امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اتاق من|فرهاد فیروزی
#1
سر کوچه از تاکسی پیاده شدم. اول سایهاش را دیدم که دراز افتاده بود وسط کوچه و میآمد تا جوی پهنی که پیش پایم بود. پای تلفن گفته بود: "راحت پیدام میکنی، همه جا امشب مهتابه!"
از جو پریدم و رفتم توی کوچه. سایهش سُر خورد و کشید سمت دیوار. چند قدمی رفت، دنبالش رفتم. سراپا سیاه تنش بود، صورتش را نمیدیدم. پنجرهای جایی روشن شد. تند کرد، خودم را رساندم پشت سرش.
"تو بودی بهم زنگ زدی؟"
"هیس!"
دستم را گرفت و کشید توی دالان تنگی که جایی ته کوچه بود. دو طرف، دیوار راست میرفت تا بالا.
"هی، هی! چه خبره؟"
"بیا!"
قد و بالاش بلند بود، بیصدا انگار میدوید. فرز پیچید طرف درگاهی ساختمانی. آجرهای دیوار را یک آن توی تاریکی دالان دیدم. از درگاه که رد شدیم چشمهام هیچ جا را نمیدید. دستش فقط گرم بود، دور دستم.
پای تلفن گفته بودم: "زندگی برام بیمعنییه، حوصلهء هیچ کاری رو ندارم."
نمیشناختمش، بار اول بود زنگ میزد. سلام را جوری گفته بود که نمیشد گوشی را گذاشت. فرق داشت، با خیلیها فرق داشت. گفت: "دلم میخواد ببینمت."
"باشه یه وقت دیگه."
"همین امشب!"
"بیخیال شو، حالش نیست!"
"میخوای بگی هیچ آرزویی تو دنیا نداری؟"
"حالا که چی!"
"بهم بگو!"
"همیشه دلم میخواسته یه اتاق از خودم داشته باشم."

از پلهها میبردم بالا. پله بود، خُردخُرد بالا میرفتیم، پام مرتب میخورد به سفتی پلهء بالایی، بلندتر از پلههای معمولی بود. توی هوا هم دود بود انگار، غلیظ میشد، میچسبید به پوست صورتم، گردن م. زیر پام چند بار خالی شد، پله پایینتر بود. توی هوا دست کشیدم تا نردهای، دیوار را بگیرم، نبود.
دستم را میکشید و دنبالش میرفتم، ساق پام خورد به لبهء پله، بلندتر بود. هماندازه نبودند پلهها. یک آن جایی بالا سرمان روشن شد و رفت. لکهء سفیدش پشت پلکم ماند، چیزی ندیده بودم. تندتر کرده بود و جلوجلو میرفت.
هیچ جا نچرخیدیم، نیمدور هم نزدیم، پلهها یکسر میرفت بالا. بالا سرمان دوباره جایی روشن نشد، نفسم بالا نمیآمد، غلیظ چسبیده بود ته سینه ام، منتظر پاگرد بودم. تلوتلو خوردم، دو پله یکی میرفت بالا، زانوم خورد به جایی، سرم هم خورد. دستم توی دستش سِر شده بود، زقزق میکرد، داشت میترکید، داغ بود، دست خودم نبود، چسبیده بود به تنم. خِرکش پشت سرش میرفتم.
نفسم میآمد و میآمد و نمیرفت که ایستاد، یکهو ایستاد. تمامتن خوردم به تنش، نرم و گوشتی و گرم بود، خیلی داغ، چیزی تنش نبود انگار، بوی آشنایی داشت. روی خیسی تنش، سینه اش، سُر خوردم و ولو شدم پایین، لُختی پاش کنار لبهام بود، لیموی ترش، تمام تنش بوی لیمو میداد. دست کشیدم روی زمین، روی پلهها نبودیم، رسیده بودیم جایی. قلبم میکوبید، گرمی پاش از کنار صورتم رفت، بازوم افتاد روی تنم، آرنج به پایینِ دستم نبود، بازوم میپرید، میخواستم فقط بخوابم. درِ گوشم انگار گفت: "اینم اتاق!"

آفتاب پهن بود وسط اتاق. پنجره را که باز کردم، جرجرش هنوز توی اتاق نپیچیده بود که تاق صاف دراز شد کفِ اتاق و من تا به خودم بحنبم زیر تاق صاف دراز شدم و داشت دوباره خوابم میبرد که یادم افتاد پنجره را تازه باز کردهام. حالا که من و تاق دراز شده بودیم کفِ اتاق، پنجره را اگر نمیبستم خیلی سرد میشد.
تاق را که پهن شده بود روی تنم لوله کردم و پا شدم و سر و تهش را گرفتم و تاش کردم و گذاشتم کنار دیوار. خم شدم و چروک تاخوردگیها را با کف دست صاف کردم و سرم را که بالا آوردم چیزی توی تنم افتاد پایین و دیوار روبرو و دوتا کناری تا خورد و مچاله شد و همینطور میآمد پایین تا رسید بهآخرش، پایینِ پایین.
"زود بگو، فکر نکن، دوست داری الان چند سالت باشه؟ بجنب، بجنب! گوشی رو قطع میکنم، ها!"
میگفت: "اگه بری اون پایین، پایین رفته باشه پایینتر چی؟ چی کار میکنی؟"
"دیدی! دیدی جا موندی! الان تو رو تا میکنم میذارمت پشت آینه؟"
"مچت رو گرفتم، مچت رو گرفتم! مچاله برای چی بشی، بیا بالا! من اینجام، دستم رو بگیر!"
میگفت: "یه روز یکی میره پنجره رو باز کنه جرجرش هنوز تو اتاق نپیچیده که من از راه میرسم."
"لولهت میکنم، میذارمت زیر بغلم! با خودم میبرمت! نمیذارم چروک بشی! یعنی تو هیچ آرزویی نداری؟"

چشمم را که باز کردم خوابیده بودم روی تاق که تاشده کف اتاق بود و جم نمیخورد، جم نخوردم. پنجره لهشده و پخ بود، پایینِ پایین، پنجره نبود، نمیشد بازش کرد، بست. پنجره را باید میبستم، اتاق سرد میشد. تکانی دادم به خودم و پنجره هم صاف شد با من، سوراخش بود، لتهها را باید میگذاشتم سرجا تا بشود پنجره را بست. پیداشان نمیکردم.
سهتا دیوار پخ بود، لتهها زیرشان بود لابد، یا زیر تاق بود، تاشده کنار جایی که قبلش دیوار بود. یخ کرده بودم، پنجره باز بود، تاق پایین بود، سه تا دیوار هم نبود. دیوار چهارم را دیر دیدم، در چسبیده بود وسطش. اولش دستگیره را دیدم ولی بعد از جلو نبود، نقش چوب بود، پیچ و واپیچ، تیره و روشن، توی هم میرفت و از هم باز میشد، زبانه میکشید و حلقهحلقه بالا میرفت و باز برمیگشت تو خودش. سرش را بالا گرفته بود لای دود، با چشمهای نیمبسته و گردن کج، گوشی تلفن دستش بود، حلقهء سفیدِ انگشت کوچکش برق میزد، کلاه سرش بود، حصیری و بزرگ، میدوید، با تلفن حرف میزد و میدوید، برمیگشت و اشاره میکرد بروم دنبالش. کلاه از سرش افتاد، موهاش توی باد پخش شد توی صورتم، خواب دم صبح، یاس بنفش، آب!
هایی کشیدم بلند، بلند، کش آمد و دراز شد و از پنجره رفت بیرون، سرفهام گرفت، به خسخس افتادم، ریههام داشت میترکید.
"میخوای یه قصه برات تعریف کنم؟"
نفسم برگشت سرجاش، تو اتاق. بَسم بود، هیچ چیز نمیخواستم. برگشتم در را باز کنم و از اتاق بزنم بیرون. در برگشت تو صورتم و چسباندم به دیوار. دیوار نبود، پخ شده بود و پایین، کف اتاق بود. کف اتاق دراز شده بودم.
برگشتم در را باز کنم در برگشت تو صورتم، زودتر دراز شدم کف اتاق، اتاق نمیخواستم، میخواستم بروم. در چسبیده به نک دماغم هیسی کشید و رد شد و جفت شد با دیواری که نبود و من یک آن، فقط یک آن تو دلم، آن عقبهاش کمی غنج زد. وقتی در دوباره روی پاشنه چرخید، من که از خوشیِ غنجزدن دلم، نک دماغم بالا آمده بود از درد فریادم رفت به آسمان بالای سرم و آبی را دیدم و جابهجا سفیدهای پنبهای تپلی.
"تو گرگ شدی!"
"یه بار دیگه جر بزنی، میرم به داداشم میگم ها!"
"من اول چشم میذارم."
"قبول نیست، تو سوختی!"
پل دماغم تیر میکشید. در هنوز بسته بود، اگر نفسم را توی سینه حبس میکردم شاید میشد، دستگیره را نمیدیدم. به خسخس افتاده بودم، جناغ سینه ام داشت جر میخورد. زانو و ساق پام میلرزید، پیر شده بودم شاید.
"دلم میخواد از خوشی پرواز کنی!"
میگفت: "تو کاری به این کارها نداشته باش! همهش با من!"
میگفت: "پنجره رو جوری بازش میکنم که دیگه نتونی ببندیش."

آن طرفِ چهارچوب در، توی تاریکیِ بیرون اتاق، سر سرخ سیـ ـگاری شاید، گُر گرفت و لحظهای بود و نبود و باز تاریکی. چشمم را بستم و باز کردم. سرخی، ته تاریکی بود و رفت. نرفتم، برگشتم نشستم وسط اتاق، دستم را گذاشتم رویسینه ام. سرم را بالا گرفتم، پنجره راست شد. پنبههای سفید گوشتالو بالای سرم آویزان بودند، با داد و فریاد به هم میپریدند، بازی میکردند، میخندیدند و شلپ شلپِ آب میآمد. صورتم خیس شد. به هم آب میپاشیدند. قلمبهای ابر پیش چشمانم شکل و واشکل شد، نک زبانم را بردم جلو و نرمهء گوشش را لیسیدم. تپلِ پنبهای دیگری صاف آمد نشست سر شانهام. دلم غنج زد، همین جلوجلوها، گذاشتم غنج بزند، باز غنج بزند و نگاهم رفت تا آبی بالای سرم.
میگفت: "پنجره رو میگذاریم وسط دیوار که یک روز بازش کنیم."
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان واقعی پریا و فرهاد bahar-77 3 520 ۱۲-۰۸-۹۴، ۱۲:۳۳ ب.ظ
آخرین ارسال: bahar-77
  پادشاه ، انتخاب وزیر و قفل در اتاق ستاره شب 0 427 ۰۳-۱۰-۹۱، ۰۹:۵۶ ق.ظ
آخرین ارسال: ستاره شب
  قصه شيرين ، خسرو و فرهاد ستاره شب 1 502 ۰۲-۱۰-۹۱، ۰۱:۵۰ ق.ظ
آخرین ارسال: محبوبه شب

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان