امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| خاقانی
ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش

به یک ذره نمیسنجد سپهر و هفت اجرامش


بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری

که نفس زندهٔ پخته است زیر ژندهٔ خامش


به طفلی بت شکست از عقل در بتخانهٔ شهوت

برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش


بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید

که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش


اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبهٔ جاهش

هماکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش


که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه

که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش


گرفتم کآتش ناب است قدح حاسدان در وی

چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش


من اندر طالعش دیدم سعادتها و میدانم

که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش


چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد

جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش


دریغا گنجهٔ خرم که اکنون جای ماتم شد

که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش


اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود

گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش


نباتش هر زمانی از زبان حال میگوید
کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش

زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند

نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند


مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید

مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید


روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر

میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید


کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او

قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید


بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر

چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید


حسودان تو گرچه دیگها پختند، میدانم

که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید


حدیث و فعلشان بیحرف گویی صفر بر جانش

چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه میباید


عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من

مرا هم هدیهای باید که هر یک روی بنماید


من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری

عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید


چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، میشایست

اگر تو سوی خاقانی فرستی نامهای شاید


اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل میبارد

ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان میافزاید


به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو

اگر درعهد تو چون من سخنگویی پدید آید


سخن پیرایهٔ کهنه است و طبع من مطرا گر

مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
*تــرکیــبات



شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین والدنیا شروان شاه اخستان






خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را

گوئی به عود سوخته شستند دندان صبح را


یا نخل بندی کرد شب، زان خوشهٔ پروین رطب

کان صنعت نغز ای عجب کرده است خندان صبح را


گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران

بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را


یا آه عاشق بود خود بر صبح سوزی نامزد

کان تیر آتش پاش زد بدرید خفتان صبح را


کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریا نشان

کز عکس آن گوهر فشان بینی صدف سان صبح را


دریاب عیش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم

کانگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را


مرد از دو رنگی طاق به، این رنگها بر طاق نه

هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح را


با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان

کز کم حیاتی در جهان تنگ است میدان صبح را


بر روی صبح از ژاله خوی، خوی سرد بین بر روی وی

گوئی زدش زنبور دی چون دید عریان صبح را


بستان ز ساقی جام زر، هم بر رخ ساقی بخور

وقت دو صبح آن لعلتر در ده سه گردان صبح را


کیخسروانه جام می خون سیاوش رنگ وی

چون آتش کاوس کی کرده زر افشان صبح را


از جرعه ریز شاه بین، بر خاک عقد عنبرین

گوئی بدان عنبر زمین آلود دامان صبح را


فرمان ده اسلامیان، دارای دوران اخستان
عادلتر از بهرامیان، پرویز ایران اخستان

نزل صباحی پیش خوان تا حور برخوان آیدت

خون صراحی بیش ران تا نور در جان آیدت


ز آن سوی کوه است آفتاب از بوی می مست و خراب

از سر برآرد نیم خواب افتان و خیزان آیدت


در بزم عیش افروختن کوه از سماع آموختن

همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آیدت


چون رطلها رانی گران خیل نشاط از هر کران

همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت


دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسی طلب

یک نیمه گویا ای عجب یک نیمه بریان آیدت


هست این زمین را نه به نو کاس کریمان آرزو

یک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آیدت


چون جرعهها رانی گران باری بهش باش آن زمان

کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت


آن نازنینان زیر خاک افکندهٔ چرخاند پاک

ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت


گر داد آزادی دهی قد خم کنی در خم جهی

ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آیدت


چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نه

چون آبت اندر جوی نه، پل کردن آسان آیدت


تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داری دست رس

می گیر و صافی کن نفس، تا کفر ایمان آیدت


بگذار زهد بینمک، هل تا فرود آید فلک

هر رخنه کید یک به یک، بر طاق ویران آیدت


بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
بل کان شه اقلیم گر، اقلیم توران بخشدت
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
مجلس پری خانه شمر، بزم سلیمان بین در او

در صفهها بستان نگر، صفهای مرغان بین در او


کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان

مرغ صراحی جان کنان داودی الحان بین در او


گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نیست ره

در روی ساقی کن نگه صد باغ رضوان بین در او


ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان

کوی بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بین در او


چون شد هوا سنجابگون، گیتی فنک دارد کنون

در طارم آتش کن فزون روباه خزران بین در او


شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش همنفس

چون ذروهٔ افلاک بس مریخ و کیوان بین در او


خیک است شش پستان زنی رومی دل زنگی تنی

مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او


چون نیش چوبین را کنون رگهای زرین شد زبون

خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او


بربط، تنی بیجان نگر، موزون به چار ارکان نگر

هر هشت رگ میزان نگر، زهره به میزان بین در او


نالان رباب از بسزدن هم کفچه سر هم کاسه تن

چو بین خرش زرین رسن بس تنگ میدان بین در او


چنگ است عریان وش سرش صدرهٔ بریشم در برش

بسته پلاسین میزرش، زانوش پنهان بین در او


نایست چون طفل حبش ده دایگانش ترک وش

نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حیران بین در او


دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه

همچون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او


کیخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر
اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر

شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن

با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن


ای عاشق جان بر میان، با دوست نه جان در میان

نقش زر سودائیان از مهر سلطان تازه کن


ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاط انگیز بین

بازار می زان تیز بین مرسوم جان زان تازه کن


ز انگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت مز

بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کن


در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریاکش بدم

برچین به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن


میساز تسکین هر زمان عید طرب بین هر زمان

از گاو سیمین هر زمان خون ریز و قربان تازه کن


خوش عطسهٔ روز است می، ریحان نوروز است می

در شب افروز است می، زان در شبستان تازه کن


این گنبد نارنج گون بازیچه دارد ز اندرون

ز آه سحرگاهش کنون رو سنگباران تازه کن


از صور آه اخترشکن، طاق فلکها درشکن

بند طبایع برشکن هر چار طوفان تازه کن


خاقانیا سگجان شدی، کانده کش جانان شدی

در عشق سر دیوان شدی، نامت به دیوان تازه کن


عشق آتشی کابت ربود از عشق نگریزی چه سود

آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن


چون جام گیری داد ده، می تا خط بغداد ده

بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن


بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش
روزی به بغداد این مثل در وصف خوبان گفتمش

تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیدهام

از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیدهام


سروی ز بستان ارم، شمع شبستان حرم

رویش گلستان عجم کویش دلستان دیدهام


بغداد جانها روی او، طرار دلها موی او

دل دل کنان در کوی او چون خود فراوان دیدهام


باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون

در زلف طرارش کنون بغداد پنهان دیدهام


دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم

نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان دیدهام


آمیخته مه با قصب، انگیخته طوق از غبب

دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیدهام


افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش

زان نور سیمین گردن ش زرین گریبان دیدهام


زلفش چلیپا خم شده لعلش مسیحا دم شده

زلف و لبش باهم شده ظلمات و حیوان دیدهام


جان از تنش تیمار کش چون چشم او بیمار و خوش

دل چون دهانش پستهوش خونین و خندان دیدهام


او سرگران با گردن ان من در پیش بر سر زنان

دلها دوان دندانکنان دامن به دندان دیدهام


تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او

جان در خط دلدار او مدهوش و حیران دیدهام


زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران

بر عارضش بازیکنان افتان و خیزان دیدهام


دجله ز تف آه خود کردم تیممگاه خود

بغداد را در راه خود از دیده طوفان دیدهام


خاقانیا جان برفشان در من یزید عاشقان

کان گوهر ار بخری به جان ارزد که ارزان دیدهام


چون عزم داری راه را چون دل دهی دلخواه را

فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان دیدهام


فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش
اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
نی نی ز خوبان غافلم در کار ایشان نیستم

آزاد کرد همتم در بند خوبان نیستم


خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم

بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ایشان نیستم


یاد بتان تا کی کنم، فرش هوس را طی کنم

این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم


شیدای هر مهوش نیم، جویای هر دلکش نیم

پروانهٔ آتش نیم، مرغ سلیمان نیستم


بس نقب کافکندم نهان بر حقهٔ لعل بتان

صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم


ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون

تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نیستم


هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن

بهر چه هستم بینشان، گر وصل جانان نیستم


گر کس بود سگجان منم این چرخ سگدل دشمنم

تا کی زید زرین تنم گر آهنین جان نیستم


جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان

گر هیچ اهلی در جهان، دیدم مسلمان نیستم


مانم به خاک کم بها، لب تشنهٔ آب وفا

کز جرعهٔ هیچ آشنا آلوده دامان نیستم


برد آبرویم آرزو، ایمه کدام آب و چه رو

روی از کجا و آب کو، خود در غم آن نیستم


سلطان برنائی مگر بهر سواری شد بدر

تا کی پیاده بر اثر پویم که سگبان نیستم


هرکس به قدر کام خود جوید به دیوان نام خود

من باز جستم نام خود در هیچ دیوان نیستم


آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم دید کم

مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم


نه، کعبه را محرم نیم، مرد کنیسه هم نیم

نه، بابت زمزم نیم، مرد خمستان نیستم


گر کعبه میدانی نیم ور دیر میخوانی نیم

مشغول خاقانی نیم، مقبول خاقان نیستم


یاد جلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم
خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم

گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش

طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان بینمش


ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش

بینام بهره ز اخترش فتحی که توران بینمش


نپسندم از خود اینقدر کز دولت او ما حضر

زیر نگین و خطبه در بلغار و خزران بینمش


خواهم ز بخت یک دلش، در عرش بینم منزلش

زرادخانه بابلش مر بط خراسان بینمش


لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه یابم نشان

چون گردن گردن کشان در طوق فرمان بینمش


چون کاسهٔ یوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان

کو تاج شیر سیستان نعلین سگبان بینمش


نعلی که افکند ادهمش شمشیر سازد رستمش

مومی که گیرد خاتمش حرز سلیمان بینمش


اسبی کبود است آسمان هرای زرین اختران

باشد به نام اخستان داعی که بر ران بینمش


چون با رضا گردد قرین جبریل بینم بر زمین

ور در فلک بیند بکین هر چار طوفان بینمش


از بس که لبهای سران بوسد سم اسبش عیان

چون جویم از نعلش نشان مسمار مرجان بینمش


انجم بریزند از حسد جانها گریزند از جسد

کاید چو شمس اندر اسد وز چرخ میدان بینمش


آن پیل مست انگیخته وز دست شست آمیخته

با بحر دست آمیخته تمساح پیچان بینمش


جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش

روی آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بینمش


خورشید چون مولای او بوسه زند بر پای او

هر صبح از سودای او بر خاک غلطان بینمش


گویم که باد چرخ زین زیر سلیمان میرود
در موکب روحالامین دیوی پریسان میرود

امید عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد

خورشید فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد


خلقش که گل را برد آب از تابش رای صواب

آن گلشکردان کافتاب اندر صفاهان پرورد


اقبال او خزران ستان با عدل شد همداستان

پیل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد


بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش

شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد


جنت گهر بر تیغ او دوزخ شرر در تیغ او

گوئی به گوهر تیغ عقل است کیمان پرورد


در مکتب مردیش دان از لوح شادی عشر خوان

هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورد


خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان کبیر

آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد


شاه جهان مهدی ظفر، یعنی شبان دادگر

ایام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد


ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند

کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد


خصمش به اصل است از بشر شیطانش پرورده بشر

هم خوی سگ باشد بتر شیری که سگبان پرورد


فرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را

چون درسه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد


آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند

نه ظلم دلها خوش کند نه کرم دندان پرورد


چوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه

کز بهر رم دارد نگه فحلی که چوپان پرورد


دولت برآرد داد او، چون خلد کایمان بردهد
راحت قزاید یاد او چون شکر کاحسان بردهد

شاه اولین مهدی است خود ثانی سلیمان باد هم

انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد هم


گردون غلام است از خطر خورشید جام است از گهر

کیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم


دین روشن ایام است ازو، دولت نکونام است ازو

ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد هم


بزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف

صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد هم


نور است بخت روشنش، سر در گریبان تنش

چون سایه اندر دامنش، پیوسته دامان باد هم


جام و کفش چو بنگری هست آفتاب و مشتری

جام آینه است اسکندری می آب حیوان باد هم


شمشیر ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش

چون ابر گرید بر تنش در گریه خندان باد هم


شمشیر خصم از بخت بد، بسته زبانی بود و خود

چون آینه زنگار زد چون شانه دندان باد هم


عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر

بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم


از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف

بس شاد بخت است آن طرف شادی شروان باد هم


نوروز عذرائی است کش چون دولت شه روح وش

حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد هم


پیش ملک ز اقبال نو، نوروزی آرد سال نو

گیرد ز دولت فال نو صد سال ازینسان باد هم


بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستدار

اجرام علوی پیشکار، ایزد نگهبان باد هم


مدحش مرا تلقین کند الهام یزدان هر نفس
در هر دعا آمین کند ادریس و رضوان هر نفس
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
*تــرکیــبات



شمارهٔ ۳ - در مدح رکنالدین ارسلان شاه بن طغرل




الطرب ای خاصگان خاصه به هنگام صبح

کاینک بوی بهشت میدمد از کام صبح


باغ شما روی دوست، صحن فلک روی باغ

صبح شما جام می، حلقهٔ مه جام صبح


رنگ خم عیسی است بادهٔ گلرنگ جام

اشک تر مریم است ژالهٔ درفام صبح


قد چو قدح خم دهید پس همه در خم جهید

پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح


مرغ صراحی زند یک دم بر دام ما

تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبح


کعبهٔ ما طرف خم زمزم ما درد خام

مصحف ما خط جام سبحهٔما نام صبح


مرغ بهنگام زد نعرهٔ هنگامه گیر

کز همه کاری صبوح خوشتر هنگام صبح


تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می

کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح


می به قدح در چنانک شیرین در مهد زر

باربدیوار کوس برزده گلبام صبح


پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ

در جل زرین کشید ابلق خوشگام صبح


خسرو روی زمین سنجر عهد ارسلان
مهدی آخر زمان داور عهد ارسلان

شاه فلک بین به صبح پرده بر انداخته

پیر خردبین به می خرقه در انداخته


کم زن کوی مغان برده به می ره به ده

رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته


عالم خاکی به خاک باخته زیر فلک

مشتی خاک قمار در قمر انداخته


ساقی می توبه را برده پس کوه قاف

بلکه ز کوه عدم ز آستر انداخته


بر لب باریک جام عاشق لب دوخته

بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته


خط و لب ساقیان عیسی زنار دار

بر خط زنار جام جم کمر انداخته


عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر

داس سر سنبله در بصر انداخته


خانه خدای مسیح یعنی سلطان چرخ

بر در سلطان عهد تاج زر انداخته


مه حلی زهره را کرده به زر نثار

در سم شب رنگ شاه سربهسر انداخته


از سر تیغش که هست سبز چو پر مگس

کرکس گردون ز هول شاهپر انداخته


خسرو اقلیم بخش تاج ستان ملوک
رستم خورشید رخش مالک جان ملوک

آتش عیارهای آب عیارم ببرد

سیم بناگوش او رونق کارم ببرد


لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاند

زلف چلیپا خمش بر سر دارم ببرد


در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم

در سه ندب دستخون هر دو نگارم ببرد


نالهکنان میروم سنگی در بر چو آب

کب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد


رفت قراری بر آنک دل به دو زلفش دهم

دل به قراری که بود رفت و قرارم ببرد


جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است

این دل مسکین چو دید خر شد و بارم ببرد


عشق برون آورد مهره ز دندان مار

آمد و دندانکنان در دم مارم ببرد


دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان

خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد


گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند

آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد


از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر

خاک در شهریار آب نثارم ببرد


پادشه بحر و بر خسرو اقلیم بخش
شاه سخا ارسلان افسر و دیهیم بخش
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
شقهٔ چارم فلک چتر سیاهش سزد

وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد


حید فاروق عدل جعفر فرقان پناه

کز شرف او سماک رمح سیاهش سزد


عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون

آدم از الهام او عطسهٔ جاهش سزد


اوست فریدون ظفر بلکه دماوند حلم

عالم ضحاک فعل بستهٔ چاهش سزد


قبلهٔ بخت سفید تیغ کبودش بس است

خال رخ سلطنت چتر سیاهش سزد


پیش بر و یال او چیست پر و بال خصم

کز پی کوری ظفر قائد راهش سزد


بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک

بر سر روح القدس پایهٔ گاهش سزد


هست کمیتش سپهر جوزهری بر دمش

پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد


زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد

کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد


سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است
کیت حق پروری در گهر طغرل است

داور روی زمین خواندش اکنون فلک

کز همه سلجوقیان داندش افزون ملک


رویش طغرای سعد، رایش خضرای فتح

اینت مبارک همای، آنت همایون فلک


ز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمین

ز آتش خشمش زمین دود شود چون فلک


جوف فلک تاکنون پر نشد از کاینات

از هنر شهریار پر شد اکنون فلک


وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش

میزند از افتاب آقچه موزون فلک


وز پی آن تا کند جامهٔ بختش سپید

میکند از قرص ماه قرصهٔ صابون فلک


رشوت حلمش دهد جوشن مریخ را

چون به کف شاه دید تیغ زحلگون فلک


خامهٔ مصریش راست در دهن افیون مصر

فتنه که خیزد از آن بردهد افیون فلک


دید که در لشکرش قیصر هارون شده است

زانگلهٔ زهره ساخت زنگل هارون فلک


چون گه کین بنگرند زیر کف و راه شاه

ابلق پر خون زمین، ازرق پر خون فلک


از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون

شقهٔ اطلس زمین کسوت اکسون فلک


فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بستهاند
دولت دوشیزه را عقد فرو بستهاند

هیبت او کوه را بند کمر درشکست

صولت او چرخ را سقف قمر در شکست


طالعش افکند دست در کمر آسمان

چون زحلش طوق دید طرف کمر درشکست


خسرو مهدی نیت آصف غوغای عدل

بر در دجال ظلم آمد و در درشکست


تیرش جبریل رنگ باد و پر از فتح و نصر

خانهٔ اهریمنان زیر وزبر درشکست


گر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد

ملک سبا جبرئیل هم به دو پر درشکست


راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم

زیر پل مکه شد پول به سر درشکست


تا خفقان علم خندهٔ شمشیر دید

درد عدو چون فواق گریه به بر درشکست


بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر

برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست


صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم

چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست


شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت

در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست


همتش آورد پای بر سر هفت آسمان
هیبتش افکند قفل بر در هفت آسمان

چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست

چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست


ای ز فلک بیش بس وز تو فلک دیده آنک

دهر ز پیشینیان صد یک آن دیده نیست


عقل که اقطاع اوست شهر ستان وجود

شهرهتر از تیغ تو شهر ستان دیده نیست


روز نشد کآفتاب تیغ تو را چون شفق

از دل مریخ چرخ سرخ سنان دیده نیست


گو ز تف تیغ تو زهرهٔ شیران نگر

آنکه لعاب گوزن در طیران دیده نیست


دیدهٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک

تازهتر از بخت تو سرو جوان دیده نیست


از سبکی مغز خصم گر هوس ی میپزد

هست ورا عذر از آنک گرز گران دیده نیست


موکب بخت عدوت همچو سفینه است از آنک

جز محل پاردم جای عنان دیده نیست


شاه جهان ارسلان داند کاندر جهان

پیشتر از من جهان زین سخنان دیده نیست


رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک

صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست


قاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت
چرخ و زمین چون سجل هر دو بهم درنوشت

شهر گشایا، جهان بستهٔ کام تو باد

بحر نوالا، فلک تشنهٔ جام تو باد


خطبهٔ این دار ملک وقف بر القاب توست

سکهٔ این دار ضرب تازه به نام تو باد


ناصیهٔ حور عین پرچم شبرنگ توست

شهپر روح الامین پر سهام تو باد


بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست

ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد


تا دهی انصاف خلق روزی در هفتهای

هفتهٔ دار السلام روز سلام تو باد


ثانی اسکندری آینهٔ تو حسام

صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد


مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست

ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد


چرخ سفالی است سبز فتح تو ریحان او

شمهٔ ریحان فتح بهر مشام تو باد


خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو

یاور خاقان چین شفقت عام تو باد


این سخنان در عراق هست ز من یادگار
زانکه به عالم نماند به ز سخن یادگار
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح
از جنیبت فرو گشاید ساخت
آینه بر عذار بندد صبح
دم گرگ است یا دم آهو
که همه مشک بار بندد صبح
بدرد جیب آسمان و بر او
گوی زر آشکار بندد صبح
ببرد نقب در حصار فلک
و آتش اندر حصار بندد صبح
جویباری کند ز دامن چرخ
چشمه در جویبار بندد صبح
از برای یک اسبه شاه فلک
بیرق شاهوار بندد صبح
کتف کوه را ردا بافد
که زر اندود تار بندد صبح
بهر دریاکشان بزم صبوح
کشتی زرنگار بندد صبح
پردهٔ عاشقان درد و آنگه
جرم بر روزگار بندد صبح
بر گلو گاه مرغ رنگین تاج
زیور ناله دار بندد صبح
برگ ریز خزان کند انجم
باز نقش بهار بندد صبح
روز را بکر چون برون آید
عقد بر شهریار بندد صبح
خسرو اعظم آفتاب ملوک
ظل حق مالک الرقاب ملوک
مرغ خوش میزند نوای صبوح
بشنو از مرغ هین صلای صبوح
نورهان دو صبح یک نفس است
آن نفس صرف کن برای صبوح
راح ریحانی ار به دست آری
تو و ریحان و راح و رای صبوح
پی غولان روزگار مرو
تو و بیغولهٔ سرای صبوح
ساغری پیش از آفتاب بخواه
از می آفتاب زای صبوح
رطل پرتر بران که خواهد راند
روز یک اسبه در قفای صبوح
روز آن سوی کوه سرمست است
از نفسهای جانفزای صبوح
چه عجب گر موافقت را کوه
رقص درگیرد از قوای صبوح
زهد بس کن رکاب باده بگیر
که نگیرد صلاح جای صبوح
یک رکابی مپای بر سر زهد
چون شود دل عنان گرای صبوح
روز اگر رهزن صبوح شود
چاشت تا شام کن قضای سبوح
دیدهٔ روز را چو روی شفق
لعل گردان به جرعههای صبوح
خوانچه کن باده کش چو خاقانی
یاد شه گیر در صفای صبوح
شاه ایرانیان جلال الدین
سر سامانیان جلال الدین
عاشقان جان فشان کنند همه
شاهدان کار جان کنند همه
در قماری که با ملامتیان
داو عشرت روان کنند همه
جرعه ریزند بر سلامتیان
که صبوح از نهان کنند همه
ور کسی توبه بر زبان راند
خاکش اندر دهان کنند همه
بر سر تخت نرد چون طفلان
لعبت از استخوان کنند همه
کعبتین بر مثال پروین است
که بر او شش نشان کنند همه
وآنچه در بزمگه حریفانند
رخ ز می گلستان کنند همه
بدرند از سماع دخمهٔ چرخ
سخره بردخمهبان کنند همه
مطربان از زبان بربط گنگ
زخمه را ترجمان کنند همه
چنگ را با همه برهنه سری
پای گیسو کشان کنند همه
چون به کف برنهند ساغر می
ز انس صید روان کنند همه
در بر دف هر آنچه حیوانند
یاد شاه اخستان کنند همه
پشت ملت خدایگان امم
روی دولت نگاهبان عجم
خاصگان جهد آن کنید امروز
کب عشرت روان کنید امروز
تا به شب هم صبوح نوروز است
روز در کار آن کنید امروز
انسیان را هم از مصحف انس
روضهٔ انس و جان کنید امروز
ز آن گلی کز حجر، نه از شجر است
حجره چون گلستان کنید امروز
هست روی هوا کبوترفام
ز آتش ارزن فشان کنید امروز
زآتشی کآفتاب ذرهٔ اوست
آسمان را نهان کنید امروز
وز میی کآسمان پیالهٔ اوست
آفتابی عیان کنید امروز
بید را چون زکال کرد آتش
باده راوق بدان کنید امروز
از پی آن تذرو زرین پر
آهنین آشیان کنید امروز
بهر مریخ آفتاب علم
حصن بام آسمان کنید امروز
رومیان چون عرب فرو گیرند
قبله از رویمان کنید امروز
ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز
بازوی زهره را به نیل فلک
بوالمظفر نشان کنید امروز
بحر جود اخستان گوهر بخش
شاه گیتیستان کشور بخش
داد عمر از زمانه بستانیم
جام به وام از چمانه بستانیم
ساقیا اسب چار گامه بران
تا رکاب سهگانه بستانیم
اسب درتاز تا جهان طرب
به سر تازیانه بستانیم
نسیه داریم بر خزانهٔ عیش
همه نقد از خزانه بستانیم
ساتگینی دهیم و جور خوریم
دورها در میانه بستانیم
یک دو دم بر سه قول کاسهگری
چار کاس مغانه بستانیم
عقل اگر در میانه کشته شود
دیت از بادهخانه بستانیم
به سفالی ز خانهٔ خمار
آتشی بیزبانه بستانیم
لب ساقی چو نوش نوش کند
نقل از آن ناردانه بستانیم
با جراحت بساز خاقانی
تا قصاص از زمانه بستانیم
زین سیه کاسه دست کفچه کنیم
طعمهٔ بیبهانه بستانیم
در شکر ریز نوعروس بقا
بهر خسرو نشانه بستانیم
ملک الملک کشور پنجم
قامع اوج اختر پنجم
ناامیدان غصهخور ماییم
عبرت کار یکدگر ماییم
ماهیآسا میان دام بلا
همه سرگوش و بیخبر ماییم
کعبتینوار پیش نقش قضا
همه تن چشم و بیبصر ماییم
زین دو تا کعبتین و سی مهره
گرو رقعهٔ قدر ماییم
دستخون است و هفده خصل حریف
وه که در ششدر خطر ماییم
غرق طوفان وحشتیم ایراک
نوح ایام را پسر ماییم
باد نسبت به ما کند زیراک
هیچ بن هیچ را پدر ماییم
کم ز هیچاند جمله هیچ کسان
وز همه کمعیارتر ماییم
جرعه چینان مجلس همهایم
چه عجب خاک پی سپر ماییم
دست غیری مبر که در همه شهر
قلب کاران کیسه بر ماییم
همچو آیینه از نفاق درون
تازه روی و سیه جگر ماییم
چند گوئی که کس به ده در نیست
آنکه کس نیست مختصر ماییم
هر زمان گویی از سگان کهاید
سگ خاقان تاجور ماییم
شاه ایرانیان مظفر ازوست
جاه سلجوقیان موفر ازوست
عشقت آتش ز جان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فروبندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب پنهانی غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجر تو را
از سرم یک زمان برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنش
باد آتش فشان برانگیزد
فر شروان شهی ز راه زبان
آب آتش نشان برانگیزد
بیخلافی خلیفهٔ خرد اوست
مستحق الخلافتین خود اوست
آفتاب از وبال جست آخر
یوسف از چاه و دلو رست آخر
چاه را سر فرو گرفت الحق
دلو را ریسمان گسست آخر
چشمهٔ خور به حوض ماهی دان
آمد و در فکند شست آخر
چون سلیمان نبود ماهیگیر
خاتم آورد باز دست آخر
با وشاقان خاص گیسو دار
شاه افلاک برنشست آخر
بیست و یک خیلتاش سقلا بیش
خیل دی ماه را شکست آخر
خایهٔ زر پرید مرغآسا
از پی این کبود طست آخر
چرخ را چون سمند نعل افکند
تنگ بر نقره خنگ بست آخر
روز پرواز کرد و بالا شد
شب به کاهش فتاد پست آخر
بر قراسنقر اوفتاد شکست
وآقسنقر ز بیم جست آخر
قدر گیتی بهار بفزاید
پیش دارای دین پرست آخر
درجی در رقم شود مرفوع
چون دقایق رسد به شصت آخر
از کیومرث کاولین ملک است
هر نیائیش بر زمین ملک است
عرشیان سایهٔ حقش دانند
اختران نور مطلقش دانند
چون فریدون مظفرش گویند
چون سکندر موفقش دانند
خاطب او را به ملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند
ور گواهی به چار حد جهان
بگذراند مصدقش دانند
در کف بحر کف او گردون
گر محیط است زورقش دانند
چرخ اخضر چو در شود به شفق
از خم تیغ ازرقش دانند
دود آن آتش مجسم اوست
اینکه چرخ مطبقش دانند
چرخ را خود همین تفاخر بس
کاخور خاص ابلقش دانند
این جهان راز رای او حصنی است
کنجهان حد خندقش دانند
کوه را ز اژدهای بیرق او
لرزهٔ برق بیرقش دانند
دشمنش داغ کردهٔ زحل است
از سعادت چه رونقش دانند
هرکه جوش تنور طوفان دید
نان در او بست احمقش دانند
راوی من که مدح شه خواند
صد جریر و فزردقش دانند
بر بساطش به مدحت اندیشی
عنصری را دهم سه شش پیشی
شاه انجم غلام او زیبد
سکهٔ دین به نام او زیبد
تیغ هندیش صیقل کفر است
لاجرم روم رام او زیبد
با سکندر برابرش ننهم
که سکندر غلام او زیبد
کب حیوان کجا سکندر جست
تشنهٔ فیض جام او زیبد
آنچه نخاس ارز یوسف کرد
ار ز گفتار خام او زیبد
نسر طائر بیفکند شهپر
که پرش بر سهام او زیبد
ماه منجوق گوهر سلجوق
در ظلال حسام او زیبد
مدد پاس دودهٔ عباس
سایهٔ احتشام او زیبد
صورت عدل تنگ قافیه است
که ردیف دوام او زیبد
آسمان گرنه سرنگون خیزد
درع بالای تام او زیبد
فرخ آن شاهباز کز پی صید
ساعد شه مقام او زیبد
بخ بخ آن بختیی که کتف رسول
جایگاه زمام او زیبد
دولت تیز مرغ تیز پر است
عدل شه پایدام او زیبد
چنبر کوس او خم فلک است
ساقی کاس او صف ملک است
گرنه دریاست گوهر تیغش
موج خون چون زند سر تیغش
کوه را چون سفینه بشکافد
موج دریای اخضر تیغش
زهره از حلق اژدهای فلک
می برآید برابر تیغش
ماهی چرخ بفگند دندان
از نهنگ زبانور تیغش
گر ز نصرت نه حامله است چرا
نقطه نقطه است پیکر تیغش
بفسرد چون نمک ز چشمهٔ خور
چشمهٔ خور ز آذر تیغش
سنگ البرز را کند آهک
آتش آب پرور تیش
دورها بوده در زمین بهشت
تیغ حیدر برادر تیغش
این به هند اوفتاد و آن به عرب
زان به هند است مفخر تیغش
همچو آدم به هند عریان بود
ماند پوشیده اختر تیغش
برگ انجیر بر تنش بستند
سبز از آن گشت منظر تیغش
زحل آن را کشد که زخم زند
سر مریخ گوهر تیغش
گویی اندر کف زحل موشی است
یا پلنگی است بر سر تیغش
در حبش سنقر آورد عدلش
در خزر پیل پرورد عدلش
وصف خلقش به جان در آویزد
دست جودش به کان در آویزد
عدلش از آسمان ندارد عار
سلسله ز آسمان در آویزد
آسمان را به موئی از سر قهر
بر سر دشمنان در آویزد
دست ظلم جهان ببرد شاه
وز گلوی جهان در آویزد
بکشد شخص بخل را کرمش
سرنگون ز آستان در آویزد
چون شود بحر آتشین از تیغ
با نهنگ دمان در آویزد
خصم شاه ار کمان کشد حلقش
به زه آن کمان در آویزد
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان در آویزد
مرد شهباز گوشتخوار کجاست
زاغ کز استخوان در آویزد
رای باریک اوست قائد حلم
که سماک از سنان در آویزد
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن در آویزد
شعر من معجزی است در مدحش
که چو قرآن به جان در آویزد
بر در کعبه شاید ار شعرم
خادم کعبهبان در آویزد
چون منی را مگو که مثل کم است
مثل من خود هنوز در عدم است
نقش بختش بر آسمان بستند
عقد اقبالش اختران بستند
خسروانش سزند غاشیهدار
کمر حکم او از آن بستند
سینه چون چنگ بر کتف بردند
دیده چون نای بر میان بستند
بخت را کوست بکر دولت زای
عقد بر شاه کامران بستند
بهر تهدید سگدلان نفاق
شیر چرخش بر آستان بستند
چرخ را خود بر آستانش چو سگ
بر درخت گل امان بستند
سگ دیوانهٔ ضلالت را
هم سگان درش دهان بستند
آن کسان کاسمانش میخواندند
نام قصاب بر شبان بستند
کآسمان را به حکم هارونش
ز اختران زنگل زوان بستند
خسروان گرز گاوسارش را
زیور چتر کاویان بستند
اختران پیش گرز گاو سرش
رخت بر گاو آسمان بستند
سائلان را ز نعمت جودش
در جگر سدهٔ گران بستند
شاعران را ز رشک گفتهٔ من
ضفدع اندر بن زبان بستند
تخت شاه افسر سماک شده است
سر خصمانش تخت خاک شده است
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
از حقش ظل حق خطاب رساد
ظل چترش به آفتاب رساد
هر غلامیش را ز سلطانان
پهلوان جهان خطاب رساد
وحی نصرت ز آسمان ظفر
به شه مصطفی رکاب رساد
از ملایک به قدر لشکر مور
نجدهٔ شاه کامیاب رساد
دشمنانی که آب و جاهش راست
نامهٔ عمرشان به آب رساد
زین دو رنگین کبوتر شب و روز
به عدو نامهٔ عذاب رساد
شاه را سورهٔ فتوح رسید
خصم را آیت عقاب رساد
همه ساله به دستش از می و جام
آفتاب هوا نقاب رساد
ز آتش تیغ او به اهرمنان
تف قارورهٔ شهاب رساد
ز آسمان کان کبود کیمختی است
تیغ برانش را قراب رساد
هر کجا باد موکبش بگذشت
همه نیلوفر از سراب رساد
از پی امن حصن دولت او
نقب ایام بر خراب رساد
وز پی جان ربودن خصمش
ملک الموت را شتاب رساد
این دعا رفت و ساق عرش گرفت
نه فلک ز اتفاق عرش گرفت
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:

شمارهٔ ۵ - در مدح ملک الوزراء مختار الدین


دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بدان دربستمی
کو سواری بر سر میدان درد
تا به فتراکش عنان دربستمی
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان دربستمی
درد از آن دارم که درد افزای نیست
کاش هستی تا به جان دربستمی
کو حریفی خوش که جان بفشاندمی
کو تنوری نو که نان در بستمی
سایهٔ دیوارم ار محرم شدی
در به روی انس و جان دربستمی
آه من گر ز آسمانه برشدی
من در هفت آسمان دربستمی
گر چلیپا داشتی آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمی
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان دربستمی
گر به نامم بوی مردی نیستی
دست را رنگ زنان دربستمی
ورنه خون بودی حنوط عاشقان
کی قبا چون ارغوان دربستمی
هر جفا را مرحبائی گفتمی
گرنه پیش از لب زبان دربستمی
پردهٔ خاقانی افغان میدرد
کاشکی راه فغان دربستمی
گر هم از دستور دستوریستی
دل به دستور جهان در بستمی
خواجهٔ سلطان نشان مختار دین
افسر گردن کشان سردار دین
یوسف دلها پدیدار آمده است
عاشقی را روز بازار آمده است
عندلیب عشق کار از سر گرفت
کان گلستان بر سر کار آمده است
دیودل باشیم و بر پاشیم جان
کن پری چهره پدیدار آمده است
نورهان خواهیم بوس از پای رخش
کآفتابش آسمانوار آمده است
دل جوی ندهد به بیاع فلک
کآفتابی را خریدار آمده است
هین تبر در شیشهٔ افلاک از آنک
گل به نیل جان غمخوار آمده است
شب قبای مه زره زد بندهوار
کن زره زلفین کلهدار آمده است
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده است
از نثار خون دل در راه او
کرکس شب کبک منقار آمده است
دین فروشان را به بوی کفر او
طیلسان در وجه زنار آمده است
ما درم ریز از مژه وز گاز ما
نیم دینارش به آزار آمده است
خرجها از گل شکر رفته است لیک
گازها بر نیم دینار آمده است
خاک ره پرنافهٔ مشک است از آنک
موکب زلفش به آوار آمده است
یاد او خورده است خاقانی از آن
بوسه گاهش دست خمار آمده است
نسخهٔ رویش چو توقیع وزیر
تا ابد تعویذ احرار آمده است
صاحب صاحب قران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان
مهدی آخر زمان شد کز درش
رخنهٔ آخر زمان بست آسمان
بر در او تا شود جلاد ظلم
ماه را بر آستان بست آسمان
روح شیدا شد ز هول موکبش
بهر هارونی میان بست آسمان
ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح
زان جلاجل اختران بست آسمان
زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان
ز آن ملک را چون کبوتر بر درش
زیر بر خط امان بست آسمان
گنجهای بکر سر پوشیده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان
از سر کلکش جواهر وام کرد
بر کلاه فرقدان بست آسمان
تیر دون القلتین را از ثناش
آب بحرین در زبان بست آسمان
از حنوط جان خصم اوست شام
ز آن حجاب از زعفران بست آسمان
وز حنای دست بخت اوست صبح
ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان
بهر بذلش نطفهٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان
چند گوئی عقد بخت او که بست
عقد بختش آسمان بست، آسمان
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت
روشنان ز آن حکم کاول کردهاند
دست آفت ز او معطل کردهاند
کار داران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مجمل کردهاند
از فلک پرسیدم این اسرار گفت
فتوی آن فتوی است کاول کردهاند
ایمن است از رستخیز افلاک از آنک
بر بقای او معول کردهاند
بر حمایل حوریان از نام او
هشت جنت هفت هیکل کردهاند
بحر مصروعی است از رشک سخاش
ز آن سرا پایش مسلسل کردهاند
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کردهاند
در نفاذ امر او بر بحر و بر
رایش از دست دو مرسل کردهاند
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حالا نحسین را مبدل کردهاند
انجماند از بهر کلکش دودهسای
لاجرم جرم زحل، حل کردهاند
ز آهن هندی به عشقت تیغ او
چینیان چینی سجنجل کردهاند
آتشی کز جوهر اعدای اوست
هم بر اعدایش موکل کردهاند
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کردهاند
شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت
کامتحان چشم احول کردهاند
راویان شعر من در مدح او
سخره بر راعشی و اخطل کردهاند
بر ثنای او روان خواهم فشاند
گنج معنی بر جهان خواهم فشاند
کلک او رخسار ملک آرای باد
دست او زلف ظفر پیرای باد
عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع
این عطا بخش آن عطا بخشای باد
صیت او چون خضر و بختش چون مسیح
این زمین گرد آن فلک پیمای باد
از در افریقیه تا حد چین
نام او فاروق دین افزای باد
ظلم از اولرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پا بر جای باد
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاووس دولت، پای باد
حامله است اقبال مادر زاد او
قابلهاش ناهید عشرت زای باد
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسیسای باد
سکهٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صادق رای باد
هیبتش در کاسهٔ سر خصم را
هم ز خون خصم میپالای باد
ز آن نی آتش تنش داغ سگی
بر سر شیران دندان خای باد
و آن سر نی در سرابستان فتح
سرو پیرای و سریر آرای باد
از گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد
این دعا را انسیان تحسین کنند
ختم کن تا قدسیان آمین کنند
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:

شمارهٔ ۶ - در مرثیهٔ خاقان اعظم منوچهر پسر فریدون شروان شاه


این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است
وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است
ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو
چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است
صبح خرد دمید در این خوابگاه غول
بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است
در خشک سال مردمی از کشتزار دیو
بردار طمع خوشه که بیبر گذشتنی است
هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ
زین آبگون پلشکن اندر گذشتنی است
طاق فلک ز زلزلهٔ صور درشکست
زین طاق در شکسته سبکتر گذشتنی است
زالی است گرگ دل که تو را دنبه مینهد
زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است
عمر تو چیست عطسهٔ ایام جان ستان
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمهٔ دیگر گذشتنی است
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از آن سر گذشتنی است
روزی ازین خراس بیابی خلاص جان
فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است
در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان
مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است
ای بر در زمانه به دریوزهٔ امان
زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است
خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک
بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است
ادریس خانه گور منوچهر صفدر است
عیسیکده حظیرهٔ خاقان اکبر است
دربند چار آخور سنگین چه ماندهای
در زیر هفت آینه خود بین چه ماندهای
جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون
در خون این غریب نوآئین چه ماندهای
ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل
تو پایبست بستن آذین چه ماندهای
آمد سماع زیور دوشیزگان غیب
بیرقص و حال چو کر عنین چه ماندهای
زرین همای چتر سپهر است بالشت
بیبال چون حواصل آگین چه ماندهای
نی زر خالصی ز پی همسری جو
موقوف حکم نامهٔ شاهین چه ماندهای
روزت صلای شام هم از بامداد زد
تو در نماز دیگر و پیشین چه ماندهای
این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ
در بند گنج و مهرهٔ نوشین چه ماندهای
در کام افعی از لب و دندان زهر پاش
در آرزوی بوسهٔ شیرین چه ماندهای
گر چرخ را کلیچهٔ سیم است و قرص زر
گو باش چشم گرسنه چندین چه ماندهای
مرگ از پی خلاص تو غمخوار واسطه است
جان کن نثار واسطه، غمگین چه ماندهای
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه ماندهای
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک
کاریز دیده بینم خونین چه ماندهای
گر جان سگ نداری از این چرخ سنگسار
بعد از وفات تاج سلاطین چه ماندهای
پنداری این سخن به اراجیف راندهاند
یا خاصگانش در پس پرده نشاندهاند
ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید
آوازهٔ وفات شهنشه بر آورید
تابوت او که چار ملک بر کتف برند
بر چار سوی مملکه یک ره برآورید
این رایت نگون سر و رخش بریده دم
بر غافلان هفت خطرگه برآورید
اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان
نو جامهٔ دو رنگ بهر مه برآورید
هر لحظه بر موافقت جامه آه را
نیلی کند در دل و آن گه برآورید
خاکین رخ چو کاه به خونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید
از جور این سپهر که کژ چون دم سگ است
چون سگ فغان زار سحرگه برآورید
ای روزتان فروشده حق است اگر چو شب
هنگام صبح زهره ز ناگه برآورید
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید
ای طاق ابروان بدر آئید جفت جفت
در طاق نیم خایه علیالله برآورید
ای روز پیکران به مه چارده شبه
ناخن چو ماه یک شبه ده ده برآورید
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از گه برآورید
اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پای
شیون به بام و باغ خورنگه برآورید
خرگاه عیش در شکنید و به تف آه
ترکانه آتش از در خرگه برآورید
گر خون کنید خاک به اشک روان رواست
کاین خاک خوابگاه منوچهر پادشاست
کو آن سپه کشیدن و توران شکستنش
یال یلان و گردن گردان شکستنش
ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران
بازار آتل ونی خزران شکستنش
ز آن هندی چو آینهٔ چین به چین و هند
رایات رای و قدر قدرخان شکستنش
کو آن خراج ری ز عراق آوریدنش
کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش
کو رای کعبه کردن و قندیل زر زدن
و آن زور دست مجلس و میدان شکستنش
نقش طراز خامهٔ توفیق بستنش
مهر سجل نامهٔ خذلان شکستنش
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش
چون خور بر اسب قلهٔ سنجان برآمدن
از نعل قله قلة ثهلان شکستنش
از خنجر دو رویه سه کشور گرفتنش
وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش
نی آتش از شهاب و نه قاروره از فلک
از آب تیغ لشکر شیطان شکستنش
بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم
بازارگان جرم و بدخشان شکستنش
در حجلهٔ طرب ز پری پیکران چین
ناموس نوعروس سلیمان شکستنش
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش
زینسان هزار کام دل و آرزوی جان
در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش
در خانه رایتش ملک الموت چون شکست
سودی نداشت رایت خصمان شکستنش
بر خاکش از حواری و حوران ترحم است
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی
پرویز عهد بودی و نوشیروان وقت
ایوان سیم کرده چنان چون گذاشتی
در انتظار قطرهٔ عدل تو ملک را
همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتی
ناگه سپر فکندی و یادت نیامد آنک
بر پهلوی زمانه سنان چون گذاشتی
خط بر جهان زدی و ز خال سیاه ظلم
بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتی
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی
ملک تو را جهان به جهان صیت رفته بود
این ملک را زمان به زمان چون گذاشتی
ما را چو دست سوخته میداشتی به عدل
در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی
این گلبنان نه دست نشان دل تو اند
بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی
آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ
بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی
چشم سیاهشان گه زردآب ریختن
نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی
ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک
شب با سیاست ملکان چون گذاشتی
نه گنج نطق داشتی آن روز وقت نزع
مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی
دانم که کوچ کردی ازین کوچهٔ خطر
ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی
این راه غولدار و پل هفت طاق را
تا چار سوی هشت جنان چون گذاشتی
رفتی و در جهان سخن از کاروبار توست
خاقانی غریب سخن یادگار توست
نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نا فرخا همای ظفر کز تو بازماند
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند
زرین ترنج خیمهٔ افلاک میخوار
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند
کردت قمار چرخ مسخر به دستخون
مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند
در کیسههای کان و کمرهای کوهسار
خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند
خاکی دلم بدین تن چون بید سوخته
راوق کناد خون جگر کز تو بازماند
بر بخت من که کورتر از میم کاتب است
بگریست چشمهای هنر کز تو بازماند
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
از بود من مباد اثر کز تو بازماند
ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمی
بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند
از تف آه بر لب خاقانی آبله است
تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند
زین پس تو و ترحم روحانیان خلد
خاقانی و عذاب سقر کز تو بازماند
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,739 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,223 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,793 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
18 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۰ ق.ظ)، sadaf (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۴ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۲۵-۰۵-۹۴, ۰۲:۰۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۸-۰۲-۹۵, ۰۸:۰۴ ب.ظ)، Ar.chly (۱۵-۰۷-۹۴, ۱۱:۳۴ ب.ظ)، SilentCity (۰۸-۰۶-۹۴, ۰۶:۳۹ ب.ظ)، ****Dayan**** (۰۸-۰۵-۹۴, ۰۸:۳۷ ب.ظ)، دختر ایران (۱۰-۰۵-۹۴, ۱۱:۲۴ ق.ظ)، آرام18 (۱۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۴۲ ب.ظ)، white lion (۱۱-۰۵-۹۴, ۱۰:۴۶ ب.ظ)، آیداموسوی (۰۸-۰۷-۹۵, ۱۲:۰۹ ب.ظ)، fatemeh . R (۲۴-۰۵-۹۵, ۰۷:۴۱ ب.ظ)، barooni (۲۴-۱۰-۹۴, ۰۷:۵۶ ب.ظ)، bahari (۲۵-۱۰-۹۴, ۰۲:۵۳ ق.ظ)، d.ali (۰۹-۰۲-۹۶, ۱۱:۲۰ ق.ظ)، alam222 (۰۵-۰۹-۹۵, ۰۹:۲۴ ب.ظ)، maTisA (۰۵-۰۳-۹۶, ۰۲:۵۸ ب.ظ)، arom (۲۹-۰۴-۰, ۰۴:۵۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان