امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
وقتی که خدا مجبور می شود به سمت ما پاره آجر پرتاب کند!!!!!!
#1
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند .

هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم

برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت

برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد

نتیجه داستان : در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
پایان رمانتون رو اینجا اعلام کنین

http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=129070&pid=782078#pid782078
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
وای خدا جووووون!!!!
چه قدر عبرت انگیزmara:-2-42-:
اگه زندگیت ته کشید
بشین با ته دیگش حال کن
هی نشین بگو به اخرش رسیدم...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . "
" برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
ما انسانها اینقدر به اطرافمان بی تفاوت هستیم که حد و حساب نداره
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
وصيت نامه پادشاه بزرگ يونان وصيت نامه الكساندر

پادشاه بزرگ يونان، الكساندر، پس از تسخير كردن حكومت هاي پادشاهي بسيار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بين راه، بيمار شد و به مدت چند ماه بستري گرديد.

با نزديك شدن مرگ، الكساندر دريافت كه چقدر پيروزي هايش، سپاه بزرگش، شمشير تيزش و همه ي ثروتش بي فايده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:

من اين دنيا را بزودي ترك خواهم كرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هايم را حتماً انجام دهيد.

فرمانده هان ارتش درحالي كه اشك از گونه هايشان سرازير شده بود موافقت كردند كه از آخرين خواسته هاي پادشاهشان اطاعت كنند. الكساندر گفت: اولين خواسته ام اين است كه پزشكان من بايد تابوتم را به تنهايي حمل كنند.

ثانياً، وقتي تابوتم دارد به قبر حمل مي گردد، مسير منتهي به قبرستان بايد با طلا، نقره و سنگ هاي قيمتي كه در خزانه داري جمع آوري كرده ام پوشانده شود. سومين و آخرين خواسته اين است كه هر دو دستم بايد بيرون از تابوت آويزان باشد.

مردمي كه آنجا گرد آمده بودند از خواسته هاي عجيب پادشاه تعجب كردند. اما هيچ كس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ي مورد علاقه الكساندر دستش را بوسيد و روي قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمينان مي دهيم كه همه ي خواسته هايتان اجرا خواهد شد.

اما بگوييد چرا چنين خواسته هاي عجيبي داريد؟ در پاسخ به اين پرسش، الكساندر نفس عميقي كشيد و گفت: من مي خواهم دنيا را آگاه سازم از سه درسي كه تازه ياد گرفته ام. مي خواهم پزشكان تابوتم را حمل كنند چرا كه مردم بفهمندكه هيچ دكتري نمي تواند هيچ كس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعيف هستند و نمي توانند انساني را از چنگال هاي مرگ نجات دهند. بنابراين، نگذاريد مردم فكر كنند زندگي ابدي دارند.

دومين خواسته ي درمورد ريختن طلا، نقره و جواهرات ديگر در مسير راه به قبرستان، اين پيام را به مردم مي رساند كه حتي يك خرده طلا هم نمي توانم با خود ببرم. بگذاريد مردم بفهمند كه دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.

سومين خواسته ام يعني دستهايم بيرون از تابوت باشد، مي خواهم مردم بدانند كه من با دستان خالي به اين دنيا آمده ام و با دستان خالي اين دنيا را ترك مي كنم.
بازی بازی با دل ادمم بازی؟
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  نامه ای از خدا . !!Tina!! 1 385 ۰۸-۱۱-۹۶، ۰۶:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: d.ali
Star وقتی بمیرم... taranomi 4 142 ۰۹-۰۷-۹۶، ۱۰:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: ملکه برفی
  پرنده ها هرگز دیرشان نمى شود . !!Tina!! 1 128 ۰۲-۰۷-۹۶، ۰۳:۵۷ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
10 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۳۰-۰۹-۹۴, ۰۱:۲۶ ب.ظ)، sadaf (۳۰-۰۹-۹۴, ۰۲:۱۲ ب.ظ)، نويد (۱۲-۰۴-۹۵, ۰۸:۱۸ ب.ظ)، ghazaleh (۱۵-۰۸-۹۴, ۰۸:۴۶ ب.ظ)، asma123 (۰۱-۰۹-۹۴, ۱۱:۱۲ ق.ظ)، deli67 (۳۰-۰۹-۹۴, ۰۱:۳۴ ب.ظ)، mania (۱۵-۰۸-۹۴, ۰۹:۲۵ ب.ظ)، fatemeh . R (۳۰-۰۹-۹۴, ۰۶:۵۴ ب.ظ)، فائزه 2 (۱۵-۰۴-۹۵, ۰۴:۵۷ ب.ظ)، ӄoCholOo (۰۱-۱۰-۹۴, ۰۱:۳۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان