امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بــــــــــــــــــوگـــــاتی قــــــرمــــــز
#1
دستم و از تو دماغم در آوردم و به قالی مالیدم ودرحالی که نمیتونستم چشمم و از کامپیوتر بگیرم بلند داد زدم:ممــــــــد،بدو بیا این دختره رو ببین!لامصب عجب عکسی گذاشته.



ممد با شلوار کردی گشادش که به خاطر تند اومدنش مثل بادبان قایق شده بود اومد و گفت:کو کجاس؟


_ایناهاش.نگاش کن.



ممد نگاش و دوخت به صفحه و گفت:ایول.اینکه مهساست.ناکس خیلی خوشکله.یه خرپولیه که لنگه نداره



اوهومی گفتم و شروع به تایپ کردن کردم.



_سلام عزیزم.ماشاالله بزنم به تخته هر روز خوشگل تر میشیا



این و نوشتم و کلی بوس و قلب و گل گذاشتم جلوش.



رو کردم سمت ممد و گفتم:میخوام مخشو بزنم.



ممد بعد از خوردن نوشابش آرغی زد و گفت:الاغِ با اعتماد به نفسی هستی.میبینی که پنجاه نفر دیگه هم واسش کامنت گذاشتن و جونم و عشقم کردن.



خندیدم و گفتم حالا نشونت میدم چطور مخش و میزنم.



رفتم تو پوشه عکسام و عکسایی که دیروز گرفته بودم و نشونش دادم و گفتم.



_اینارو دیروز گرفتم.



ممد با دیدن عکسام کنار بوگاتی قرمز رنگ یهو از اون حالت لم دادش پرید و گفت.اوف چه ماشینی.با فتوشاپ درست کردی عکسارو.



خندیدم و عکس بعدی رو که توی ماشین نشسته بودم و نشونش دادم.


کف کرد و گفت:ماشین کیه سینا؟



خندیدم و گفتم:مال دوست حسنه.رفتن مسافرت خارج.کلید خونه و ماشیناشون و داده بود دستش.حسنم زنگ زد بهم و گفت 3تا ماشین دارن چند دست لباس بیار که واسه پنج ماه فیسبوکمون عکس بگیریم.



_سه این حسن دلش خوشه.چند دست لباس!!



درحالی که رو رخت خوابم که رو زمین بود پهن می شدم خندیدم و گفتم:1 دست لباس پلوخوری مثل آدم داشتم و از چندتا از بچه ها هم قرض کردم و با هم قاطی کردم و چندتا تیپ در حد بوگاتی درآوردم.فقط حیف شد که باید کت میپوشیدم و نتونستم شرت مارکم و بندازم بیرون.



ممد خندید و گفت:حالا تیپت و درست کردی.اون قیافه مثل شپش زیر میکروسکوپ رفتت و میخوای چیکار کنی؟



درحالی که سعی میکردم هیکل درازم و زیر پتو جا بدم گفتم:الاغ با وجود اون بوگاتی مامان کی به قیافه من توجه میکنه؟



ممد زیرپوش سوراخ سوراخ حاصل از جرقه های جوشکاریش و در آورد،سرجاش خوابید و گفت:از اونجایی که خراب رفاقتم اگر بتونی اون ماشین سومیه دوست حسن و برام ردیف کنی با فتوشاپ رو قیافه مثله میمونت کار میکنم.


3ماه بعد.



مهسا(همون دختر خرپوله که لنگه نداره) درحالی که کیف مارکش و رو دستش جابجا میکرد به طرف عسل رفت و درحالی که گونه هاشون و به معنای روبوسی به هم میزدن با هم وارد رستوران شدن.



مهسا درحالی که قیافه ی ناراحتی به خودش گرفته بود گفت:دلم گرفته!


عسل نگاهش کرد و گفت:چرا عزیزم؟!


مهسا با دستبند برلیان رو دستش ور رفت و گفت:دلم میخواد سینا رو ببینم.



عسل با لحنی که حسادت درآن مشخص بود گفت:همون سینا که بوگاتی قرمز داره؟


مهسا خوشحال از تشخیص حس حسادت در صدای عسل گفت:اوهوم.


_خوب چرا نمیرین همدیگه رو ببینین؟


مهسا ناراحت دوبار پلک زد و گفت:واسه یه سفر کاری رفته استانبول الان ایران نیست که هم و ببینیم.



عسل فقط به گفتن اهانی بسنده کرد.


مهسا کمی مکث کرد و گفت:آخه فقط همین نیست،دوساعته باهاش حرف نزدم.دلم تنگ شده واسش.


عسل گفت:خوب زنگ بزن بهش.


_الان سرکاره.یه جلسه مهم داره نمیشه.



با آمدن گارسون صحبتاشون قطع شد و مشغول سفارش دادن شدن.


سینا(در همان لحظه)



درحالی که با بیل سیمانارو با آب مخلوط میکرد با صدای بلند برای چندمین بار شروع به خوندن کرد.



_لب کارون دیری ریریم،چه گل بارون دیری ریریم...



پایان



و خدایی که در این نزدیکیست..!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
asnaasnaasna


باحال بود
قلبم ایستاد.!
به تماشــای رفتنت...

پاسخ
سپاس شده توسط:


پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان