امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
واژه نامه دیوان حافظ
#21
ذقن : چانه ، زنخ
در چاه ذقن چو حافظ ای جان ..... حسن تو دو صد غلام دارد

ذی الاراک : بفتح الف / بدون شبهه / مخفف ذی الاراکه است که نام موضعی است در یمامه ، تغرد
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر ...... فلا تفرد عن روضها انین حمامی

راح رواح : راحت جان ، راح : شاد شدن و شادمانی و به معنی شراب نیز آمده است .
باده لعل لبش ، کز لب من دور مباد ........ راح روح که و پیمانه ده پیمانه کیست

رواق : بفتح واو ، پالوده شراب ، یعنی پارچه صافی و غیره و غیره که با آن شراب را صاف کنند . گویا یک قسم خمی بوده که حکم صافی داشته و با آن شراب را صاف می کرده اند . ناجود الشراب : الذی یروق به . ناجود : الخمر و انائها
من که خواهم که ننوشم بجز از رواق خم ....... چکنم گر سخن پیر مغان ننیوشیم

راه : پرده سرود ، دستگاه آواز
چه راه می زند این مطرب مقام شناس ........ که در میان غزل قول آشنا آورد

راه به ده بردن : کنایه از صورت معقولیت داشتن حرف کسی است
زهد رندان نو آموخته راهی به دهیست ........ من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم

راه مستانه زد : یعنی نوای مستانه خواند . مستانه نام یکی از آوازها بوده است
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق ........ راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

رخت و پخت : این ترکیب صحیح است . پخت از اتباع و مزاوجه رخت است که در فارسی آن را مهمل می گوئیم . اتباع یعنی بعد از دیگری رفتن و پیروی کردن مزاوجه یعنی یک وزن داشتن . مثل تار و مار ، خان و مان
گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند ....... عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش

رطل : همان کلمه لیطر است و مقدار آن در هر مملکتی فرق می کند . کیلی بوده برای شراب که مقدارش بیشتر از قدح بوده است . رطل سابقه ای هزار ساله دارد ، زیرا در هزار و اندی سال پیش چنین توصیف شده : رطل : نیم من است . من وزنی است برابر با ذویست و پنجاه و هفت درهم و یک هفتم درهم ، و برابر است با یک صد و هشتاد مثقال ، و برابر است با بیست و چهار اوقیه

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ........ شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

گر ز جام بیخودی رطلی کشی ........... کم زنی از خویشتن لاف منی

رعنا : مونث ارعن در عربی یعنی احمق در فارسی مذکر و مونث ندارد و به معنی رسا و قد بلند و خوش قامت آمده است .
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را ......... که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را

رقم مغلطه : خط بطلان
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم ........ سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

رقیب : چون دو کس بر یک نفر و یا یک چیز عاشق و مایل باشند ، هریک مر دیگری را رقیب خواهد بود ، مزاحم و انگل که میان عاشق و معشوق سرگرم توطئه باشد
ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم ......... مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را

رموز جام جم : راز دو عالم ، اسرار کون
هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند ......... رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

یعنی از هر نقشی حتی بی ثبات ترین آنها که نقش بر خاک راه است ، اسرار و رموز کون را خواهد خواند .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
رند: هوشمند ، باهوش ، هوشیار ، آنکه با تیز بینی و ذکاوت خاص ، مرائیان و سالوسان را چنانکه هستند بشناسد . شخصی که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش در سلامت باشد.
گر بود عمر به میخانه روم بار دگر ........ بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک ....... جهدی کن و سر حلقه رندان جهان باش

رنگ : طرز ، روش ، خصلت ، شیوه ، صفت ، رسم و آئین
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود ........ زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

ندانم از چه سبب رنگ آشنائی نیست ....... سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ........ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

رنگ خون نخواهد شد : یعنی رنگ خون نخواهد رفت
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ ........ که زخم تیر دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

روان : زود ، تند ، فوری
چندان گریستم که هر آنکس که بر گذشت ...... در دیده ام چو دید روان گفت : کاین چه جوست

منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان ........ وگر ایشان نستانند روانی بمن آر

رود: پسر ، فرزند و آن را در وقت تصغیر رودک گویند ، این معنی هنوز در ترکیب زاد و رود رایج و مصطلح است .
خواهی که بر نخیزدت از دیده رود خون ....... دل در وفای صحبت رود کسان مبند

کنار و دامن من همچو رود جیجون است ........ از آن زمان که ز دستم برفت رود عزیز

گویا حافظ این بیت را در سوک فرزند خود سروده است .

روز بقا : یعنی روز عمر ، و مکرر به همین معنی آمده است
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ ........ که همچو روز بقا هفته ای بود معدود

روی دیدی : یعنی جانبداری کردن
عابدان آفتاب از دلبر ما غافل اند ....... ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین

یعنی ، ای ملامت گو از بهر خدا جانبداری مکن ، یعنی جانبداری آفتاب را منما و آن رو ببین ، یعنی روی دلبر ما را ببین تا بدانی که هزار مرتبه از آفتاب بهتر است .

ریا : در احیا ء علوم الدین ، غزالی بیش از یکصد صفحه از انواع ریا یاد شده که یک مورد آن چنین است : از انواع ریا پوشیدن جامه های کبود است برای تشبه به صوفیان و از آن جمله جامه بر سر انداختن است . زیر دستار ، تا شخص به مردم چنان نماید که زهد او بدان حد رسیده که از گرد راه حذر می کند.

ریش : زخم و جراحت ، مجروح و زخمی
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج مراد ........ که من این خانه بسودای تو ویران کردم

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد ........ اگر به تجربه دستی نهند بر دل ریش

ای دل ریش مرا بر لب تو حق نمک ......... حق نگهدار که من میروم الله معک
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
زار : لاغر و ناتوان از رنج ، ضعیف و نحیف از بیماری
خمی که ابروی تو در کمان انداخت ......... به قصد جان من زار ناتوان انداخت

زار نزار : پریشان نزار: لاغر
دردمندی من سوخته زار نزار ....... ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست

زاغ و زغن : زاغ غراب بزرگ سیاهی است که در ترکی قوزقون می گویند زغن = زاغچه : یک قسم کلاغ کوچک که منقار و پاها یش سرخ است . غراب اسم جنس کلاغ است .
زغن : کلاغ پست دزدی است ، و نقطه مقابل هما است ، یعنی هر قدر هما عالی همت است ، زغن پست و فرو مایه است .
مرغ همایون : هما

دولت از مرغ همایون طلب و سایه او ........ زانکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

زاهد : از دیدگاه عارفان و شاعران متصوف مردی بوده مغرور و پای بند به ظواهر دین و بی خبر از لطایف و روحیات آن ، آنکه از راه عوام فریبی حقیقت را فدای اغراض خویش می ساخته است . از این رو شاعران متصوف به ویژه حافظ شیرازی زاهد و شیخی را که با طریقت تصوف مخالف بوده اند بسی نکوهش کرده اند .
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه .......... رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

زاهد از کوچه رندان بسلامت بگذر ........ تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

زبور : نام کتاب داود (ع ) است . گویا کتاب مذبور را حضرت داود به مزمار = نی میخوانده است
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغی است ......... بیا و نو گل این بلبل غزلخوان باش

یعنی نواختن یا خواندن زبور عشق لایق من است ، پس بیا و جانان من باش

زر تمغا : در آمد حاصله از گمرکات . تغا : یعنی باج گرفتن از سوداگران و مردم مسافر . باج خراجی که از تجار و سایر مردم بر درهای شهر و بندرها و مرزها گرفته می شده ، مهری که پس از گرفتن باج بر اجناس می زدند .
مرا که از زر تغما ست ساز و برگ معاش ........ چرا مذمت رند شرابخواره کنم

زرد و بوریا باف : حکایت چنان بوده که : امیری برای تهیه پارچه زری ، زری بافان را طلبید : بوریا بافان نیز حاضر شدند . امیر متعجبانه پرسید : شما چرا آمده اید؟ گفتند : اگر بافتن مقصود است که ما هم بافنده ایم
سعدی می گوید : بوریا باف اگر چه بافنده است ...... نبرندش به کارگاه حریر

حدیث مدعیان و خیال همکاران .......... همان حکایت زردوز و بوریاباف است

زرق : کلمه زرق در فارسی مترادف شعوذه و توسعا در معنی تزویر و تلبیس و مکر و فریب استعمال شده . ماخوذ از زرقه با فتح اول و سکون ثانی است به معنی مهره ای که با آن جادو و بند و افسون کنند و در قاموس به خزرهللتاخیذ و در منتهی الاراب مهره ای است افسون که زنان شوهر خود را بدان بند کنند . تفسیر شده است . ممکن است ماخوذ از زرقه به ضم اول و زرق بر وزن ورق به معنی گربه چشمی باشد که مخصوصا مابین اعراب بسیار مکروه و منفور است و آن را در فراست و قیاف شناسی از علائم مکر و حیله و بدنهادی شناسند .
نفاق و زرق و برق نبخشد صفای دل حافظ ........ طیق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق باز آی ......... باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

زلف گره گیر : یعنی زلفی که چون بکشی صاف می ایستد ، و چون رها کنی باز گره پیدا می کند
خنده جام می و زلف گره گیر نگار ......... ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

زلفین : حلقه ای باشد که بر صندوق و چهار چوب در خانه نصب کنند ، همان است که امروز در خراسان زلفی می گویند ، یعنی قلاب . گیسوی و زلف معشوق را بدان تشبیه کنند .
گر دست دهد در خم زلفین تو بازم ......... چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

بر هم چو میزد آن سر زلفین مشکبار .......... با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

زمرد : از سنگ های قیمتی است به رنگ سبز ، و آن هر چه بزرگتر باشد گرانبها تر است ، به افسانه گفته اند که چون افعی به زمرد نگرد کور شود .
تخت زمرد زده است گل به چمن ......... راح چون لعل آتشین دریاب

زندان سکندر : بنا بر آنچه در فرهنگ ها و تاریخ های جدید مسطور است ، شهر یزد است .
دلم ز وحشت زندان سکندر بگرفت ......... رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم

مقصود از ملک سلیمان سرزمین فارس است .

زو : پسر طماسب و جانشین نوذر است که در سالخوردگی پادشاه شد و پس از پنج سال پادشاهی در 86 سالگی در گذشت . سیامک پسر کیومرث است که به دست دیوان کشته شد .
شکل هلال هر سرمه می دهد نشان ........ از افسر سیامک و طرف کلاه زو

زهد فروش : زهد فروشنده ، متظاهر به زهد ، کسی که تظاهر به زهد و تقوی کند بی آنکه زاهد باشد .
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ ...... که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن

نوبت زهد فروشان گرانجان بگذشت ......... وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

زین مغرق : زین مزین با نقره ، لگام به سیم آراسته
خوش برانیم جهان در نظر راهروان ......... فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
سابقه : در اینجا به معنی تقدیر است .
نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل .......... تو چه دانی که پس پرده که خوبست و که زشت

سارا : خالص ، صاف ، عنبر سارا : نوعی خاص از عنبر است .
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان ........ مضطرب حال مگردان من سرگردان را

محصول بیت : ای جانانی که از زلفان چون عنبر سارا به صورت چون ماه چوگان کشیده ای ، من عاشق و حیران و سرگردان را مضطرب مکن


ساغر : جام ، پیاله ، آوند شرابخواری که انرا ساتگی و ساتگین نیز گویند .
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من ........ کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

ساقی : ساقی : قدح گردان یکی از کارهای مهم درگاه سلاطین ساقی گری بوده . این مطلب بر حسب رسوم اهالی مشرق زمین است که پیاله را بر سر سفره نمی گذارند ، بلکه به دست گرفته و می گردانند .
ساقی به بی نیازی رندان که می بده ......... تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

ساقی بدست باش که غم در کمین ماست .......... مطرب نگاهدار همین ره که می زنی

سالوس : مردم چرب زبان و مکار و فریبنده باشد ، و به عربی شیاد خوانند .
سالوس ورزیدن : فریبکاری و زهد ورزیدن

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود ........ تا ریا ورزد و سالوس ، مسلمان نشود

سامری : نام مردی است که در غیبت موسی (ع ) گوساله ای درست کرد از زر ، و ان گوساله بانگ گاو می کرد . وی بنی اسرائیل را آنگاه که موسی به طور رفته بود با پرستش گوساله زرین گمراه ساخت .
بانگ گاوی چو صدا باز دهد عشوه مخر ........ سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

سایه پرور : یعنی سایه پروریده ، کنایه از کسی است که به ناز و نعمت پرورش یافته
ناز پرورده ، رنج نادیده

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است ........ شمشاد سایه پرور من از که کمتر است

سبا : کشور بلقیس زن حضرت سلیمان یوده است . هدهد : یکی از پیک های حضرت سلیمان بوده .
صبا را برید عاشق و پیک مشتاقان نیز گویند .
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت ...... بنگر که از کجا به کجا می فرستمت

سبت سلمی : این غزل ترکیبی است از عربی و فارسی و لهجه قدیم سیرازی .
سبت سلمی بصدغیها فوادی ........ و روحی کل یوم لی ینادی

سلمی با دو زلفش دلم را اسیر کرد ، و حال آنکه روحم هر روز از سودای زلفش در فریاد و فغان است

سبو کش : سبو کشنده ، آنکه سبوی شراب را از جایی به جایی می برد . شرابخوار ، از جمله تربیت های صوفیه شکستن تکبر مریدان بوده است ، لذا آنها را وادار به کارهایی می کردند که تکبرشان شکسته شود. شاید سبو کشی نوعی از خود شکستن و ترک غرور بوده است .
نه من سبوکش این دیر رند سوزم و بس ........ بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

سر تازیانه : یعنی با کمال بی اعتنائی ، مثلا می گویند : به شمشیر فتح کرد و به سر تازیانه بخشید
کمترین بخشش یا التفات بزرگی به از پا افتاده ای

سمند دولت اگر چند سرکش است ولی ........ ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید

سرمست : سرخوش ، خوشحال ، خرم ، شادمان
سرمست در قبای زرفشان چو بگذری ......... یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

یعنی یک بوسه نذر حافظ گوشه نشین کن تا چشم نخوری : زیرا دعای گوشه نشینان بلا بگرداند .

سرو : نام بسیاری از درختان پیوسته سبز مخروطی شکل است . سرو ، سه قسم است : سرو آزاد ، سرو سهی ، سرو ناز . ضمنا سرو کنایه از معشوق باشد که وی را به این کلمات تعریف کنند :
موزون ، سیمین ، سیم اندام ، گل اندام ، سهی بالا ، صنوبر خرام .
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان ........ کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما

سروش : فرشته در مقابل اهریمن
ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع ....... به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

یعنی پریشان فکری را رها کن تا آسایش خاطر پیدا کنی : زیرا دیو چو بیرون رود فرشته در آید .

سفینه : در لغت عرب کشتی است ، اما در اصطلاح عجم مجموعه ای است به صورت دفتر البته دفتری که شیرازه اش در امتداد عرض قرار گرفته است ، دفتر بیاض مانند :
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است ........ صراحی می ناب و سفینه غزل است

سلمی: چون لیلی نام معشوقه ای است که در زمان سابق بوده است .
قاصد منزل سلمی که سلامت بادا ....... چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

سلیمی : مصغر سلمی است
سلیمی منذحلت بالعراقی.......... الاقی من هواها ما الاقی

از آن هنگام که سلیمی وارد عراق شده از عشقش بر من می رسد آنچه می رسد

سماط : سفره غذا ، و به معنی خود طعام نیز آمده است
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش .......... مذاق حرص و آز ای دل بشوی از تلخ و از شورش

سماع : به معنی رقص صوفیان و شنیدن آواز آمده ، در اینجا به معنی رقص کردن است .
سرو بالای من انگه که در آید به سماع ......... چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
جامه قبا کردن : پاره کردن

سواد : اینجا صنعت ایهام است ، سواد به معنی سیاهی ، و سواد به معنی مجموعه ای از آبادیها
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید ..... و از آن غریب بلاکش خبر نمی آید

سواد : به معنی رونوشت است . سواد سحر : یعنی یک مسوده سحریست که انواع سحر در آن تسوید شده است .
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است ........ لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده است .
یعنی چشم جادوی تو عینا در حکم سواد مطابق با اصل سحر است ، با این فرق که این نسخه رونوشت سقیم است ، که اشاره به ان بیماری است که شعرا به چشم نسبت می دهند .

سواد لوح بینش : یعنی سیاهی چشم یا حدقه
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم .......... که جان را نسخه ای باشد ز نقش خال هندویت

سوری : نام گلی است سرخ رنگ ، و هر گل و لاله ای که سرخ باشد سوری گویند
غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت .......... مرغ خوشخوان ، طرب از برگ گل سوری کرد

سوسن : گل زنبق است که پنچ یا شش برگ در اطراف دارد و چند دانه برگ هم در وسط . ده زبان در اینجا مقصود عدد کثیر است . سوسن آزاد : به گیاهی که در تمام فصول سبز باشد آزاد می گویند ، مثل سوسن ازاد ، سرو آزاد ، شمشاد آزاد
بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ ........ چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد

از زبان سوسن آزاده ام آمد بگوش ......... کاندرین دیر کهن کارسبکباران خوشست

سهی: بلند و مستقیم ، سرو

سیه کاسه : مهمان کش را گویند . و به معنای سفله و خسیس هم مستعمل است .
برو از خانه گردون بدر و نان مطلب .......... کاین سیه کاسه در اخر بکشد مهمان را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
شاخ نبات : شکر مصفای بلوری شده که پرویز نیز گویند
شاخ نبات : بلورهائی که گرد چوب یا نی ( امروزه نخ به جای چوب و نی ) در کوزه یا کاسه نبات بسته شود ، و نام معشوقه خواجه شیراز ، و این قول عوام است .
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد ......... اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند

از آنچه که راجع به عشق او با دخترکی شاخ نبات نام گفته اند و اینکه عاقبت او را به عقد مزاوجت خود در آورد دلیل استواری در دست نیست و نباید توقع داشت که این گونه جزئیات امور زندگی را تذکره نویسان ایران نوشته باشند : زیرا ایشان راجع به مطالب داخلی شعرا همیشه بکلی سکوت پیشه کرده اند .

شاد خوار : خوشحال ، فرحناک ، شادمان ، شادخواری : شرابخواری بدون ترس و آزاد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت ..... بانگ نوش شادخواران یاد باد

شادی : به یاد یا به سلامتی کسی چیزی خوردن یا میگساری کردن
رطل گرانم ده ای مرید خرابات ........ شادی شیخی که خانقاه ندارد

یعنی بسلامتی و خوشی شیخی که خانقاه ندارد پیمانه ام را پر کن . خطاب به پیر مغان است .

شاهد : در اصطلاح صوفیه عبارتست از : آنچه در دل آدمی حضور داشته و یاد آن بر دل غالب باشد . پس اگر علم در دل غالب بود آن را شاهد علم و اگر حق بر دل غالب بود آنرا شاهد حق نامند ( تعریفات جرجانی ) ، معشوق ، محبوب ، زن زیبا روی
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد .......... بنده طلعت ان باش که انی دارد

شاهرخ : یعنی شاه را با رخ کیش دادن . و از اصطلاحات شطرنج است . اما اسم شاهرخ قبل از شاهرخ پسر تیمور - این اسم رایج نبوده ، و اول کسی است که به این اسم نامیده شده است .
ابن عربشاه در کتاب عجایب المقدور می گوید : تیمور به شطرنج خیلی عشق داشت و خوب بازی می کرد . وقتی در بین بازی ، در همان وقتی که میخواست حریف را با رخ مات کند یعنی با رخ کیش دهد خبر آوردند که پسری برایش متولد شد ، گفت اسم او را بگذارید (( شاه رخ ))
نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ ........ چکنم بازی ایام مرا غافل کرد

شبگیر : سحر گاه ، آخر شب ، مردی که در آخر شب به عبادت بر خیزد
با دل سنگینت آیا هیچ در گیرد شبی ........ آه آتش بار و سوز ناله شبگیر ما

شحنه : یعنی نماینده سیاسی ، امروز می گویند (( مندوب سامی ، نماینده عالی )) به والیانی که مغول به ایالات می فرستادند شحنه می گفتند . نام نماینده ای که سلجوقیان به بغداد می فرستادند شحنه نوشته اند . در اینجا شاید اشاره حافظ به شحنه امیر تیمور باشد در سال 789 هجری

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش ......... زانکه منزلگه سلطان دل مسکین من است

شحنه النجف : یعنی حضرت علی بن ابیطالب (ع )
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق .......... بدرقه رهت شود همت شحنه النجف

شخص : کالبد مردم و جز آن ، بدن انسان ، جسم آدمی است در برابر جان او
سلامت همه آفاق در سلامت تست ........ به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

خواهم اندر عقبش رفت و به یاران عزیز ........ شخصم ار باز نیاید خبرم باز آید

شدن : گذشتن ، سپری شدن .
شد آنکه اهل نظر بر کناره می رفتند ........ هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

رفتن ، بدر شدن ، عزیمت کردن
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد ......... از سر پیمان گذشت با سر پیمانه شد

گر ز مسجد به خرابات شدم عیب مکن ......... مجلس وعظ درازست و زمان خواهد شد

گشتن ، گردیدن :
صوفی مجنون که دی جام و قدح می شکست ........ باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شرب : نوعی پارچه زیبای کتانی بوده که پیراهنش را با رشته های زر و سیم گلدوزی می کرده اند و به این نوع پیراهن ها شرب زر کشیده می گفته اند ، قصب هم لباسی بوده که از یک نوع کتان بسیار زیبا و ظریف تهیه می شده . اما قصب با شرب فرق دارد .
دامن کشان همی رفت در شرب زر کشیده ......... صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده

شرب الیهود : مراد از شرب الیهود ، باده نوشیدن جهودان است ، چون جهودان در خوردن شراب افراط نمی کنند و به قدری می خورند که مست نشوند ، و مهما امکان باده خوردنشان را مستور می دارند .
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان ....... کردم سئوال صبحدم از پیر می فروش

شرطه : باد موافق مراد
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز ....... باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

شست : دام ، حلقه ، قلابی که بدان ماهی گیرند
هر یک شکن ز زلف پنجاه شست دارد .......... چون این دل شکسته با ان شکن بر آید ؟

شطح : آنچه صوفیان در حال وجد و غلبه شهود حق بر زبان رانند ، بطوری که جز خدای در ان هنگام چیزی نبینند ، مانند انا الحق گفتن منصور و سبحانی ما اعظم شانی گفتن بایزید
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم ......... شطح و طامات به بازار خرافات بریم

شط شراب : اصطلاح کشتی می در شط انداختن را سایرین هم استعمال کرده اند . صاحب مطلع السعدین در وقایع 795 و در باره ورود تیمور به بغداد می گوید :
وقت صبح است و لب دجله و انفاس بهار ......... ای پسر کشتی می با شط بغداد بیار
دجله عمریست تر و تازه و خوش می گذرد ........ ساقیا عمر گرانمایه به غفلت مگذار
***
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز .......... غریو و ولوله در جان شیخ و شاب انداز

شعشعه : تابندگی ، روشنی
بیخود از شعشعه پرتو داتم کردند ......... باده از جام تجلی صفاتم دادند

شکاری : یعی صید
دلم رمیده شد و غافلم من درویش ......... که آن شکاری سر گشته را چه آمد پیش

شکر : مجازا به معنی لب معشوق و بوسه نیز مب آید
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر ......... به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند ........... که بوسه تو رخ ماه را بیالاید

شکرانه : آنچه نذر کنند یا به فقرا دهند ، بر سبیل شکر گذاری از حصول نعمتی یا دفع نقمتی و بلیتی ، نذر و نثار
شکر آنرا که مبان من و او صلح افتاد ......... صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم ........ خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت

شکر آویز : گوشه و سر دستار = عمامه ، که از پشت سر به میان دو کتف می آویخته اند . آویزی است از عمامه که در پشت سر آویخته شود به رسم خراسانیان ....
زیادت دهانه آستین است که بعضی قبایل ایرانی از جمله کردان آویخته می دارند ، و بلندی آن دلیل بلندی مقام دارنده آنست .
ترا رسد شکر آویز خواجگی گه جود ......... که آستین به گریبان عالم افشانی
رک : قصیده (( ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی ... ))

شمع چگل : معشوق ، زیباروی اهل شهر چگل
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل ....... شاه ترکان غافل است از حال ما کو رستمی ؟

شمع شب افروز : چراغ روشن ، آنکه چهره روشن و تابان دارد
یارب این شمع شب افروز ز کاشانه کیست ......... جان ما سوخت بگویید که جانانه کیست

شمع صبحدم : شمع سحر : کنایه از آفتاب ، و کنایه از عمود صبح است
خیز که شمع صبحدم لاف ز عارض تو زد ......... خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

شوخ : دلبر گستاخ ، افسونگر ، فریبا ، چشم شوخ : چشم گستاخ ، بی حیا
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب ........ چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

شهاب ثاقب : شهاب مشتعل و سوزان : یعنی از رقیب دیو سیرت به جانان پناه می برم ، شاید که آن شهاب ثاقب رقیب را بسوزاند و محو نماید
خدا را = برای خاطر خدا
ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم ........ مگر آن شهاب ثاقب مددی کند خدا را

شهلا : صفت چشم سیاه مایل به کبودی است
آنکه عمری شد که تا بیمارم از سودای او ...... گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

شیب : این کلمه فارسی است ، مقابل فراز دزآشیب که دژ آشیب است و در تواریخ عربی بنام دزج السفلی هست در مقابل دزج العلیا که امام زاده قاسم حالیه باشد .
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست ........ کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد

شیخ صنعان : نام قهرمان افسانه ای است که شاید واضع قصه آن عطار باشد و گویا قبل از او کسی متعرض این قصه نشده باشد ( منطق الطیر عطار ) صنعا پایتخت یمن است ، نسبت به صنعا ، بر خلاف قیاس که باید صنعاوی باشد ، صنعانی است
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن ....... شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

شیخ جام : قطعا نام شخصی از معاصران خواجه است ، و به احتمال قوی اشاره به زین الدین ابوبکر تایبادی است که در سال 791 هجری یعنی همان سال وفات خواجه حافظ مرده است یعنی همان صوفی که به گفته ابن عربشاه تیمور به زیارتش رفت و به پایش افتاد و رشته ارادتش را به گردن افکند ، آنگاه برای هوس با خاطری آسوده از سمرقند تا مصر را به خاک و خون کشید ، و سرانجام به دجال اعرج معروف شد ، صوفی دجال فعل
حافظ مرید جام می است ای صبا برو ......... وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

شیدا : آشفته ، پریشان ، دیوانه ، مصروع ، صرع نام مرضی است که صاحب خود را بر زمین می افکند زیرا بیمار مصروع از دیدن ماه نو مضطرب و بر آشفته می شود ، یعنی دیوانه تر می شود .
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ........ ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

شیرگیر: آنکه شیر را بگیرد و شکار کند . آنکه با شیر در آویزد و بر او پیروز گردد
مجازا به معنی مست و نیم مست ، سخت شجاع و بسیار دلیر و بی باک

زمستی کرد با شیران دلیری ......... که نام مستی آمد شیرگیری

عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجائی مباش ......... گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین

آن شاه تند حمله که خورشید شیر گیر ........... پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
صبا : باد صبح . صبا را شعرا بیمار و علیل و بی طاقت می گویند . شعرای عرب و عجم صبا و نسیم را بیمار و علیل می گویند . وجه تشبیه این است که وزش صبا و نسیم ضعیف است ، مثل شخص بیمار .

چون صبا با دل بیمار و تن بی طاقت ......... به هواداری آن سرو خرامان بروم

صبی : کودک خردسال . صبی : تصغیر صبی است
باد صبا ز عهد صبی یاد می دهد ........ جانداروئی که غم ببرد در ده ای صبی

صراحی : یعنی تنگ شراب که به شکل حیوانات از جمله مرغابی می ساخته اند ، و شراب از دهان و گاهی از چشم مرغابی بیرون می آمده است .
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم ........ با نعره های قلقلش اندر گلو ببست

صوفی دجال فعل : اشاره است به تیمور لنگ و خونریزی های او . ابن عربشاه در مقدمه عجایب المقدور می نویسد : از شگفت ترین داشتان ها همانا داستان تیمور لنگ سر آمد تباهکاران دجال صفت بود که آتش فتنه بر خاور و باختر گیتی بر افروخت . اما صوفی بودن یا صوفی شدن تیمور بر دست زین الدین ابوبکر خوافی تایبادی ابن عربشاه می گوید : تیمور در یکی از سفرهای خود به خراسان شنید که در قصبه خواف مردی است بزرگوار به نام شیخ زین الدین ابوبکر تیمور زیارت وی واجب شمرد . به حضرت شیخ پیوست ، سر تعظیم فرو آورد و خویشتن را بر پای وی افکند . شیخ دست بر پشت او نهاد . تیمور گفته است که : هرگاه بزودی دست از پشتم بر نگرفته بود آن را شکسته می پنداشتم ، و گمان بردم که آسمان به زمین پیوسته است و من در میان فشرده و کوفته مانده ام . آنگاه در برابر وی به دو زانوی ادب بنشست و بنرمی سخن آغاز کرد که ای شیخ بزرگوار ، چگونه است که پادشاهان را نفرمودید تا عدل و انصاف برگزینند ، و بجانب آزار و ستم نگرایند ؟ شیخ فرمود : ما آنان را به داد و دهش خواندیم ولی سرباز زدند ، پس ترا گماشتیم و بر ایشان مسلط داشتیم . تیمور در حال از حضرت شیخ برخاست و قد بیاراست و گفت : به خدای کعبه که دارای روی زمین شدم .... در اواخر همین کتاب ابن عربشاه از زبان پیر علی ناز نقل می کند که او گفت : اوضاع روزگار پریشان است و آثار رستاخیز نمایان . اوان دولت دجالان است و دوران پیروزی دروغگویان و محتالان . تیمور آن دجال لنگ در گذشت و اینک دجال کل را دوران رسیده است ، و به زودی از این پس دجال یکچشم فرا رسد .

کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل .......... بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

صومعه : جمع صوامع . صومعه در عربی به معنی محل اقامت عیسویان است ، چنانکه از قرآن بر می آید و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا ....
مقصود از صوامع که مفردش صومعه است ، دیر مسیحیان و عبادتگاه انان است . و مقصود از بیع که مفردش بیعه است ، معبود یهود است . در فارسی صومعه به معنی محل اعتکاف دراویش مسلمان استعمال شده است .

آنجا که کار صومعه را جلوه می دهند ........... ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

صهبا : شراب انگوری ، شرابی که مایل به سرخی باشد
چنان بزد ره اسلام غمزه ساقی ...... که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند

صهیب : از اصحاب سرشناس پیغمبر ( ص) و از تیر اندازان نامی عرب و از سابقان در اسلام بوده است . چون مسلمانان عازم هجرت به مدینه شدند ، صهیب مالی فراوان داشت و مشرکان از مهاجرت او ممانعت کردند و گفتند : تو گدایی پست بودی و اکنون مال فراوان یافته ای اراده رفتن داری؟
صهیب گفت : اگر مال خویش را بدهم مرا در رفتن آزاد می دارید ؟ گفتند : آری . وی همه مال خود بدانها داد. چون این خبر به پیغامبر رسید ، شگفت : ربح صهیب ، ربح صهیب . یعنی صهیب سود برد ، صهیب سود برد . صهیب در جنگ بدر و احد و دیگر جنگ ها حاضر بود .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
طاق : آنچه خمیده باشد از بناها ، و مجازا بر خمیدگی ابرو و محراب و کمان اطلاق می شود . طاق افتادن ، به نهایت بی طاقتی رسیدن ، طاق ، در اینجا یعنی زبون
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست ........ طاقت صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش ....... که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

طامات : شطح

طایر قدس : در اصطلاح جبرئیل است ، اما در لغت طایری است منسوب به قدس ، یعنی مرغ پاک که از جانان کنایه است .

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس ......... که دراز است ره مقصد و من نو سفرم

اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید ........ عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید

طایفه قلندریه : این طایفه که شرح آنها در تاریخ فرشته و خطط مقریزی هست ، موی سر و ریش و سبیل و ابرو و مژه همه را می تراشیده اند ، و همیشه در گردش و سفر بوده اند . بنابر سر بتراشد صحیح است .

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست ........ نه هر که سر بتراشد قلندری داند

طبل زیر گلیم : کنایه از پنهان داشتن امری است که آن امر ظاهر و هویدا بوده و شهرت یافته باشد .

دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم ......... به آنکه بر در میخانه بر کنم علمی

به آنکه : بهتر آنکه .

طرار : عیار و کیسه بر
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام ........ گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند

طراز : نقش و نگار هر چیز ، نقش و علم جامه ، و به معنی سجاف است .
طراز پیرهن زر کشم مبین چون شمع ........ که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

طربخانه : در اینجا مقصود این است که : روزگار حسود برای ضدیت با من طربخانه خود را از این اشک و این خاک بنا کرد، یعنی این فلک سبز ، خانه شادی را از آمیختن اشکم با چهره زرد و غبار آلودم کهگل کرد . شاید اشاره باشد به سوک فرزند خواجه .
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار ........ چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد

طرف : لغت عربی است به معنی چشم این لغت در عربی تثنیه و جمع ندارد ، مژه ، گوشه و کنار چشم ، در اینجا به معنی فایده است .
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست ....... که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

طرف کلاه : گوشه و کنار کلاه ، طرف دامن : گوشه دامن
طرف کلاه شاهیت آمد بخاطرم ........ آنجا که تاج بر سر نرگس نهاد باد

طره : زلف ، موی صف کرده بر پیشانی
طره شاهد دنیا همه بند است و فریب ....... عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع

طغرا : لغت ترکی است ، و آن خط نستعلیق منحنی دار و پیچیده ای باشد که در حکم امضای امیر و فرمانروا بوده ، و بعدها معنی فرمان یافته است . طغراکش : کسی که در دیوان خلافت شغلش نوشتن طغرا بوده
شعرا ابروی شاهدان را به طغرا که خطی کج و پیچیده است تشبیه کنند.

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش ........ که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

طنبی : حجره پذیرایی فرخی است که بر دست صفحه بزرگ ( شاه نشین ) سازند . حجره ای که در تاریخ جدید یزد چنین توصیف شده : و چاه خانه و زیر زمین که آب در آن جاری است ، و طنبی عالی منقش ، و دور شاه نشین مقابل طنبی کاشی تراشیده و جام های الوان ، و بر کنار طنبی شعر توحیدی عربی از گفته مولانا نوشته
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط ......... مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است

طور : در لغت سریانی به معنی مطلق کوه است . در عربی هم طور به معنی جبل است ، ولی بعدها علم بالغلبه شده برای کوه معینی که در صحرای سینا است . مثل مدینه که هم به معنی مطلق شهر است و هم علم بالغلبه شده برای یثرب .
شب تارست و ره وادی ایمن در پیش ........ آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

طیلسان : نوعی از ردا و بالا پوش که عربان و خطیبان و قاضیان بر دوش اندازند .
طامات و زرق در ره آهنگ چنگ نه ........ تسبیح و طلیسان به می و میگسار بخش

طیره : آشفته ، عصبانی ، غیرت = رشک و حسد
طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد ........ غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد

در اینجا یعنی قد چون سرو تو سبب آشفتگی و عصبانی شدن جلوه طوبی شد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
عارض : روی، رخسار ، گونه ، صورت ، آن قسمت از صورت که در معرض دیدن است .

بیاض روی تو روشن چو عارض خورشید........ سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج

عبوس زهد: عبوس زهد بوجه حمار ننشیند ....... مرید فرقه دردی کشان خوشخویم

عبوس : شخصی که ترشروی باشد
عبوس : ترشرویی ، نام بیماریی که از آن چین بر پیشانی می افتد .

زهد : رو گردانیدن از چیزی و حقیر شمردن آن ، پرهیزگاری نمودن ، دشمن داشتن پیرایه های زندگی و ترک کردن لذت های دنیوی برای آخرت

عبوس زهد : زهد خشک ، ترشرویی دایم ، صفتی است ثبوتی برای شخص ترشروی مردم گریز .

بوجه : به روش ، به طریق ، به طرز ، در برابر ، رویاروی

خمار : جماعت مردم و انبوهی آنها ، بقیه مستی که در سر مانده و رنجی که پس از رفتن کیف شراب و جز آن حاصل شود .

دردی کش : در این صفت معنی تحقیری هست ، یعنی ناز پروردگان برخوردار ، می صاف می نوشند ، اما دردی کشان مفلس درد ته خم که لجن ته نشین شده شراب است می خورند .

سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم ........ که من نسیم حیات از پیاله می جویم

عبوس زهد بوجه خمار ننشیند .......... مرید فرقه دردی کشان خوشخویم

با توجه به سخن خواجه در مطلع غزل ، و با در نظر گرفتن معانی مختلفی که برای کلمات دشوار بیت عبوس زهد .... از فرهنگ های معتبر نقل شد .
شاید مفهوم بیت اخیر با تعابیر زیر سازگار باشد :

1- چون زاهد ترشروی از همنشینی یا رویارویی با خمار آلود می زده پرهیز می کند ، من ناگزیر مرید فرقه دردی کشان خوشخوی شده ام .

2- زاهدترشروی ، مردم گریز است و با جماعت مردم نمی جوشد ، بنابر این من مرید فرقه دردی کشان خوشخویم که به خلاف زاهد ترشروی مردم گریز ، با همگان گشاده رو هستند و می جوشند.

3- بیماری ترشرویی زهد خشک چون افسردگی خماری قابل درمان و چاره پذیر نیست ، پس مرید فرقه دردی کشان خوشخوی شدم که مردمی گشاده چهره و خاکسارند و بیماری خماری را چاره ساز.

عتیب : اماله عتاب ، ملامت کردن ، خشم گرفتن ، ناز کردن .

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت ......... روزی کرشمه ای کن ای نور هر دو دیده

عذار : زیر بناگوش که رستنگاه خط ریش است ، یعنی رخساره و عارض

ز دست شاهد سیمین عذار عیسی دم ........ شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

دل آدمی بسوزی چو عذار بر فروزی .......... تو ازاین چه سود داری که نمی کنی مدارا

عراق : نویسندگان قرن هشتم هجری وقتی عراق می گویند عموما مقصودشان اصفهان است ، زنده رود موید این معنی است

خرد در زنده رود انداز و می نوش ....... به گلبانگ جوانان عراقی

عزایم : تعویذ

عشوه : ناز و حرکت خاص معشوق که دل عاشق بدان فریفته شود ، ناز و کرشمه

تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود ......... کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو

عطارد : ستاره دبیران و مترسان و نویسندگان : عقل کل

عفا الله : خدا ببخشایاد ! و آن در تداول فارسی در مورد تحسین بکار می رود .

عفا الله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد ......... به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می آورد

عقده گشای: گشاینده گره ، مشکل گشا

قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ........ ما را نگذارد که در آییم ز پای

عقل عقیله : خرد باز دارنده ، بهترین هر چیز و بر گزیده و شریف ترین آن .

عقیله : در اصل به معنی زن مخدره گرامی شریف نجیب است ، و سپس اتساعا بر هر چیز شریف اطلاق کنند از ذوات معانی

گرد دیوانگان عشق مگرد ......... که به عقل عقیله مشهوری

عقل کل : عقل تمام و کامل که مدبر کارهای تو باشد

ای که انشای عطارد صفت شوکت تست ......... عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

عماری دار : کجاوه بان - که مهد ماه در حکم است : یعنی آنکه کجاوه لیلی تحت حکم و تصرف اوست ، خدایا در دلش بینداز تا از محلی که مجنون هست عبورش دهد .

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکمست ........ خدایا در دل اندازش که مجنون گذار آرد

عملی می پرداخت : یعنی آهنگ و نغمه ای می نواخت و می زد : خون پالا ، در اینجا کنایه از خون گریستن می باشد .

مطرب از درد محبت عملی می پرداخت ......... که حکیمان جهان را مژده خون پالا بود

عنان کشیده : ملایم رونده به معنی با درنگ و تانی راه رفتن و آهسته و نرم راندن است .

عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن ......... که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست

عنبر سارا : سارا

عنقا : طائری است دراز گردن که هیچ کس آن را ندیده است ، و به فارسی نام سیمرغ است

عنقا شکار کس نشود دام باز چین ........ کاینجا همیشه باد بدست است دام را

باد بدست : بی حاصل ، تهیدست

عیار : آنچه در درهم و دینار ، از طلا یا نقره خالص قرار داده باشند - با سنگ محک عیار زر سنجیده می شود - و مقدار چاشنی زر و سیم معلوم می شود .

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن .......... کس عیار زر خالص نشناسد چو محک

عیار : مرد بسیار آمد و شد کننده ، تر دست و زیرک ، طرار ، دزد

تکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیار ........ تاج کاووس ربود و کمر کیخسرو
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
غایبانه باخت : باختن ، بازی کردن را گویند . غایبانه باخت فلک : یعنی پیش از تولد و موجود شدن آدمی بازی آورد فلک و مردم را خراب گردانید ، در غیاب کسی کاری انجام دادن .
غایب باز : شطرنج باز کامل که خود از بازی با حریف کنار نشسته ، به واسطه دیگری مهره به خانه های شطرنج می دواند تا حریف را مات کند .
چشم بسته شطرنج بازی کردن با یک نفر و یا با چند نفر، این نوع بازی را نویسنده مسیر طالبی در سفرنامه خود نیک توصیف کرده و خلاصه اش چنین است : مستر فراری از مردم ایتالیا و استاد موسیقی دانان لندن است ؛ اکثر ترکیبات و مولفات او در اپره و مجلس های ساز و سرود خوانده و نواخته می شود : او شوق بازی شطرنج نیز دارد ؛ اکثر بازی می کرد . یک بار دیدم که به یکی از رومیان رهنمونی کرد که سر سفره شطرنج گسترده و با سه کس غایب می باخت . یعنی خودش رو به دیوار نشسته بود و یک نفر به موجب حکم او مهره آن سفره ها را حرکت می داد تا اینکه هر سه را مات نمود .

فعان که با همه کس غایبانه باخت فلک ......... کسی نبود که دستی ازین دغا ببرد

غبغب : گوشت آویخته زیر ذقن ، و آن ، مردم پر گوشت را از لوازم خوب صورتی است .

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف ......... صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

غراره : فارسی شده غرغره است

اگر شبی به زبانم حدیث توبه رود ......... ز بی طهارتی آن را به می غراره کنم

غرور : تکبر ، نخوت ، بخود بالیدن

از وی همه مستی و غرور است و تکبر ........... وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

غزاله : آهو بره ماده ، خورشید ، چشمه آفتاب وقتی که طالع شود یا بلند گردد

آن شاه تند حمله که خورشید شیر گیر ......... پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

در عربی غزاله به معنی خورشید است و اینجا صنعت ایهام و توریه است

غلطی : گفتا غلطی : گفت در اشتباهی

دی می شد و گفتم صنما عهد بجا آر ......... گفتا غلطی خواجه ، درین عهد وفا نیست

غماز : خبر چین ، خبر کش

چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ......... ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز

غیرت : حمیت ، محافظت عصمت و آبرو ، و نگاه داری عزت و شرف

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد ............ برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
فتراک : چرمی که از طرفین زین آویزان است برای بستن چیزی بر ترک ، تسمه و دوالی باشد که از پس و پیش زین اسب آویزند

عنان مپیچ که گر می زنی به شمشیرم ......... سپر کنم سرو ، دستت ندارم از فتراک

یعنی دست از فترکت بر نمی دارم

فتنه : به معنی مفتون ، غالبا در فارسی فتنه که مصدر است به معنی اسم مفعول استعمال می شود .

چشمی که نه فتنه تو باشد .......... از گوهر اشک غرق خون باد

فتوح : مترادف با نذور است ، اعانه ای که کسی به جایی یا کسی می دهد .

نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم ....... دلق ریا به آب خرابات بر کشیم

فراز : چون فراز از لغات اضداد است و به معنی بسته و باز هر دو آمده است ، پس اگر این مصراع را با کلمه معنی بخوانیم فراز به معنی بسته خواهد بود ، و اگر با کلمه محنت بخوانیم فراز به معنی باز است .

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت ........ عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

یعنی در معنی را بست . اما اگر در محنت بخوانیم عشقش به روی دل در محنت فراز کرد می شود : در محنت را باز کرد .

فرو کش کردن : اقامت کردن و در جایی ماندن

دل گفت فرو کش کنم این شه به بویش .......... بیچاره ندانست که یارش سفری بود

فلانی : شخص غیر معلوم ، یا فلان و بهمان

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی ......... خوبی آنست و لطافت که فلانی دارد .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  مشاعره حافظ با صائب تبریزی و شهریار و یک شاعر با شعور v.a.y 3 707 ۳۰-۰۹-۹۴، ۰۱:۱۷ ق.ظ
آخرین ارسال: فائزه 2
  وصیت نامه ی وحشی بافقی ... ~Green Angel~ 1 619 ۱۴-۰۵-۹۲، ۰۱:۴۵ ق.ظ
آخرین ارسال: ghazaleh.so

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
فائزه 2 (۳۰-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۸ ق.ظ)، garavand (۱۲-۰۳-۹۵, ۰۸:۱۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان