آبی ،در چشمان گرد شده اش آتش بازی راه انداخت وتا دیدن هم جواری دو خط کوچک عمودی و افقی در برگه آزمایش ،نفسش به شماره افتاد و کم مانده بود راه خروج را از یاد ببرد..
_ نفس..نفس..نـــفـــــسم..
این جمله را گفت و دست هایش بی صبرانه در دو قوس پهلو نفس نشستند .. فرشته زمینی اش را همچون پر کاهی از سطح زمین جدا کرد و چرخاند..سرش را در حفره میان شانه و گردن نفس فرو برد و عطر حضور فرشته زمینی اش را بلعید.. با حس خیس شدن شانه اش سرش را عقب یرد.. دومین بار بود که اشک عطا را می دید..
_ نفس.. نفسم.. امشب واسه باره دوم عاشقت شدم.. امشب واسه باره دوم اسیرت شدم..امشب واسه باره دوم نزدیک بود دم و بازدمم یادم بره.. امشب واسه باره دوم معجزه رو به چشم دیدم..
شمع های حاضر هم اشک می ریختند.. اشک می ریختند ازسر شوق..
نفس رد پای عبور دو قطره شفاف از مجاور ته ریش عطا را،مُهری کوچک زد، به چشمه چشمانش مجال جاری شدن ندادو همراه با لمس شاخه گندمش با بغضی شیرین ،حاصل دسترنجش را نشان داد و گفت: عطا کیک آب شد!کلی واسش زحمت کشیدم!
دو جفت جوراب صورتی و آبی را در جیب پیراهنش درست در نزدیکی قلبش گذاشت و گفت: عمراً اگه دیگه رو دست این کیک باشه..
نزدیکتر رفت،جایگاه فعلی کودکش را لمس کرد..
_ رو دستش نیست ،چون دو تا سرآشپز داشته!نفسم و زندگیم!
با اخمی مصنوعی گفت: چه زود شد زندگیت!
از ته دل خندید به حسادت دوست داشتنی نفسش..
صورتش را قاب گرفت : تو نفسمی اون زندگی.. نفسِ که به زندگیم معنی داده.. که بهم زندگی بخشیده.. نفس که نفسم به نفسش بنده..
لحن صدایش جنس ناب مخمل داشت و نگاهش بی وقفه در حال نوازش فرشته زمینی اش..
ریسه کشی چشمانشان و بزن و بکوب قلبهایشان بزم آن شب را تکمیل کرد..
حیف آن کیک که آب شد و کمی از قیافه افتاد و.. روشن کردن شمعی که به وقفه افتاد..
***
_ این جوری نگاه نکن!خب می دونم به پا کیک های تو نمی رسه..حتی توت فرنگی هاش هم کج و کوله برش زدم..همه که مثل تو هنرمند نیستن ..
شاخه ای از گل یاس را به مشامش نزدیک کرد و یک نفس عمیق کشید..
_همون که دوست داری ..راستش یهکم بی حواس شدم..اول می خواستم رز بگیرم.. تو ثانیه های آخر به ذهنم رسید..
بعد از یک دم و بازدم طولانی گفت: نفس..نفسم ازم دلخور نباش.. دیگه دلخور نباش.. عذابت دادم می دونم.. منِ خودخواه تو عذاب کشیدنم هم تورو شریک کردم..امشب میای مگه نه؟.. باید قول بدی که میای..اصلا تو بیا،نامردم اگه بدخلقی کنم.. این قول فرق داره..این یکی واقعا قول.. جون گندم بیا..
با پیش کشیدن نام گندم،شیشه چشمانش مه گرفته شد.. : قبل از اینکه بیام اینجا رفتم دیدمش خیلی شبیه توئه.. چشمهاش.. نگاه های مبهوتش! خنده هاش.. تک چال روی لپش.. همه خشگلی هاش رو از نفسم به ارث برده.. به قول عزیز اخم و دماغ گردش هم به من کشیده!بعد از یک سال و پنج ماه بار دومی بود که دیدمش.. بار اولی هم بود که به نامردی خودم اعتراف کردم.. یک سال و پنج ماه سراغ زندگیم و نگرفتم.. آخه یادم رفته بود زندگی ای هم هست.. آخه نفسم که رفت انگار همه چی رفت..
ذهنش پر کشید سمت آن روز کذایی.. روزی که دکتر از تنگی دریچه میترال نفس گفته بود.. از خطری که تهدیدش می کرد.. از صلاح نفس.. از سقط جنین تازه نفس گرفته.. آن روز چهقدر عربده کشید.. تمام لباس های نیم وجبی که اکثرشان به رنگ صورتی بودند را دور انداخت..تمام اسباب بازیها را.. هزار بار گفت: اگه نفسم نباشه میخوام دنیا نباشه.. و نفس زیر بار نرفت.. التماسش کرد و زیر بار نرفت..برای باره سوم و شاید هزارم اشک ریخت و نفس زیر بار نرفت..
ضربه ای به پاکت سفید سیـ ـگارش زد،نخی را بیرون کشید و به لبش نزدیک کرد: عزیز میگه من ناشکری و به انتها رسوندم.. میگه اگه جفتشون می رفتن چی؟.. میگه گندم امانت نفس پیشت.. میگه امانت دار خوبی نیستم.. میگه باید حلالیت بطلبم هم از تو هم از گندم.. اخه چی میدونه..؟از دل من چی می دونه؟از یه مرده متحرک زیادی انتظار داره.. از آدمی که نفسش رفته زیادی انتظار داره.. ولی.. با این همه امروز وقتی واسه بار دوم دیدمش.. دل نداشتم لرزید.. چشمهای خشکی زدم تر شد.. نمی دونی چه جوری نگام می کرد..انگار داشت با نگاش سرزنشم می کرد.. می گفت بابای نامردم بالاخره اومدی؟..عین تو که با نگاهت می گفتی دلخوری ..می خوام چند وقت برم پیش عزیز.. خونه رو اجاره نمیدم..اون خونه باید همون جوری بمونه.. همون جوری که با هم چیدیمش.. راستی اون دو جفت جوراب هنوز سر جاش..همون جایی که قایمشون کرده بودی..نیگاه کن این بار هم کیک آب شد.. منتها به خاطر پر حرفی های من.. قرار بود نفسم که رفت دیگه نفس نکشم..ولی نشد که بشه.. حالا..نفسم..خانومم..حلالم می کنی؟.. امانت دار خوبی میشم..قول میدم.. اون شاخه گندم هم گذاشتم واسه تولد دو سالگیش..از طرف خودم و خودت..
خیره به نگاه ثبت شده در تصویر ادامه داد: به این سیـ ـگار هم این جوری نگاه نکن.. تو تَرکم.. میگیرم دستم از سر عادت.. نفسم.. امشب میای تو خوابم؟.. می دونی چند وقته بهم سر نزدی؟..
نسیم خنک و تکان خوردن یاس های نشسته در گلدان، تاییدی شد بر دل بی قرارش.. قاب عکس را از روی سنگ مرمر سفید برداشت و به آغوشش فشرد..قلبش دنبال راهی بود برای پاره کردن گوشت و پوست و رسیدن به تصویر پر لبخند.. انگشت اشاره اش را آرام در حفره های نستعلیق رو سنگ کشید و زمزمه کرد: نفسم.. سالگرد پیوندمون مبارک.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  نجات زندگی panel123 0 147 ۰۱-۰۲-۹۷، ۰۷:۰۶ ب.ظ
آخرین ارسال: panel123
  داستان کوتاه لذت بردن از زندگی AsαNα 2 229 ۲۸-۱۰-۹۶، ۰۷:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
Rainbow یک کلمه ی تاثیرگذار و تغییر در زندگی !! صنم بانو 3 156 ۲۴-۰۸-۹۶، ۰۹:۱۹ ق.ظ
آخرین ارسال: d.ali

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان