امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
او زندگی بود...
#1
به نام خــــــــــــــــــدا
امسال زودتر از هرسال برای خرید عید عازم خیابان های همیشه شلوغ شهر شده بودیم. آرام آرام از کنار ویترین رنگارنگ مغازه ها رد میشدیم و گاهی می ایستادیم و با تامل و وسواس به تک تک اجزای ویترین خیره می شدیم. گاهی او نظر می داد ، گاهی من. گاهی من نظر خواهی می کردم وگاهی او. امسال سخت گیر تر از هر سال شده بود. تفاوتی دیگر! اما این آخرین تفاوت امسال با سال های قبل نبود. امسال خیلی بیشتر از این ها متفاوت شده بود. وقتی کفش انتخابی مرا نپسندید ، دسته ی ویلچرش را گرفتم و آن را حرکت دادم ...این هم تفاوت دیگری بود. سال های قبل دوشادوش هم از کنار مغازه ها رد می شدیم. سال های قبل دستش را می گرفتم نه دسته ی ویلچرش را...! . سال قبل که نه، ولی سال های قبل کفش های پاشنه دار انتخاب می کرد اما امسال دنبال یک کتانی طبی بود! باز هم سال قبل نه، ولی خیلی سال های قبل او دست مرا می گرفت. می ترسید در ازدحام خیابان های نزدیک عید گم شوم.چند سالی بود که خرید هر سال با سال قبلش تفاوت می کرد. سال قبل من دستش را گرفته بودم و کمکش میکردم وامسال دسته ی ویلچرش را. نفسم را پرصدا بیرون فرستادم و ویلچرش را مقابل مغازه ای که می گفت متوقف کردم. با نگاهش روسری زیبایی را نشانم داد وگفت: مادر اون روسری کرم رنگ رو می پسندی؟؟
نگاهی به روسری انتخابیش انداختم و نگاهی به چهره ی رنگ و رو رفته اش...نگاهم ماند روی چشم های مشکیش که دنیا را در آن می دیدم.
-آره. خیلی قشنگه. به نظرم بهتم میاد. بریم بخریم؟؟
با همان لبخند مهربانش گفت: واسه من که نه مادر... واسه خودت می گم.
با خنده همانطور که ویلچرش را داخل مغازه هل می دادم گفتم:آخه روسری کِرِم که به من سیاه سوخته نمیاد! به تو میاد که پوستت عین ماه سفیده...
پلاستیک روسری را روی پایش گذاشتم و لبه ی چادرش را که روی زمین کشیده می شد وخاکی شده بود بالا بردم و ویلچر را دوباره به حرکت درآوردم. چه وقت هایی که من آویزان چادرش می شدم و بهانه گیری می کردم... دوباره نفس سنگینم را از سینه بیرون فرستادم وفکر کردم که بالاخره اولین خریدش را کرد. امسال چقدر همه چیز بی حس به نظر می رسید. حتی شلوغی ورفت وآمد خیابان ها... نگاه کردن به جنب وجوش و تند وباعجله راه رفتن مردم، هیچ هیجانی نداشت وقتی باید ویلچر مادرم را آرام آرام از بین جمعیت عبور می دادم. کمک کردن به مادرم برای ایستادن و پرو کردن مانتوی انتخابیش سخت بود.اصلا امسال همه چیز سخت شده بود. نه اینکه کمرم درد بگیرد یا دستم خسته شود...نه! سخت بود کسی که همیشه از کوه محکم تر و از شیر قوی تر بود حالا به زور روی پاها یش بایستد.سخت بود که دنیای من بی حرکت بنشیند ومن او را حرکت دهم. سخت بود که تکیه گاه محکم زندگیم به صندلی چرخداری تکیه دهد!
او تنها مادر نبود... دنیا بود، آسمان بود، دریا بود، کوه بود... او زندگی بود. تمامِ زندگی!
کم کم کیسه های خرید بیشتر شد. بغل مادر پر شد از بسته های خرید. ویلچر را به سمت خانه حرکت دادم. کنار خیابان نگاهم ماند روی یک لگن پلاستیکی بزرگ که ماهی های ریز سرخ و سیاه در آن وول می خوردند. ذهنم کشیده شد به کودکی هایم. به آن موقعی که من در خیابان های شلوغ عید گم شده بودم و تکیه گاه محکم همیشگیِ من،آنروز ها توان راه رفتن روی پاها یش را داشت.همه ی خیابان را با چشم های اشکی به دنبال من زیر و رو کرده بود و آخر مرا کنار مرد ماهی فروش وخیره به ماهی ها پیدا کرده بود. کاش آن روز ها آنقدر دست های مادر را محکم می گرفتم که یک قدم هم از او عقب نمانم وچشم های زیبایش را به اشک ننشانم...
ویلچر را کنار آن پیرمرد و ماهی های بازیگوش نگه داشتم.
- مامان چند تا ماهی هم بخریم واسه سفره هفت سین.
پیرمرد سه ماهی زبر وزرنگ را داخل پلاستیک انداخت و من دست بردم تا از کیفم مقداری پول بیرون بیاورم. پیرمرد ماهی ها را به دست مادرم داد و دست های دنیایِ من،دیگر رمقی نداشتند حتی برای گرفتن جسم به آن سبکی...!
ماهی ها از دست مادرم افتادند و روی آسفالت شروع به تکان خوردن وجان دادن کردند... و آب چادر سیاه مادر را خیس کرده بود. گلوی من سخت بغض دار شد. پیرمرد تا خم شد و یکی از ماهی ها را به آب برگرداند دیگری جان داد!
و کاش من آن موقع جان داده بودم تا چشم های اشکی مادرم را نبینم.پیرمرد دوباره پلاستیکی را پر از ماهی کرد و اینبار به دست من داد.ماهی ها را گرفتم و دوباره ویلچر مادر را به حرکت درآوردم. مادر ساکت شده بود و فقط لرزش شانه هایش حالش را به من می گفت. کوه داشت می لرزید!! دیگر طاقت نیاوردم. ویلچر را متوقف کردم و جلوی مادر زانو زدم.
-مامان گریه نکن تو رو خدا...
همانطور که چانه اش می لرزید به دست های بی رمقش خیره شد وگفت: دیگه دستام جون نداره.
-خوب میشی مامان. نگران نباش. به خدا خوب میشی.
- دکتر ها می گن ام اس درمان نداره.
صورتم را از اشک هایم پاک کردم وبا عصبانیت نالیدم: دکتر ها واسه خودشون می گن. مامانِ من خوب میشه. همه ی عالم هرچی که می خوان بگن، همه کسِ من خوب میشه... به خدا خوب میشه.
واین بار بغضم ترکید وصدای هق هقم بلند شد. و دست های بی رمق مادر سرم را نوازش کرد. به خدا این دست ها همان بود. همان دست هایی که موهای مرا خرگوشی می بست. تاب مرا هل می داد. غذا دهنم می گذاشت. همان قدر نوازش گر و همان قدر قوی!!
و باز مادر بغضش را فرو داد و اشک هایش را پاک کرد تا اشک های من بند بیاید.
این مادر همان مادر بود. ضعیف نشده بود! هنوز همان شیر زنی بود که به تنهایی وبدون پشت وپناه مرا بزرگ کرده بود. آخر کوه که پشت وپناه نمی خواست! او خودش پشت وپناه بود.
. او کوه بود. همیشه محکم بود...! حتی روی صندلی چرخدار...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
شاهكار بود.... شاهكارررررUndecided
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
بعضیا چقدر قشنگ مینویسن
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
خیلی زیبا بود
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
هق هق هق هق ... خودم نخونده بودم الان که خوندم تحت تاثیری عمـــــــــــــــــــــیق قرار گرفتم zaps
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  نجات زندگی panel123 0 147 ۰۱-۰۲-۹۷، ۰۷:۰۶ ب.ظ
آخرین ارسال: panel123
  داستان کوتاه لذت بردن از زندگی AsαNα 2 228 ۲۸-۱۰-۹۶، ۰۷:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
Rainbow یک کلمه ی تاثیرگذار و تغییر در زندگی !! صنم بانو 3 156 ۲۴-۰۸-۹۶، ۰۹:۱۹ ق.ظ
آخرین ارسال: d.ali

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان