امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پاییز
#1
اینجا ...
آری همین اینجا
در پس قاب غبار آلود پنجره
در فاصله ناچیز شیشه و هوا
از ارتفاع پنج شش متری با زمین
با خاک
و از مسافت بعید من تا خدا
آسمان
اوج
سالهاست ...
آری ... گویی سالهاست
چشمانم به بی انتهای جاده خشک شده
و من هر روز به این تکرار مکرر بی وقفه ی کشتن ثانیه ها معتادم
به هجوم بی رحم باد
به حضور بی رنگ عشق
به صدای بی صدای فریاد
و من معتادم
حتی به دیدن خورشید رنگ پریده ی پاییز...
آه ...
پاییز... پاییز... پاییز
میهمانی بی تکلف طبیعت
پیشکش رویا گونه ی رنگها
به بی رنگی و دل مرگی لحظه ها
به جشن حیرت آور جهان
در پی پای کوبی و دست افشانی پرندگان
و
سمفونی موزون و گوش نواز برگها
داستان بی انتهای عاشقی
و امید
امید به رویش و زایشی دوباره
در پی مرگ رنگها
و سپردن بی پروای جان به پایانی دل انگیز
مژده ای لطیف به آغازی دوباره
و بی محابا سیراب شدن
از حس بکر تکامل
میل قوی و اعجاب انگیز جاودانگی
آزادی
و رها شدن در عمق یک روز روشن
و گم شدن در رنگها و نورها
و به اثبات رسیدن
در اوج گمگشتگی به یکباره پیدا شدن
آه...
سیراب شدن
از برکه ای کوچک
به زلالی اندیشه
و تطهیر شدن از رنگها و ننگ ها
تمام آرزویم این است
مرا درک کن در این شبهای وحشت و ترس
مرا دور کن از این تنهایی بی رحم
مرا با آب ...عشق ....فردا... آشتی ده
مرا به فردا ...به طلوع... به نور... پیوند بزن
مرا در این برهوت تنهایی
رها مکن.
.
.
.
.
نباید شیشه را با سنگ بازی داد!

نباید مست را در حال مستی دست قاضی داد!

نباید بی تفاوت چتر ماتم را به دست خیس باران داد!


کبوترها که جز پرواز آزادی نمی خواهند!

نباید در حصار میله ها با دانه ای گندم به او تعلیم ماندن داد!

پاسخ
سپاس شده توسط: mahtabiiiiii


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  تو نیستی و پاییز ... PedraM 2 565 ۱۷-۰۹-۹۲، ۰۱:۰۷ ق.ظ
آخرین ارسال: یوتا

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
لیلی پارسا (۱۴-۰۱-۹۶, ۰۲:۱۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان