قصه «پهلوان بیکارو عشقه» چه بود؟
در همان مسابقه که بین تهران و باشگاه قائمشهر برگزار شد همه همباشگاهیهای ما زمین خوردند و تنها من توانستم حریف هایم را زمین بزنم. یکی از میان تماشاچیان به میان تشک آمد و فریاد زد: زنده باد قهرمان بیکار. شهردار آن روز شهر آمد جلو و از من پرسید؟ بیکاری؟ گقتم: بله. گفت من شهردار شاهی هستم. شما فردا بیا شهرداری تا کاری برایت در نظر بگیرم. فردا صبح رفتم به شهرداری و آقای شهردار شغل آتشنشانی با حقوق ماهیانه نود و شش تومان را برایم در نظر گرفت. اولین شغلی که به شکل مداوم تجربه کردم، آتشنشانی بود.
روانشاد تختی، یعقوبی، خجسته پور، نوری و مرا با دستور محمدرضا پهلوی در راه آهن تهران استخدام کردند. راستش را بخواهید پیروزیهای پی درپی باعث شده بود عدهای با طرح این موضوع که حبیبی بابلی است و بومی شهرشاهی نیست بنابراین نباید در باشگاه این شهر تمرین کند. در آن روزها با دوچرخه از قائمشهر تا ساری رکاب میزدم و آنجا میرفتم تمرین. مسابقات پهلوانی پایتخت از راه رسید و من هم در آن شرکت کردم. در آن مسابقه کشتیهای زیادی گرفتم و همه را پیروز شدم. یکی از پهلوانان بزرگ ایران زمین را هم در آن مسابقه شکست دادم. در آن مسابقات باید حداقل هفتاد کیلو وزن میداشتیم. رئیس فدراسیون کشتی در آن دوره و رئیس تربیت بدنی آن زمان هر دو با من مخالف بودند بنابراین بازوبند را به من را ندادند.
من آنجا کسی را نداشتم و به تنهایی رفته بودم برای مسابقه. همانجا عدهای چاقوکشی کردند و میخواستند مرا بزنند. زنده یاد عباس زندی به پشتیبانی من درآمد. ظاهرا یک افسر و دو سرباز داشتند از آنجا رد میشدند که صدای سر و صدا را شنیده بودند. جویای ماجرا شده بودند و کسی گفته بود: جوانی مازندرانی آمده برای مسابقه و گروهی میخواهند او را با چاقو بزنند. ایشان با دو سرباز به وسط تشک پرید و مرا در حلقه سه نفره شان قرار داد. گفت هر کس با ایشان کار دارد با من و این دو سرباز مسلح کار دارد. مرا با خودش به خانه برد. شام را خوردیم و خوابیدم تا اینکه صبح شد و گفت برگرد برو مازندران. گفتم نه آدم یک روز به دنیا میآید و یک روز هم میمیرد. من آمده ام برای کشتی گرفتن. در آن مسابقه دیگر به من کشتی ندادند و من هم به محمدرضا پهلوی که برای دیدن مسابقات به سالن آمده بود، گفتم من همه این ها را زده ام. دوباره با شمشیریان اصفهانی برایم کشتی گذاشتند اما گفتم من او را یکبار برده ام.
با این حال مسابقه دوباره برگزار شد و من با فن سرزیر بغل زیرش را گرفتم و آوردمش روی سرم و ضربه اش کردم. به مازندران بازگشتم. همه مردم از کشتی هایم با خبر شده بودند. شهردار آن زمان قائمشهر آقای متولی هم واقعا به من لطف داشت. هیچ کس تا امروز مرا در ایران خاک نکرد. حدود دو سال در مازندران تمریناتم را ادامه دادم تا اینکه بالاخره از طرف افراد مختلف به من اصرار کردند و آقای بلور مرا برای حضور در انتخابی تیم ملی کشتی فراخواند. قبل از آغاز مسابقات انتخابی مدتی زیر نظر استاد بلور در باشگاه سرباز تمریناتمان را ادامه دادیم. استاد بلور هم پهلوان بود، هم با شخصیت بود و معلم اخلاق بود و هم هدایت کشتی گیران را به خوبی میدانست. هیچ گاه دیگر کسی نظیر ایشان در ورزش ما تکرار نمی شود.
سال ها قبل انگار از سوی مدیران ورزشی در امریکا پیشنهاد آموزش کشتی به جوانان امریکایی را به شما داده بودند...
بله. درست است. این پیشنهاد داده شده بود اما منی که این همه سال نتوانستم عشق به خاکم را کنار بگذارم چطور میتوانم فنون کشتی ورزشی را که نماد ملت ایران است به دیگران یاد بدهم تا بر جوانان کشور خودم پیروز بشوند و روی سینه آن ها بنشینند؟ تا لحظهای که نفس میکشم چنین پیشنهاد هایی را نمی پذیرم. این را هم بگویم که فرزندانم در امریکا مدارج علمی را سال ها قبل، سپری کرده اند و به تدریس در دانشگاه مشغولند. با اینکه ایجاد ملزومات برای زندگی راحت من در آنجا فلراهم است اما من یک وجب از خاکم را به تمام امریکا نمی دهم.
در این سال ها کمتر در عرصههای عمومی حضور داشتید. علت اصلی این انزوا از نگاه خودتان چیست؟
راستش به گمان من شان و جایگاه قهرمانان ملی واقعا بالا است. نه به خاطر اینکه من چند بار توانستهام مدال طلای مسابقات جهانی المپیک را به سینه بزنم بلکه چون پرچم کشور با قهرمانی هر کدام از این چهره ها به احتزاز در میآید و ملت ایران احساس غرور و خوشحالی را با آن مدال ها تجربه میکند. بنابراین اگر کسی مایل به حضور بنده در جایی است باید به سراغم بیاید.
خانه من در جاده نظامی قائمشهر واقع شده و درش همیشه به روی میهمانان باز است. اما عدهای پس از انقلاب یا از سر بی اطلاعی یا از روی بی علاقگی به کسانی چون من، به بهانه هایی که واقعا درست نبود، سخنان ناصواب و بی بنیانی را مطرح کردند. اما بزرگان مملکت به گمان من این طور فکر نمی کنند. سال گذشته بیمار شده بودم و بر اثر آفتابزدگی مرا به بابل کلینیک برده بودند و آنجا بستری شده بودم. رهبر معظم انقلاب مطلع شده بودند و از آقای گلپایگانی پرسیده بودند ایشان همان حبیبی خودمان هستند.
آقای گلپایگانی هم گفته بود: بله. به آقای علی اکبر ولایتی دستور دادند مرا به بیمارستان دی ببرند و مداوا کنند. من از ایشان بسیار ممنونم. هنرمند و ورزشکار و شخصیت ملی همیشه سر جای خودش هست و بزرگان قدر میدانند اما گاهی برخی از آدم ها در رتبه ها و مسئولیتهای پایین خودسرانه محدودیت هایی ایجاد میکنند. پوریای ولی گفت اگر یک لیوان آب خوردن از دست کسی گرفته اید سعی کنید جبران کنید. ما که نمی توانیم جبران لطف مقام معظم رهبری را بکنیم چون هرجا نشسته از قهرمانان و افتخار آفرینان ملت ایران تعریف کرده و حمایت کرده است.
تنها شکست شما در تاریخ کشتی مقابل کشتی گیری رقم خورد که 14 امتیاز عقب بود. چرا در آن مسابقه دست حریف بالا رفت؟
قبل از مسابقات جهانی 1962 میدانستم که اگر طلا بگیرم به آخر خط رسیده ام و باید با تشک کشتی خداحافظی کنم. آنجا این اتفاق افتاد و ایستگاه پایانی مسیر قهرمانی برای من در تولیدوی امریکا فرا رسید. اتفاقا آن مسابقه برایم از یک بابت دیگر هم فوق العاده مهم بود. در مسابقات دو سال قبل در المپیک رم، درحالی دست حریفم داگلاس بولاخ امریکایی مقابل من بالا رفت که 14امتیاز از او جلو بودم. مدام حمله میکردم و او فرار میکرد.
نمی خواستم به هر قیمت پیروز بشوم. آمده بودم تا قهرمانانه مبارزه کنم و همه حریفانم را ضربه فنی کنم. یکبار هم شانههای حریفم را با تشک آشنا کردم اما به هر شکل کشتی ادامه پیدا کرد. دو بار یک دست و یک پا را روی این امریکایی اجرا کرده بودم اما یک لحظه کافی بود تا اتفاقی تلخ رخ دهد و پایم در تشک فرو برود. همین ماجرا باعث شد نتوانم کف پایم را جابه جا کنم و در اصطلاح عضلات پایم دچار گرفتگی شد. به زمین خوردم و روی پل متوقف شدم. پایم که از حالت سرپا بی حس شده بود، توانش را از دست داد و شانه هایم به تشک رسید. این باخت، تنها شکست من در مسابقات جهانی و المپیک بود. البته در یک دوره مسابقات جهانی هم شرکت نکردم.
وقتی دستش بالا رفت سر از پا نمی شناخت. خودم هم ناراحت بودم اما شرمنده، نه. تلاشم را کرده بودم و علیرغم برتری محسوس به حمله هایم ادامه دادم. این حریف من بود که با وجود از دست دادن آن همه امتیاز هنوز هم داشت فرار میکرد. استاد بلور وقتی از تشک پایین آمدم ناراحت بود و گفت طلا را خودت با دستان خودت از کف دادی. گفتم: استاد من باید کشتی میگرفتم. شرمنده نیستم چون کم فروشی نکردم. شبی که به سمت ایران بر میگشتیم همه تیم ناراحت بودند. همان جا قسم خوردم این شکست را جبران کنم. سی میونگ جونگ کرهای ، کارلسون سوئدی، محمد بشیر پاکستانی و دویسکووی از ایتالیا را شکست داده بودم اما آن اتفاق باعث شد در نهایت چهارم المپیک رم بشوم. قهرمانی را پس گرفته بودم و نمایندگان بلغارستان و آمریکا روی سکوی دوم و سوم, کنارم ایستاده بودند.
رفتم روی سکوی اول ایستادم تا پرچم ایران بالا برود و سرود ملی مان را بنوازند. همه تماشاگران هم برای احترام به سرود ملی مان سکوت کرده بودند. چند لحظه پس از آغاز اجرای مراسم سرود و پرچم دیدم این که سرود ملی ما نیست. بلافاصله از روی سکو پریدم پایین و رفتم کنار استاد بلور و گفتم این سرود ملی ما نیست. ظاهرا به اشتباه مسئولین برگزاری صفحه سرود ملی کشور عراق را گذاشته بودند. سرود ملی ما را هم در سالن نداشتند. با دفتر سازمان ملل تلفنی تماس گرفتند و آنجا سرود پخش شد و از طریق تلفن صدایش در سالن پیچید تا روی سکو برگردم و آخرین گام راه قهرمانی را به پایان برسانم. البته مسئول تیم و رئیس وقت تربیت بدنی وقتی دید دارم چهار گوشه تشک را میبوسم گفت حبیبی تو حداقل پنج طلای دیگر از کشتی طلب داری.
حق نداری از کشتی کنار بروی. گفتم آقا روزی که پایم را گذاشتم روی تشک به نیت پنج تن از خداوند پنج مدال طلا آرزو کردم و پنج فرزند هم خداوند به من داد. امروز دیگر دلیلم برای مبارزه به پایان رسیده و کسی که دلیل ادامه دادن را از دست میدهد باید صحنه را ترک کند.