۱۵-۱۰-۹۱، ۰۹:۰۵ ق.ظ
مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند.
ناگهان گنجشکی بر روی پنجره اشان شست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: گنجشک.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم : گنجشکه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: گنجشکه، گنجشک.
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد و روی مبل نشسته است هنگامی که گنجشک روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش گنجشک است. هر بار او را عاشقانه بغل می کردم و به او جواب می دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می کردم.
ناگهان گنجشکی بر روی پنجره اشان شست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: گنجشک.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم : گنجشکه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: گنجشکه، گنجشک.
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد و روی مبل نشسته است هنگامی که گنجشک روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش گنجشک است. هر بار او را عاشقانه بغل می کردم و به او جواب می دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می کردم.
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .