امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
وعده
#1
3 نسل: پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
واقعاااااااااااااا هم همینطوره
اینجاشو ننویس خدا میدونه دلتنگشم
دست خودم نیست خدا میدونه دلتنگشم
پاسخ
سپاس شده توسط: .RaHa.
#3
ارررررررررررررررررررررررررررره نباید قول الکی میداد

سَر بِه سَر من نَذارید ادمـــــــــــــــــــــآ ....



پارتیِم خداستــــــــــــــــــــ ـــــــــــِِِِِ

پاسخ
سپاس شده توسط: .RaHa.


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان کوتاه وعده الهه ی شب 0 211 ۲۷-۰۳-۹۴، ۰۲:۱۱ ب.ظ
آخرین ارسال: الهه ی شب
  وعده ی لباس گرم Ghazaleh.gh 1 1,236 ۱۹-۰۳-۹۴، ۰۳:۲۶ ب.ظ
آخرین ارسال: خانوم معلم

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان