۲۱-۰۷-۹۳، ۰۱:۵۲ ب.ظ
دستم و از تو دماغم در آوردم و به قالی مالیدم ودرحالی که نمیتونستم چشمم و از کامپیوتر بگیرم بلند داد زدم:ممــــــــد،بدو بیا این دختره رو ببین!لامصب عجب عکسی گذاشته.
ممد با شلوار کردی گشادش که به خاطر تند اومدنش مثل بادبان قایق شده بود اومد و گفت:کو کجاس؟
_ایناهاش.نگاش کن.
ممد نگاش و دوخت به صفحه و گفت:ایول.اینکه مهساست.ناکس خیلی خوشکله.یه خرپولیه که لنگه نداره
اوهومی گفتم و شروع به تایپ کردن کردم.
_سلام عزیزم.ماشاالله بزنم به تخته هر روز خوشگل تر میشیا
این و نوشتم و کلی بوس و قلب و گل گذاشتم جلوش.
رو کردم سمت ممد و گفتم:میخوام مخشو بزنم.
ممد بعد از خوردن نوشابش آرغی زد و گفت:الاغِ با اعتماد به نفسی هستی.میبینی که پنجاه نفر دیگه هم واسش کامنت گذاشتن و جونم و عشقم کردن.
خندیدم و گفتم حالا نشونت میدم چطور مخش و میزنم.
رفتم تو پوشه عکسام و عکسایی که دیروز گرفته بودم و نشونش دادم و گفتم.
_اینارو دیروز گرفتم.
ممد با دیدن عکسام کنار بوگاتی قرمز رنگ یهو از اون حالت لم دادش پرید و گفت.اوف چه ماشینی.با فتوشاپ درست کردی عکسارو.
خندیدم و عکس بعدی رو که توی ماشین نشسته بودم و نشونش دادم.
کف کرد و گفت:ماشین کیه سینا؟
خندیدم و گفتم:مال دوست حسنه.رفتن مسافرت خارج.کلید خونه و ماشیناشون و داده بود دستش.حسنم زنگ زد بهم و گفت 3تا ماشین دارن چند دست لباس بیار که واسه پنج ماه فیسبوکمون عکس بگیریم.
_سه این حسن دلش خوشه.چند دست لباس!!
درحالی که رو رخت خوابم که رو زمین بود پهن می شدم خندیدم و گفتم:1 دست لباس پلوخوری مثل آدم داشتم و از چندتا از بچه ها هم قرض کردم و با هم قاطی کردم و چندتا تیپ در حد بوگاتی درآوردم.فقط حیف شد که باید کت میپوشیدم و نتونستم شرت مارکم و بندازم بیرون.
ممد خندید و گفت:حالا تیپت و درست کردی.اون قیافه مثل شپش زیر میکروسکوپ رفتت و میخوای چیکار کنی؟
درحالی که سعی میکردم هیکل درازم و زیر پتو جا بدم گفتم:الاغ با وجود اون بوگاتی مامان کی به قیافه من توجه میکنه؟
ممد زیرپوش سوراخ سوراخ حاصل از جرقه های جوشکاریش و در آورد،سرجاش خوابید و گفت:از اونجایی که خراب رفاقتم اگر بتونی اون ماشین سومیه دوست حسن و برام ردیف کنی با فتوشاپ رو قیافه مثله میمونت کار میکنم.
3ماه بعد.
مهسا(همون دختر خرپوله که لنگه نداره) درحالی که کیف مارکش و رو دستش جابجا میکرد به طرف عسل رفت و درحالی که گونه هاشون و به معنای روبوسی به هم میزدن با هم وارد رستوران شدن.
مهسا درحالی که قیافه ی ناراحتی به خودش گرفته بود گفت:دلم گرفته!
عسل نگاهش کرد و گفت:چرا عزیزم؟!
مهسا با دستبند برلیان رو دستش ور رفت و گفت:دلم میخواد سینا رو ببینم.
عسل با لحنی که حسادت درآن مشخص بود گفت:همون سینا که بوگاتی قرمز داره؟
مهسا خوشحال از تشخیص حس حسادت در صدای عسل گفت:اوهوم.
_خوب چرا نمیرین همدیگه رو ببینین؟
مهسا ناراحت دوبار پلک زد و گفت:واسه یه سفر کاری رفته استانبول الان ایران نیست که هم و ببینیم.
عسل فقط به گفتن اهانی بسنده کرد.
مهسا کمی مکث کرد و گفت:آخه فقط همین نیست،دوساعته باهاش حرف نزدم.دلم تنگ شده واسش.
عسل گفت:خوب زنگ بزن بهش.
_الان سرکاره.یه جلسه مهم داره نمیشه.
با آمدن گارسون صحبتاشون قطع شد و مشغول سفارش دادن شدن.
سینا(در همان لحظه)
درحالی که با بیل سیمانارو با آب مخلوط میکرد با صدای بلند برای چندمین بار شروع به خوندن کرد.
_لب کارون دیری ریریم،چه گل بارون دیری ریریم...
پایان
و خدایی که در این نزدیکیست..!