امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک؛ بوی کباب همسایه
#1
ماجراي اين واقعيت تلخ از آن جا آغاز شد كه مردي با تسليم شكوائيه اي به قاضي شوراي حل اختلاف گفت: چندي قبل خانه محقر و مخروبه اي را در چند كيلومتري حاشيه يكي از شهرك هاي مشهد خريدم اما چون وضعيت مالي مناسبي نداشتم اتاقي را كه گوشه حياط بود اجاره دادم.
مدتي از اجاره منزل نگذشته بود كه احساس مي كردم فرزندان خردسالم دچار افسردگي شده اند. وقتي از سركار به خانه مي آمدم آن ها از من طلب «كباب» مي كردند من كه توان خريد «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه اي آن ها را دست به سر مي كردم تا اين كه متوجه شدم هر چند روز يك بار از اتاقي كه به اجاره واگذار كرده ام «بوي كباب» مي آيد و همين موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضاي كباب بكنند! شاكي اين پرونده ادامه داد: ديگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعي كردم براي فرزندانم كباب تهيه كنم نشد اين در حالي بود كه بوي كباب هاي مستاجرم مرا آزار مي داد به همين دليل از محضر دادگاه مي خواهم راي به تخليه محل اجاره بدهد تا بيش از اين خانواده ام در عذاب نباشند.
قاضي باتجربه شوراي حل اختلاف كه سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامي كه اين ماجرا را تعريف مي كرد اشك در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شكايت صاحبخانه، مستاجر او را احضار كردم و شكايت صاحبخانه را برايش خواندم.
مستاجر كه با شنيدن اين جملات بغض كرده بود گفت: آقاي قاضي! كاملا احساس صاحبخانه را درك مي كنم و مي دانم او در اين مدت چه كشيده است اما من فكر نمي كردم كه فرزندان او چنين تقاضايي را از پدرشان داشته باشند. او ادامه داد: چندي قبل وقتي به همراه خانواده ام از مقابل يك كباب فروشي عبور مي كرديم فرزندانم از من تقاضاي خريد كباب كردند اما چون پولي براي خريد نداشتم به آن ها قول دادم كه برايشان كباب درست مي كنم.

اين قول باعث شد تا آن ها هر روز كه از سر كار برمي گردم شادي كنان خود را در آغوشم بيفكنند به اين اميد كه من برايشان كباب درست كنم. اما من توان خريد گوشت را نداشتم تا اين كه روزي فكري به ذهنم رسيد يك روز كه كنار مغازه مرغ فروشي ايستاده بودم مردي چند عدد مرغ خريد و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد كرده و پوست آن ها را نيز جدا كند.

به همين دليل به همان مرغ فروشي رفتم و به او گفتم اگر كسي پوست مرغ هايش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشي مقداري پوست مرغ پرچربي گرفتم و آن ها را به سيخ كشيدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدني آن ها را مي خوردند و من از ديدن اين صحنه لذت مي بردم. من براي شاد كردن فرزندانم تصميم گرفتم هر چند روز يك بار از اين كباب ها به آن ها بدهم اما نمي دانستم كه ممكن است اين كار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.
قاضي شوراي حل اختلاف در حالي كه بغض گلويش را مي فشرد ادامه داد: وقتي مستاجر اين جملات را بر زبان مي راند صاحبخانه هم به آرامي اشك مي ريخت تا اين كه ناگهان از جايش بلند شد و در حالي كه مستاجرش را به آغوش مي كشيد گفت: ديگر نگو! شرمنده ام من از شكايتم گذشتم!
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  سه داستانک زیبا‌. خانوم معلم 0 332 ۰۵-۰۸-۹۴، ۰۶:۵۲ ب.ظ
آخرین ارسال: خانوم معلم
  بوی یاس nza3380 2 360 ۲۳-۰۶-۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ
آخرین ارسال: آشوب
Star داستانک نیت SilentCity 0 236 ۳۰-۰۴-۹۴، ۱۰:۵۹ ق.ظ
آخرین ارسال: SilentCity

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
6 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
SilentCity (۳۰-۰۴-۹۴, ۱۰:۵۶ ق.ظ)، shAhzAdeh (۳۱-۰۴-۹۴, ۱۱:۴۹ ب.ظ)، ♢Toktam♢ (۳۰-۰۴-۹۴, ۱۱:۱۸ ق.ظ)، الهه ی شب (۰۳-۰۵-۹۴, ۱۲:۰۹ ب.ظ)، آشوب (۲۸-۰۵-۹۴, ۰۷:۱۴ ب.ظ)، hannaneh (۳۰-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان