۲۶-۰۵-۹۴، ۰۶:۳۴ ب.ظ
تقدیم به خلیج نجیب جنوبی که شمال آرزوهای زمین است
خلیج! روح بلند و عزیزتان خسته ست
به اقتدای شما روح آسمان خسته ست
برای اینکه بزرگید و روح زخمی تان
از ادعا و اباطیل این و آن خسته ست ،
نجات می دهم این شعر بی تکلف را
که از ضمیر "شما" و ضمیر "تان " خسته ست
خلیج ! روح عزیز و صمیمیت خسته ست
به اقتدای تو سیمای آسمان خسته ست
نشسته در ته چشمت غمی عمیق و بلند
به اقتضای همین نقشه ی جهان خسته ست
همیشه بوی تو را می دهد مدار زمین
بنا براین شریان های کهکشان خسته ست
همیشه رو به افق خواب موج می بینی
و خواب های تو از اینهمه تکان خسته ست
به گرد موج تو هرگز نمی رسد توفان
و در نگاه تو توفان نفس زنان خسته ست
بدون نام تو "ای مرز پر گهر..." لال است
برای خواندن آن سینه ی بنان خسته ست
تو را برای دل خویش آفریده خدا
برای آن لحظاتی که از جهان خسته ست
بخند تا غزلی تازه از تو بنویسیم
ردیف خسته ی این شعر همچنان خسته ست
هزار و یک شب و هرشب هزار و یک شاعر
نوشته اند خلیج از مهاجمان خسته ست
بگو تلاطم چشمت امانمان بدهد
نشان دهیم خلیج از وجودشان خسته ست
دوباره دیده ی امید بر کمان داریم
اگرچه کتف کمانگیر قهرمان خسته ست
خلیج قایقمان مانده در کناره ی آب
برای رفتن آنسوی بیگران خسته ست
غروب آمد و غربت نشسته در چشمت
و در کنار تو شاعر قدم زنان خسته ست
خلیج! روح بلند و عزیزتان خسته ست
به اقتدای شما روح آسمان خسته ست
برای اینکه بزرگید و روح زخمی تان
از ادعا و اباطیل این و آن خسته ست ،
نجات می دهم این شعر بی تکلف را
که از ضمیر "شما" و ضمیر "تان " خسته ست
خلیج ! روح عزیز و صمیمیت خسته ست
به اقتدای تو سیمای آسمان خسته ست
نشسته در ته چشمت غمی عمیق و بلند
به اقتضای همین نقشه ی جهان خسته ست
همیشه بوی تو را می دهد مدار زمین
بنا براین شریان های کهکشان خسته ست
همیشه رو به افق خواب موج می بینی
و خواب های تو از اینهمه تکان خسته ست
به گرد موج تو هرگز نمی رسد توفان
و در نگاه تو توفان نفس زنان خسته ست
بدون نام تو "ای مرز پر گهر..." لال است
برای خواندن آن سینه ی بنان خسته ست
تو را برای دل خویش آفریده خدا
برای آن لحظاتی که از جهان خسته ست
بخند تا غزلی تازه از تو بنویسیم
ردیف خسته ی این شعر همچنان خسته ست
هزار و یک شب و هرشب هزار و یک شاعر
نوشته اند خلیج از مهاجمان خسته ست
بگو تلاطم چشمت امانمان بدهد
نشان دهیم خلیج از وجودشان خسته ست
دوباره دیده ی امید بر کمان داریم
اگرچه کتف کمانگیر قهرمان خسته ست
خلیج قایقمان مانده در کناره ی آب
برای رفتن آنسوی بیگران خسته ست
غروب آمد و غربت نشسته در چشمت
و در کنار تو شاعر قدم زنان خسته ست