امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بوی یاس
#1





«بوي ياس»
[عکس: 18952494827592133471.jpg]
..."ديگه گَندش رو درآورده!الآن چهار شبه! فكر مي كنه من هالويم."
تيك تاك يكنواخت و كسل كننده ساعت،دَمَقَش مي كند.انگارخواب ، قرار نيست مهمان چشمان پر از خشم او شود.سه ساعتي مي شد بچه هارا خوابانده و همنشين تاريكي تنهاي شب ...
"فردا ديگه مُچِت رو مي گيرم.خيال كردي!"
شب آرام و بي تفاوت از نيمه مي گذرد وانتظار تلخ زن را،زخمي تر مي كند.
"آخه اينم شد زندگي؟ هميشه از كله ي سحر تا بوق سگ، حالام كه اين اداي جديدش شده از كله سحر تا كله ي سحر!." تمام نفسش را عميق و پرصدا،بيرون مي دهد. نفسش مي لرزد مثل دستهايش، مثل تمام تنش؛
"فردا تكليفم روشن ميشه!يعني روشنش مي كنم! اينم شد شب پنجم! خريّت تا كي؟..."
از روي صندلي كه بلند مي شود،صداي ناله ي پر از شكايت صندلي در مي آيد.
" اينه مزد دوازده سال بوي نا گرفتن توي آشپزخونه و تروخشك كردن دوتا..." دلش نمي آيد خواب معصومانه بچه ها را به هم بريزد.حرفش را قورت مي دهد. بي هدف كمي راه مي رود و چندمين ليوان آب را يك نفس سرمي كشد.
"طفلك بچه ها؛چند شبه اونهام مثل من چشم انتظار موندن. اونقده دير مي كنه بي شرم كه بچه هاشم نديده." و باجراءت به خود دلداري مي دهد كه:" امشب بياد از شامم خبري نيس! برو پيش همون سوگول جونت شام كوفت كن! نامرد بي وجدان."
بغضش كمي مانده تابتركد. لبه تخت،مچاله مي شود. گرمي قطره ي اشك، تا بالش سُر مي خورد.
"نامرد؛فردا صبح برم دادگاه حقّت رو ميذارم كف دستت..." و حالا ميزبان سيلاب اشكي ست كه سرازير خلوت متكا شده...
صداي چرخش كليد در قفل- همان كه چندين وچند روز و ساعت،منتظرش مانده-، كمي تسكينش مي دهد. اما از تلاطم درونش چيزي كم نمي كند. توفاني آشيانه اش را و وجودش را مي لرزاند.
" انگار نه انگار! براش مهم نيس كه! از ما خسته شده آقا..." پهلو به پهلويي مي شود و:
" فردا صبح..."
سايه ي سنگين مرد كه تا آشپزخانه مي خزد، زن دلش خنك مي شود. درِيخچال نعره زنان باز مي شود وآب كه در ليوان مي شرّد،عطش و خستگي مرد يك جا،با نفسي خنك،بيرون مي دود.
صداي خستگي مرد و قدمهايي كه روي زمين كشيده مي شود...مي رود تا سركي به اتاق بچه ها وبعد...
...يك «بو»،يك بوي آشنا و غريب،ملايم ودل انگيز،همپاي مرد توي اتاق مي پيچد! زن،سر در گريبان پتو مي كشد و حس مي كند دارد خفه مي شود:
" وقاحت تا كجا؟ تا كي؟ اي بي آبرو! محاله ديگه تحملت كنم. حالا معناي اضافه كاري و شيفت مسافركشي شبانه ت رو خوب فهميدم!منتظر باش فردا ببين حاليت مي كنم..." وهرچه مرد به تخت نزديك تر مي شود،بوي عطر زنانه عميق تر وجود زن را مي سوزاند...
* * *
چمدانش را كه مي بندد،بچه ها را راهيِ پايين مي كند. دستانش با لرزشي آشكارمينويسند:
" تو لياقت ما را نداشتي.وعده ما دادگاه."
نمي خواهد لحظه اي را حتي - از دست دهد. دستپاچه،كاغذ چروكيده را چسب مي زند. خانه با او لج است انگار و آن بوي لعنتي آزارش مي دهد. مي خواهد پر بگيرد و فرار كند. اما چيزي وجودش را به آن در و ديوار ميخكوب كرده ...
جلو آينه كه مي ايستد،نگاهش را مي دزد تا خود را و هيچ كس را- نبيند. دست مي برد تا... آينه ،تا ...
و اين بار واقعا مي لرزد:
" گل مريم زيبايم سلام؛ ببخش كه تمام توانم ، تحفه اي شدكه آن را با خجلت،به عطرياسي كه هميشه رايحه ي وجود توست آراسته ام،تا تقديمت كنم وبگويم:فردا ،‌ روز زيباي زندگي من است. حميد"
زن، خُردمي شود و از حال مي رود :"پس اين همه اضافه كار كردن ها؟ خستگي ها...؟!"... در آينه، نگين هاي الماس روي دستبند طلا،لبخند مي زنند و عطر مست كننده ي ياس،- از شيشه ي كوچكي- تمام خانه را پُر مي كند. تمام قدرتِ مانده در وجودش را جمع مي كند تا به ياد بياورد كه:امروز چه روزي ست؟!...
"دهم مرداد؟..."
و يك لحظه، داغ مي شود تمام تنش!:
"چطور يادم نبود؟ چطور فراموشش كردم؟!"
...كاغذي راكه نوشته بود ريزريز مي كند و مي رود تا جشن « دوازدهمين سالگرد ازدواج»شان را، مهيا كند.
بوي زندگي را با تمام وجود، نفس مي كشد و جاني تازه مي گيرد.چقدر دلتنگ شانه هاي »او »ست، براي لحظه اي گريستن ...
باتشکر از مادر عزیزم که این داستان را نوشت...

م. احمدي بجستاني

تصویرقشنگیست که در صحنه ی محشر مادورحسینیم(ع) و بهشت است که مات است!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
بعضی وقتا این قضاوت های نابجا کار دست آدما میده
ممنون خیلی زیبا بود این داستانم mara
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
zapszapszapszapszapszaps
یاد قضاوتای بده همیشگی و ناراحت کننده ی خودم افتادمzaps
خیلی شرمندم خیــــــــــلیـــــــــــــــــــــــیzapszapszaps
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستانک؛ بوی کباب همسایه SilentCity 0 396 ۳۰-۰۴-۹۴، ۱۰:۵۵ ق.ظ
آخرین ارسال: SilentCity
  اول عاشق بوی عطرت شدم... همسایه | دریا دلنواز sadaf 0 294 ۰۷-۰۸-۹۳، ۰۶:۵۳ ب.ظ
آخرین ارسال: sadaf

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
8 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۲۳-۰۶-۹۴, ۱۲:۳۶ ب.ظ)، نويد (۲۴-۱۰-۹۴, ۰۸:۰۶ ب.ظ)، آشوب (۲۹-۰۶-۹۴, ۰۴:۳۵ ب.ظ)، رزبیتا (۲۳-۰۶-۹۴, ۰۲:۵۹ ب.ظ)، تابان.1366 (۲۸-۰۶-۹۴, ۰۸:۲۰ ب.ظ)، nza3380 (۱۹-۰۵-۹۵, ۱۰:۴۹ ب.ظ)، #*Ralya*# (۱۹-۰۵-۹۵, ۱۰:۴۹ ب.ظ)، nafas:) (۲۴-۱۰-۹۴, ۰۸:۰۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان