امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| فخرالدین عراقی
#31
ناگه از میکده فغان برخاست

ناله از جان عاشقان برخاست

شر و شوری فتاد در عالم

های و هویی ازین و آن برخاست


جامی از میکده روان کردند

در پیش صد روان، روان برخاست


جرعه ای ریختند بر سر خاک

شور و غوغا ز جرعه دان برخاست


جرعه با خاک در حدیث آمد

گفت و گویی از میان برخاست


سخن جرعه عاشقی بشنید

نعره زد و ز سر جهان برخاست


بخت من، چون شنید آن نعره

سبک از خواب، سر گران برخاست


گشت بیدار چشم دل، چو مرا

عالم از پیش جسم و جان برخاست


خواستم تا ز خواب برخیزم

بنگرم کز چه این فغان برخاست؟


بود بر پای من، عراقی، بند

بند بر پای چون توان برخاست؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
زان پیش که دل ز جان برآید

جان از تن ناتوان برآید

بنمای جمال، تا دهم جان

کان سود بر این زیان برآید


ای کاش به جان برآمدی کار

این کار کجا به جان برآید؟


کارم نه چنان فتاد مشکل

کان بی تو به این و آن برآید


هم از در تو گشایدم کار

کامم همه زان دهان برآید


بر درگه ات آمدم به کاری

کان بر تو به رایگان برآید


نایافته جانم از تو بویی

مگذار که ناگهان برآید


بنواز به لطف جانم، آن دم

کز کالبدم روان برآید


کام دل خسته عراقی

از لطف تو بی گمان برآید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
تنگ آمدم از وجود خود، تنگ

ای مرگ، به سوی من کن آهنگ

بازم خر ازین غم فراوان

فریاد رسم ازین دل تنگ


تا چند آخر امید یابیم؟

تا کی به امید بوی یا رنگ؟


کی بود که ز خود خلاص یابم

فارغ گردم ز نام و از ننگ؟


افتادم در خلاب محنت

افتان خیزان، چو لاشه لنگ


گر بر درِ دوست راه جویم

یک گام شود هزار فرسنگ


ور جانب خود کنم نگاهی

در دیده من فتد دو صد سنگ


ور در ره راستی روم راست

چون در نگرم، روم چو خرچنگ


ور زانکه به سوی گل برم دست

آید همه زخم خار در چنگ


دارم گلهها، ولی نه از دوست

از دشمن پر فسون و نیرنگ


با دوست مرا همیشه صلح است

با خود بود، ار بود مرا جنگ


این جمله شکایت از عراقی است

کو بر تن خود نگشت سرهنگ
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر

به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر

یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون

چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر


ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم

از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر


کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر

مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر


به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بی پایان

ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر


همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو

ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر


چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم

مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر


شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم

کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر


نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری

ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر


عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری به دست غم

فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
بی دلی را بی سبب آزرده گیر

خاکساری را به خاک اسپرده گیر

خسته ای از جور عشقت کشته دان

واله ای از عشق رویت مرده گیر


گر چنین خواهی کشیدن تیغ غم

جانم اندر تن چون خون افسرده گیر


چند خواهی کرد ازین جور و ستم؟

بی دلی از غم به جان آزرده گیر


برده ای، هوش دلم، اکنون مرا

نیم جانی مانده وین هم برده گیر


گر بخواهی کرد تیمار دلم

از غم و تیمار جانم خرده گیر


ور عراقی را تو ننوازی کنون

عالمی از بهر او آزرده گیر
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
ای مطرب درد، پرده بنواز

هان! از سر درد در ده آواز

تا سوخته ای دمی بنالد

تا شیفته ای شود سرافراز


هین! پرده بساز و خوش همی سوز

کان یار نشد هنوز دمساز


دلدار نساخت، چون نسوزم؟

سوزم، چو نساخت محرم راز


ماتم زده ام، چرا نگریم؟

محنت زده ام، چه میکنم ناز؟


ای یار، بساز تا بسوزم

یا با سوزم بساز و بنواز


یک جرعه ز جام عشق در ده

تا بو که رهانیم ز خود باز


ور سوختن من است رایت

من ساخته ام، بسوز و بگداز


گر یار نساخت، ای عراقی،

خیز از سر سوز نوحه آغاز


در درد گریز، کوست همدم

با سوز بساز، کوست همساز
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
دو اسبه پیک نظر می دوانم از چپ و راست

به جست و جوی نگاری، که نور دیده ماست

مرا، که جز رخ او در نظر نمی آید

دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟


چو غرق آب حیاتم چه آب می جویم؟

چو با من است نگارم چه می دوم چپ و راست؟


نگاه کردم و در خود همه تو را دیدم

نظر چنین نکند آن که او به خود بیناست


به نور طلعت تو یافتم وجود تو را

به آفتاب توان دید که آفتاب کجاست؟


ز روی روشن هر ذره شد مرا روشن

که آفتاب رخت در همه جهان پیداست


به قامت خوش خوبان نگاه می کردم

لباس حسن تو دیدم به قد هریک راست


شمایل تو بدیدم ز قامت شمشاد

ازین سپس کشش من همه سوی بالاست


شگفت نیست که در بند زلف توست دلم

که هرکجا که دلی هست اندر آن سوداست


به غمزه گر نر بودی دل همه عالم

ز عشق تو دل جمله جهان چرا شیداست؟


وگر جمال تو با عاشقان کرشمه نکرد

ز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست؟


ور از جهان سخن سر تو برون افتاد

سزد، که راز نگه داشتن نه کار صداست


ندید چشم عراقی تو را، چنان که تویی

از آن که در نظرش جمله کاینات هباست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست

خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست

چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟

که از نظارگیان ناله و فغان برخاست


به تیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز

که رستخیز به یکباره از جهان برخاست


بدین صفت که تو آغاز کرده ای خونریز

چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!


بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار

طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟


چنین که من ز فراق تو بر سر آمده ام

گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟


تو در کنار من آ، تا من از میان بروم

که هر کجا که برآید یقین گمان برخاست


به بوی آنکه به دامان تو درآویزد

دل من از سر جان آستین فشان برخاست


عراقی از دل و جان آن زمان امید پرید

که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
در سرم عشق تو سودایی خوش است

در دلم شوقت تمنایی خوش است

ناله و فریاد من هر نیم شب

بر در وصلت تقاضایی خوش است


تا نپنداری که بی روی خوشت

در همه عالم مرا جایی خوش است


با سگان گشتن مرا هر شب به روز

بر سر کویت تماشایی خوش است


گرچه می کاهد غم تو جان من

یاد رویت راحت افزایی خوش است


در دلم بنگر، که از یاد رخت

بوستان و باغ و صحرایی خوش است


تا عراقی واله روی تو شد

در میان خلق رسوایی خوش است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست

جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

این چشم جهان بین مرا در همه عالم

جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست


وین جان من سوخته را جز سر زلفت

اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست


یک لحظه غمت از دل من مینشود دور

گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست


یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست

فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست


هستند تو را جمله جهان واله و شیدا

لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست


عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند

لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,664 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,208 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,731 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۰۳ ق.ظ)، خانوم معلم (۳۱-۰۴-۹۴, ۱۱:۰۷ ب.ظ)، Ar.chly (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۷:۲۹ ب.ظ)، farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۴۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان