امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان‌های خواندنی؛ آقای مونرو و خفاش
#1
در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه « آقای مونرو از خفاش زرنگ تر است» اثر جیمز تربر دعوت می‌کنیم.

" آقا و خانم مونرو امسال دیرتر از معمول هر سال به خانه‌ی ییلاقی خود رفتند، چون دنگ و فنگ های کارشان در شهر آنها را خیلی مشغول کرده بود. چمن باغ بلند و در هم رفته بود، و تمام ویلا یک جور حال و هوای بیشه‌ها را پیدا کرده بود. آقای مونرو نفس راحتی کشید و گفت‌: "امشب یک خواب حسابی می‌کنم.” لباس کهنه و راحتی پوشید و در حالی که سوت می‌زد رفت و تمام درها و پنجره‌ها را امتحان کرد. بعد از آن آمد زیر آسمان و ستارگان ایستاد و چند لحظه‌ای از بوی خوش تابستان لذت برد. ناگهان صدای جیغی از آشپزخانه به گوشش رسید.- از آن جیغ‌ها که زنش وقتی یک فنجان از دستش می‌افتاد می‌کشید.- آقای مونرو به سرعت برگشت.

خانم مونرو داد زد‌: "عنکبوت! بکشش! بکشش!”

خانم مونرو اعتقاد داشت اگر عنکبوتی در خانه پیدایش می‌شد اما آن را نمی‌کشتند شب آن حیوان بی برو برگرد سر و کله‌اش توی رخت خواب پیدا می‌شد. آقای مونرو به خاطر زنش عاشق کشتن عنکبوت‌ها بود. این یکی را هم که روی حوله‌ی قوری چای زنش نشسته بود، با روزنامه زرت زد کشت، بعد لاشه‌اش را برد توی باغچه‌ی گلهای آهار انداخت. از این کار احساس نیرومندی و خان سالاری کرد، از اینکه زنش به او احتیاج و اتکا داشت، دلش غنج رفت. وقتی رفت بخوابد، هنوز از این پیروزی خودش، احساس اندک گرمی داشت.

با صدای گرم و بمی گفت‌: "شب بخیر، عزیزم.” همیشه بعد از یک پیروزی صدایش بم‌تر می‌شد.

زنش گفت‌: "شب بخیر، عزیزم.” او در اتاق مجاور در تختخواب خودش بود.

شب آرام و صاف بود. صداهای شب از توی باغ می‌آمد.

آقای مونرو گفت‌: "نمی‌ترسی؟"

زنش با صدای خواب‌آلود گفت‌: "نه، تا تو هستی ار چی بترسم؟"

سکوت دراز و مطبوعی گذشت و آقای مونرو داشت کم کم به خواب می‌رفت که صدای عجیبی او را از خواب بیدار کرد. قیژ قیژ قیژِ محکم و یکنواختی در اتاق خودش تکرار می‌شد.

آقای مونرو زیر لب گفت‌: "خفاش!”

اول تصمیم گرفت یورش خفاش را به اتاقش با آرامش تلقی کند. جانور انگار نزدیک سقف بال بال می‌زد. آقای مونرو حتی روی یک آرنج برخواست و توی تاریکی زل زد. همین که نشسته بود تا ببیند این حیوان پر سروصدا کجاست، خفاش انگار از روی عمد و دشمنی به سوی او شیرجه آمد و موهای سر او را وجین کرد. آقای مونرو چپید لای ملافه و روتختی ولی بعد فوری سعی کرد آرامش و متانت نفس خود را بازیابد و سرش را دوباره بیرون آورد و درست در همین وقت خفاش دوباره در مسیر فضایی خودش به سوی کله‌ی مونرو یورش آورد. آقای مونرو حالا ملافه و روتختی را حسابی روی کله‌اش کشید و بعد نوبت خفاش بود.

زنش از اتاق مجاور گفت‌: "خوابت نمیاد، عزیزم؟"

آقای مونرو از زیر ملافه گفت‌: "چی؟"

زنش گفت‌: "چیه؟ طوری شده؟” از صدای گرفته‌ی شوهرش متعجب شده بود.

آقای مونرو از همان زیر گفت‌: "چیزی نیست. هیچی نیست.”

خانم مونرو گفت‌: "صدات یه جور خنده‌دار شده.”

آقای مونرو گوشه‌ی کله‌اش را کمی از زیر ملافه و روتختی بیرون آورد و به تندی گفت‌: "شب بخیر، عزیزم.”

"شب بخیر.”


[عکس: 456729_387.jpg]

آقای مونرو از ریز ملافه و روتختی گوش‌هایش را تیز کرد . فهمید که می‌تواند صدای خفاش را بشنود. جانور هنوز با نوسان‌های پایان‌ناپذیر، در فواصل معین، بالای تخت خواب قیژقیژ می‌زد. آقای مونرو که آن زیر گرمش شده بود و خیس عرق هم شده بود به این فکر افتاد که صدای نوسان‌های تکرارشونده و مداوم جوری بود که می‌توانست یک نفر را پاک دیوانه کند.

اما این فکر را از کله‌اش دور کرد، یا دست کم سعی کرد. شنیده بود که با چکاندن قطرات آب روی کله‌ی آدم، خیلی‌ها را دیوانه کرده بودند، اگر این راست بود‌: یعنی چیک، چیک… قیژ، قیژ، قیژ. آقای مونرو زیر لب گفت‌: "لامصب!” خفاش ظاهراً داشت تازه به نوسان‌های شبانه‌اش عادت می‌کرد. حالا پروازش تند و یکنواخت شده بود؛ انگار چند لحظه پیش فقط داشت تمرین می‌کرد. آقای مونرو به فکر پشه‌بندی افتاد که توی کمد گوشه‌ی اتاق داشتند. اگر می‌شد پشه‌بند را بردارد و روی تخت خواب بگذارد، می‌توانست تا صبح با صلح و صفا بخوابد.

کله‌اش را یواشکی از زیر روتختی بیرون آورد، یک دستش را هم دراز کرد تا از روی میز کوچک کنار رختخواب کبریت پیدا کند. کلید چراغ برق سه متر دورتر از دسترس بود. به تدریج سر و گردن و شانه‌هایش هم ظهور کردند.

خفاش انگار درست منتظر این حرکت آقای مونرو بود. قیژ آمد و از کنار گونه‌ی او رد شد. آقای مونرو خودش را دوباره زیر ملافه و روتختی تپاند و صدای فنرهای تخت درآمد.

زنش با صدای بلند گفت‌: "عزیزم؟"

آقای مونرو با مرافعه گفت‌: "حالا دیگه چیه؟"

زنش پرسید‌: "داری چکار می‌کنی؟"

گفت‌: "یک خفاش توی اتاقه؛ اگه می‌خوای بدونی. و مرتب میاد خودش رو می‌ماله به روتختی.”

"خودش رو می‌ماله به روتختی؟"

"بله، می‌ماله به روتختی.”

زنش گفت‌: "خب، چیزی نیست. بالاخره میره. همیشه خسته میشن میرن.”

صدای خانم مونرو مانند لحن مادرها بود.

آقای جان مونرو با صدای بلندتری گفت‌: "من خودم بیرونش می‌کنم.” و صدایش حالا از اعماق ملافه‌ها و روتختی می‌آمد. گفت‌: "اصلاً این خفاش لامصب چطوری اومد تو؟"

زنش گفت‌: "عزیزم من صدات رو نمی‌شنوم، کجایی؟"

آقای مونرو فوری کله‌اش را بیرون آورد.

گفت‌: "پرسیدم چقدر طول می‌کشه تا بالاخره بره؟"

زنش با دلجویی گفت‌: "بالاخره خسته می‌شه و یکجا با پاها ش آویزون می‌شه و می‌خوابه. نترس، خطر نداره.”

حمله‌ی آخرش اثر خشک‌کننده‌ای روی آقای مونرو داشت. آقای مونرو حال در حیرت بود که چه‌جوری توانسته است روی تختخواب راست بنشینید و حسابی عصبانی بود. اما خفاش این دفعه با قیژ خودش موها و پوست جمجمه‌ی او را تقریباً برد.

"یواش لعنتی!” صدای آقای مونرو بی‌اختیار تبدیل به فریاد شده بود.

خانم مونرو گفت‌: "چیه، عزیزم؟"

آقای مونرو از رختخواب پرید بیرون و با ترس به طرف اتاق خواب زنش دوید. وارد اتاق شد، در را تندی بست و پشت در بهت‌زده ایستاد.

آقای مونرو با عصبانیت گفت‌: "من حالم خوبه. می‌خوام یک چیزی پیدا کنم و این لامصب و بزنم، بندازم بیرون. توی اتاق خودم چیزی پیدا نکردم.” چراغ اتاق را روشن کرد.

زنش گفت‌: "حالا فایده نداره خودت رو با بزن بزن با خفاش ناراحت کنی. اونا خیلی فرزن.” در چشمهای زنش جرقه‌ای بود که یعنی داشت از جریان لذت می‌برد.

آقای مونرو با غرولند گفت‌: "من هم خیلی فرزم.” در حالی که سعی می‌کرد نلرزد، روزنامه‌ای برداشت، آن را لوله کرد و به صورت یک گرز درآورد. آن را دستش گرفت و به سوی در اتاق رفت. گفت‌: "من در اتاق تو رو پشت سر خودم می‌بندم که خفاشه اینجا نیاد.” با قدم‌های استوار بیرون رفت و در را پشت سرش سفت بست. از توی راهرو آهسته، آهسته آمد تا به اتاق خودش رسید. مدتی صبر کرد و گوش داد. خفاش هنوز داشت قیژ قیژ دور می‌زد. آقای مونرو گرز روزنامه‌ای را بلند کرد و همان بیرون، محکم به چهارچوب در کوبید، ضربه‌ی شدید و بزرگی بود. تق! دوباره زد‌: تق!

صدای زنش از پشت در بسته‌ی اتاق خواب آمد که‌: "زدیش عزیزم؟"

آقای مونرو داد زد‌: "آره، پدرش رو درآوردم.” مدت درازی صبر کردو بعد با نوک پا به میان راهرو آمد و روی کاناپه‌ای که بین اتاق خودش و اتاق زنش بود، به نرمی، دراز کشید . خوابید، اما خوابش سبک بود چون سرمای شب اذیتش می‌کرد. هوا گرگ و میش بود که بلند شد، باز با سرپنجه پا به سوی اتاق خودش آمد. سرش را یواشکی داخل کرد. خفاش رفته بود. آقای مونرو به رختخواب خودش رفت و به خواب رفت."

اثری از جیمز تربر

[عکس: 456728_914.jpg]
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 332 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 271 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 231 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان