امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
زندگینامه سیمین بهبهانی
#1
Rainbow 
[عکس: 6y0beelwzvy7k8gwqjr.jpg]
سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس و حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. است. پدرش عباس خلیلی به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند . سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد . او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنكه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشته حقوق را قبول نکرد . در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، یدالله رویایی ، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت . در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (HRW) به وی اعطا کرد . بهبهانی، در روز دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸ هنگامی که قرار بود برای سخنرانی درباره درباره فمینیسم در روز جهانی زن به پاریس برود، با ممانعت ماموران امنیتی روبرو شد. ماموران با توقیف گذرنامه بهبهانی، به او اعلام کردند که ممنوع الخروج است . سیمین بـِهْبَهانی نویسنده و غزل‌سرای معاصر ایرانی است. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است .

نغمهٔ روسپ ی


بده آن قوطی سرخاب مرا
تا زنم رنگ به بی رنگی ِ خویش
بده آن روغن ، تا تازه کنم
چهره پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که مشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامهٔ تنگم که کسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی را
در خَمَش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری
به سر و سینه و پستان بخشم
بده آن جام که سرمست شوم
به سیه بختی خود خنده زنم :
روی این چهرهٔ ناشاد غمین
چهره یی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفس دیشب من-
چه روانکاه و توانفرسا بود
لیک پرسید چو از من ،‌ گفتم :
کس ندیدم که چنین زیبا بود !
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کرد :
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم کرد .
پُر کس بی کسم و زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنند
لیک جز لحظهٔ کوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد دست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کیست که در می کوبد ؟
همسر امشب من می آید !
وای، ای غم، ز دلم دست بکش
کاین زمان شادی او می باید !
لب من - ای لب نیرنگ فروش -
بر غمم پرده یی از راز بکش !
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش !


سرود نان


مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
پای کوبان و دست افشان شد
دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه
تا پشیزی ز جمع بستاند
از سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی یِ او
سور رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدمم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پیک نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت :
که نه از شادیَم... پی نانم! ...
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنهٔ خویش
که همان نغمه را برآرم از او ...


واسطه


ابرو به هم کشید و مرا گفت
دیگر شکار تازه نداری ؟
اینان ،‌ تمام ، نقش و نگارند
جز رنگ و بوی غازه نداری ؟
دوشیزه یی بیار که او را
حاجت به رنگ و بوی نباشد
وان آب و رنگ ساختگی را
با رنگش آبروی نباشد
دوشیزه یی بیار دل انگیز
زیبا و شوخ کام نداده
بر لعل آبدار هوس ریز
از شوق کس نشان ننهاده
افسون به کار بستم و نیرنگ
تا دختری به چنگ من افتاد
یک باغ ، لطف و گرمی و خوبی
ز انگشت پای تا به سرش بود
دیگر چه گویمت که چه آفت
پستان و سینه و کمرش بود
بزمی تمام چیدم و آنگاه
آن مرد را به معرکه خواندم
مشکین غزال چشم سیه را
نزدیک خرس پیر نشاندم
گفتم ببین !‌ که در همهٔ عمر
هرگز چنین شکار ندیدی
از هیچ باغ و هیچ گلستان
اینسان گل شمفته نچیدی
زان پس به او سپردم و رفتم
مرغ شکسته بال و پری را
پشت دری نشستم و دیدم
رنج تلاش بی ثمری را
پاسی ز شب گذشت و برون شد
شادان که وه !‌ چه پرهنری تو
این زر بگیر کز پی پاداش
شایان مزد بیشتری تو
این گفت و گو نرفته به پایان
بر دخترک مرا نظر افتاد
زان شکوه ها که در نگهش بود
گفتی به جان من شرر افتاد
آن گونه گشت حال که گفتم
کوبم به فرق مرد ، زرش را
کای اژدها !‌ بیا و زر خویش
بستان و باز ده گهرش را
دیو درون نهیب به من زد
کاین زر تو را وسیلهٔ نان است
بنهفتمش به کیسه و بستم
زیرا زر است و بسته به جان است
خدایا!
کودکان گل فروش را می بینی؟!
مردان خانه به دوش،
دخترکان تن- فروش،
مادران سیاه پوش،
کاسبان دین فروش،
محراب های فرش پوش،
پدران کلیه فروش،
زبان های عشق فروش،
انسانهای آدم فروش،
همه رامی بینی؟!
می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم،
دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد رفیق…!!!.zaps.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  سیمین بهبهانی d.ali 0 191 ۱۳-۰۱-۹۸، ۰۵:۵۸ ق.ظ
آخرین ارسال: d.ali
  سیمین شیردل d.ali 0 196 ۰۷-۰۱-۹۸، ۱۲:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: d.ali
  "سیمین بهبهانی" d.ali 0 113 ۰۶-۰۱-۹۸، ۱۰:۰۲ ق.ظ
آخرین ارسال: d.ali

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
d.ali (۱۳-۰۱-۹۸, ۰۵:۵۸ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان