امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مرد هست وبدقولیش!
#1
به نام بهترین
سعی داشتم آروم باشم ولی نمی شد...!در شیشه ای رستوران رو نگه داشتم تا اول اون بره تو... صدای قلبم از صدای تق تق پاشنه ی کفشش بلند تر بود.وقتی روی صندلی پشت میز گوشه ی رستوران نشست،نگاهش رو بهم دوخت ولبخند کم جونی زد. صندلی روبروشو به عقب هل دادم ونشستم ونگاهم مثل پیچک پیچید دور نگاه سبز رنگش وبرای صدمین بار به خودم لعنت فرستادم. وبه قولی که بهش دادم. لعنت فرستادم به اونی که گفت مرد هست وقولش...!
نفس عمیقی کشیدم واین بار لعنت فرستادم به اونی که گفت: مرد که گریه نمی کنه. نگاهم رو ازش گرفتم و بلند شدم و کوتاه گفتم: من میرم دستامو بشورم.
وقتی رفتم توی دستشویی،جلوی آینه ایستادم وبه تصویری که توی آینه بود نگاه کردم. پس چرا این مرد حالا داره گریه می کنه؟؟
تمام ابهتم این بود که توی تنهایی اشک می ریختم. بی صدا .
روبروش نشستم ودوباره نگاهم سُر خورد روی صورتش.منو رو توی دستام گرفتم ونگاهم رو به زور کشیدم سمت نوشته هاش.سعی کردم مثل اون لبخند بزنم. چه جالب بود که هیچ وقت تا حالا فکر نکرده بودم که گاهی لبخند زدن چقدر سخته...
نمی دونستم چرا هیچ حرفی واسه گفتن نداریم...وقتی غذاها روی میز قرار گرفت نگاهی بهش انداختم ویکی از بشقاب ها رو کنار گذاشتم ویک دیگه رو وسط.نگاهی بهم انداخت و پرسشگر سرش رو تکون داد.گفتم: میشه تو یه بشقاب غذا بخوریم؟
-چرا؟ اون طوری من راحت ترم.
-خواهش می کنم.
چند لحظه نگاهم کرد وبعد قاشقش رو برداشت واز گوشه ی بشقاب شروع به خوردن کرد.بهش خیره مونده بودم ونگاهش می کردم.وقتی قاشق رو توی دهنش برد، نگاهش افتاد به نگاه خیره ی من. شاید کمی هول شد.غذاشو قورت داد وسرش رو پرسشگر تکون داد.لبخندی زدم وقاشق رو پر کردم.بالا بردم وگرفتم جلوی لب هاش... هیچ عکس العملی نشون نداد وفقط با تعجب نگاهم کرد.دستم هنوز جلوی صورتش منتظر بود.لبخند کم جونی زدم ونگاهم دنبال نگاهش بود. بالاخره قاشق خالی شد.چه حسی داشتم... خدایا! می خوام داد بزنم! می شه؟؟
مرد بودم! مرد وگریه؟!! اما انگار آره...مرد وگریه... یه قطره اشک سر خورد روی گونه م اما انگشتم خیلی زود لهش کرد.نگاهش مونده بود روی صورتم، جای اشکم.
همه ی کنجکاوی نگاهش توی یک کلمه خلاصه شد: چته؟
نشد بگم: بمون،نشد بگم عشقم! بمون.... سخت بود. اندازه ی دنیا می خواستمش اما وقتی می خواست بره، سخت بود بهش بگم بمون.
گفتم: نمی دونی؟
-خب بگو!
سخت بود ولی گفتم.خودش گفت که بگو! گفتم: نمی شه بمونی...؟
-ولی ما بهم قول دادیم. قول دادیم که هروقت یکی خواست تمومش کنه، بدون بهونه، بدون مقدمه بگه امروز آخرشه!
حرفش عصبیم کرد.کلافه م کرد.خط زد به هم آرزوم هام. تیغ کشید روی شاهرگ خاطرات با اون بودنم. عصبی گفتم:خب؟ تو گفتی امروز آخرشه. منم اینجام که آخر این رابطه رو جشن بگیریم.خوبه؟
داشتم چی می گفتم؟! فقط نگاهم کرد. گفتم: ولی نمی شه ازت بخوام بمونی؟! می خوام بدقولی کنم! می خوام بگم بمون!
فقط نگاه...
-نمی مونی؟!
فقط نگاه...
عصبی شدم.داد زدم: بمون لعنتی!
فقط نگاه اما انگار نگاهش جون گرفت.لبخندی صورتش رو گرم کرد.گفت: منتظر بودم همین رو بگی!
و لبخندش دلم رو گرم کرد! تمام تنم رو گرم کرد!
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  .... و مرد روستایی d.ali 0 87 ۰۶-۰۱-۹۸، ۱۰:۱۸ ق.ظ
آخرین ارسال: d.ali
  مرد لاف زن panel123 1 253 ۰۵-۰۲-۹۷، ۰۸:۰۵ ب.ظ
آخرین ارسال: sadaf
Thumbs Up ترازوی مرد فقیر !! صنم بانو 1 106 ۲۲-۰۸-۹۶، ۱۱:۵۲ ق.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان