امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بازی
#1
توی صف بلیت سینم ا بودم ، هنوز نیومده بود ، بلیت رو که گرفتم بهشزنگ زدم .... جواب داد :
- بله ؟
گفتم : کجایی ؟ من بلیت رو گرفتم .
- من جلوتم اون ور خیابون !
روبروم رو نگاه کردم ... تنهانبود ... باورم نمی شد ؛ همراهشیه مرد قد بلند با بارونی خاکستری و کلاهی که تقریبن نیمی از صورتشو پوشونده بود ، ایستاده بود . با خودم گفتم :" وای این چقدر شبیه بابامه ... اما قبل از هر فکر و خیال دیگه ، اونا از خیابون رد شدند و در فاصله ی چند قدمی من ایستادند . هنوز چهره ی اون مرد رو بوضوح نمی تونستم ببینم ، ولی حسم دروغ نمی گفت خودش بود ... پدرم ... که ناگهان مرد سرشو بالا آورد و من از برق نگاه غریب و بهت زده ی پدرم خشکم زد . نه می تونستم حرکت کنم و نه حرف بزنم و تنها صدای ناله مانندی از گلوم در اومد که بزحمت گفتم :" نه احسان ... نه ..." در یک لحظه هجوم خاطرات یک سال گذشته مثل یک فیلم سینم ایی با دور تند از ذهنم گذشت ...
"درست یکسال قبل ...خواستگاری یکی از دوستان پدر برای پسر تازه از فرنگ برگشته اش . مخالفت شدید من . دلخوری پدر .و سفر ناگهانی من بهمراه چند تا از دوستانم بخاطر شرکت در عروسی یکی از بهترین دوستان هم دانشگاهی ام . آشنایی اتفاقی من و احسان در فرودگاه بخاطر عوض شدن چمدونهامون و اینکه هر دو عازم شیراز بودیم و شروع ماجرای عاشقانه ی من و احسان و تجربه ی یک عشق نفس گیر و رویایی که تنها دلیل زندگی ام شده بود و یکسال زندگی در خیال و رویاهای زیبایی که احسان برام ساخته بود . احسان تونسته بود قبل از هر گونه مراوده ی عاشقانه ، حقیقت روحم رو بشناسه و پیوندی نا گسستنی با قلبم پیدا کنه و بقول خودش تونسته بود روح عصیانگر نا آرام منو اهلی کنه و چقدر خوب کارش رو بلد بود و حالا من با تمام وجودم چون کبوتری ،جلد بام عشق او بودم و با او می تونستم به اوج خوشبختی برسم ... و حالا این خوشبختی و تمام این خواب و خیالهای عاشقانه در معرض توفانی خانمان برانداز قرار داشت "
پدرم چهره به چهره ام ایستاده بود و هرم گرم نفس هایش صورتم رو میسوزاند و یک قدم فقط یک قدم آنطرف تر احسان من ایستاده بود ...مثل همیشه صبور ،آرام و سر به زیر ... جلوی سینم ا شلوغ بود و من می ترسیدم با رفتار غیر منطقی از جانب پدرم روبرو شوم هر چند که او ذاتن آدم منطقی بود ... در چشمان پدر نگاه کردم ... خالی بود و هیچ چیز در آن سیاهی مطلق دیده نمی شد و این بیشتر عذابم می داد . دوست داشتم لااقل می توانستم میزان خشمش را از چشمانش حدس بزنم اما چشمانش خالی از هر گونه احساسی بود .
پدر لبخندی زد که بیشتر شبیه زهر خند بود و در حالیکه که آهی از اعماق سینه میکشید گفت :" نمی دونم چرا هیچ وقت باور نکردی که منو و مادرت همیشه صلاح تو رو می خواستیم ... "
_ ولی بابا من ....
_ هیچی نگو ... فقط گوش کن سارا ... تو نمی خواستی به خواستگارانت جواب مثبت بدی چون می خواستی به من بفهمونی بزرگ شدی ... تحصیلکرده هستی ... و دوست نداری مثل قدیمی ها بشینی تو خونه تا بیان انتخابت کنند در اصل می خواستی با افکار من مخالفت کنی ... خوبه ...تو کار خودتو کردی و حرفتو به کرسی نشوندی ...ولی منم نمی تونستم بشینم و نگاه کنم با دستهای خودت ، خودتو بدبخت کنی که در اصل ما رو بد بخت میکردی ... تو تنها دختر من هستی و من می خوام خوشبخت بشی سارا می فهمی ؟؟؟...
دلم می خواد دخترم خوشبخت باشه این تقاضای زیادی نیست که یه پدر از دخترش می خواد ...
می خواستم بگم بابا احسان پسر خوبیه مطمئنم منو خوشبخت می کنه .
می خواستم بگم احسان همونیه که همیشه آرزوشو داشتم و مهمتر از همه خودمون همدیگه رو انتخاب کردیم فارغ از نام دهن پر کن پدرهامون و بی اطلاع از مبالغ نجومی حسابهای پس اندازشون ...
می خواستم بگم من عاشق احسان هستم پس از من نخواه که واسه ی دل تو از عشقم بگذرم .
همه ی این حرفها رو می خواستم بگم اما زبونم انگار تو دهنم نمی چرخید ...
و من در کابوس شنیدن ها و نگفتن ها دست و پا می زدم که پدرم ناگهان دستهایش را بطرفم باز کرد و منو در آغوش کشید و گفت :" خوشبخت باشی دخترکم ... بدون بابا هیچ وقت بد تو رو نمی خواست . اما تو احتیاج به زمان داشتی تا به حرفم برسی ... خوشبخت بشی بابا..."
یه چیزی تو ذهنم به صدا در اومد ... بابا چی می گه ؟؟ یعنی با ازدواج ما موافق بود ؟؟ اصلن از کجا احسان رو می شناخت ؟ خدایا
باورم نمی شد !!! باورم نمی شد که ورود ناگهانی احسان به زندگی من نقشه باشه ... یعنی احسان همون پسر از فرنگ برگشته دوست باباست ؟؟ یعنی تمام این مدت من در گیر یه بازیه احمقانه شده بودم که دیگران واسم طراحی کرده بودند ؟؟ پس احسان کجای این بازی قرار داشت ؟ پس اونهمه و عشق و شیدایی فقط یه نمایش احمقانه بود واسه وابسته شدن من ؟
خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم . احسان هنوز با یک قدم فاصله در کنار ما ایستاده بود . ساکت ،آرام و فکور ...
دستهایم یخ زده بودند ...انگار خون در رگهایم منجمد شده بود و با خود فکر کردم که چقدر به گرمای دستان اومحتاجم دستانی که روزی گرمای زندگی را به من هدیه داده بودند . به دستهایم نگاه کردم که چقدر خالی بنظر می رسیدند ... و با خود گفتم درگیر چه بازی بی رحمانه ای شدم ؟؟؟!!!!...

دوستان عزیز خوشحال می شوم بعد خواندن داستان نظر دهید
نباید شیشه را با سنگ بازی داد!

نباید مست را در حال مستی دست قاضی داد!

نباید بی تفاوت چتر ماتم را به دست خیس باران داد!


کبوترها که جز پرواز آزادی نمی خواهند!

نباید در حصار میله ها با دانه ای گندم به او تعلیم ماندن داد!

پاسخ
سپاس شده توسط: golabeton


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان دختر بازی ...! admin 6 1,269 ۰۵-۰۶-۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: ghazaleh
  درون کوچه ها دیگر کسی بازی نمی کند ستاره شب 0 390 ۰۲-۱۰-۹۱، ۰۹:۳۷ ق.ظ
آخرین ارسال: ستاره شب
  بازی معلم با شاگرد.... بانو 0 507 ۰۸-۰۹-۹۱، ۰۳:۳۸ ب.ظ
آخرین ارسال: بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان