امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
تنها سه ثانیه تا ... | Zizi@M
#1
شال مشکیش رو انداخت سرش ... چتری های بلوندش تا روی چشماش میومد .
اینجوری خودش حس میکرد که کبودی های دورشون کمتر تو چشم میاد!
در صورتی که به نظر من حتی از رنگ صورتش هم میشد فهمید غیر عادی و خماره ...
با دستهای لرزون رژ قرمزش رو هم تمدید کرد .
لبه ی تخت نشسته بودم . ضربان بالای قلبش مثل اتاق درهم ریخته ش ، نامنظم بود .
اما اون بی توجه به من و حال عجیبی که از صبح احساسش میکرد، کیلید خونه رو از روی دراور خاک گرفته ش برداشت و بیرون زد .
منم همراهش شدم . دیدم که وقتی در واحدش رو می بست .
خانم همسایه دم در ایستاده بود تا آقای همسایه رو بدرقه کنه .
سلامی زیر لبی کرد وبه آقای همسایه که در ظاهر حواسش به پوشیدن کفشش بود اما در واقع زیر چشمی می پاییدش محل نذاشت و تندی در آسانسور رو باز کرد و به طبقه ی هم کف رفت .
مرد با گفتن" دیرم شده وقت ندارم برای بالای اومدن آسانسور صبر کنم "
سرازیر شدن از پله ها رو برای خانم همسایه توجیح کرد!!
هرچند زن با حرص گفت "به سلامت!" و محکم در خونه رو کوفت!
دستامو توی بارونیم فرو کردم .
حالا پارکینگ بود و صدای تق تق کفش پاشنه دارش که به سرعت قصد ترک اون محل رو داشت...
اما با صدای مرد همسایه که گفت " صبر کن! ... شبنم با توام"
مجبور شد بایسته ...برگشت و با اضطراب به اطراف نگاهی کرد.
مرد که حالا نفس نفس میزد گفت:
-امشب چیکاره ای ؟!
شبنم پر غیظ نگاهش کرد :
-با وجود زنت واسه چی بازم دنبال منی؟!!
مرد حالا که نفس جا اومده بود پورخندی زد:
-تا اونجا که یادم میاد تو بودی که اول دنبال من موس موس میکردی! اون موقع که به فکر زن من نبودی! الان داری ناز میکنی؟ یا به زن من حسودی؟!!!
شبنم لبش به لبخندی تمسخر آمیز کج شد :
-شب آزادم ! ولی پولو پیش پیش میگیرم ...
ذوق توی چشمای مرد جرقه زد :
-زرنگ شدی! باشه بیا ...
و 4 تا تراول 50 تومنی به سمتش دراز کرد . چشمکی زد و به سمت ماشینش رفت.
شبنم تراولا رو تُپوند توی کیفش ... مرد سوار ماشینش شد .
توی یه لحظه بود ...
گاز دادن مرد و خارج شدنش از پارکینگ و چکیدن اشک از گوشه ی چشم شبنم!

گیج شدم ... یعنی این اشک پشیمونی بود؟ مگر حق انتخاب نداشت که حالا پشیمونه؟!
تا اونجایی که باید، میشناختمش ... خودشو ... گذشته شو ... انتخاب هایی که داشته ... انتخاب هایی که کرده ... درست ... غلط ...
متاسفانه یا خوشبختانه قدرت قضاوت آدم های اطرافم رو نداشتم!
.
.
.
وارد مکانی شد که وسط یک محله ی شلوغ و قدیمی بود ... یک قهوه خونه!
فضای پر دود و آلوده ش حس خفگی رو بهم القا میکرد.
آدمهایی که روی تخت یا صندلی های کثیف نشسته بودند بعضی خیره به شبنم و بعضی هم توی حال خودشون ...
خود شبنم که انگار به این فضا عادت داشت، تنها کیفش رو محکم چسبیده بود .
یکراست از پله های زنگ زده رفت طبقه ی بالا ...
مردی که اونجا روی یک مبل فرتوت، سیـ ـگار به دست نشسته بود، با دیدن شبنم چشماشو تنگ کرد و نیشخندی زد .
دود سیـ ـگارش رو فرستاد روی صورت شبنم ...
شبنم چشماشو بست و صورتشو جمع کرد :
-خفه م کردی !
-چیه؟! چون بالاشهر خونه گرفتی فکر کردی آدم شدی؟؟!
می تونستم حس کنم بغضی که چنگ انداخت به گلوی شبنم ..!

عجیب بود . شبنم و هزاران هزار آدم های اطرافم . هر کدوم رفتار های متفاوت ... عکس العمل های متفاوت ... نسبت به هم و زندگی داشتند و این برای من و امثال من واقعا عجیب ِ! و شاید همین تفاوت عجیب که *اشرف و خاص بود* آدم های اطرافم رو نشون میده!

شبنم بی حرف دو تراول گذاشت کف دست مردک و بسته ی کوچک مواد رو تحویل گرفت.
.
.
.
تقریبا وقتش بود. کنار یک چهار راه شلوغ اون ایستاده و من هم کنارش ...
من گوشم به کامیونی که به سرعت نزدیک میشد و نگاه شبنم به روی چراغ قرمز عابر پیاده ...
ضربان قلبش از هر زمان دیگه ای تند تر شده بود . چنتا نفس عمیق کشید . بی فایده بود!
طوری ایستادم تا منو ببینه :
-شبنم آماده ای؟؟
عکس العملی نشون نداد . دستمو جلوی صورتش تکون دادم .
سرشو چرخوند طرفم ...
متعجب شدم! باید منو توی این لحظه میدید!!
اما نگاهش به جای دیگه ای بود...
رد نگاهش میرسید به صندوق صدقات!!
این پا و اون پا کرد که نگاهش باز ثابت شد روی چیزی ... نگاهش رو دنبال کردم .
به بچه های گل فروش اون طرف خیابون نگاه میکرد!!
تو ذهنش چی میگذشت ؟! نمیتونستم بفهمم .
چراغ سبز شد . باید الان از عرض خیابون عبور کنه ...
صدای کامیون نزدیک تر و نزدیکتر ...
یک قدم به جلو برداشت .
صدای کوبش قلبش توی گوشم بیداد میکرد .
دستشو گذاشت روی قلبش ... نفس عمیق کشید .
به ساعتی که حک شده روی مچم بود نگاهی انداختم .
سه ثانیه ...
دو ثانیه ...
یک ...... برگشت ! از من رد شد !!!
چراغ عابر هنوز سبز بود که کامیون به سرعت و با صدا گذشت ..!
کسی روی خط عابر نبود ...
چی شد ؟؟!
شبنم حالا کنار صندوق صدقات ایستاده بود و به دو تراول توی دستش نگاه میکرد .
یک تراول رو انداخت توی صندوق!

در یک کلمه * آدم ها غیر قابل پیش بینی اند!*
برای من و امثال من گاها" این موردها پیش میومد . مورد هایی که توی برنامه نبود!

اینبار از خیابون رد شد ... اتفاقی نمی افتاد . رفت پیش بچه ها ی سر چهار راه ......
.
.
.
شب شده بود . حالا توی خونه بود و توی حمام .
صدای هق هق هاش زیر دوش و ضربان تند قلبش همزمان میشست توی گوشم .

همیشه همینطور بود . آدمها انگار میتونستند حس کنند زمانی که به رفتنشون نزدیک میشن .
و این رفتن سخت میشه وقتی مثل شبنم خودتو توی مرداب این دنیا غرق کرده باشی...

حوله ی قرمزش تن نحیفش رو در آغوش گرفته بود .
فین فین میکرد و نزار نشست روی مبل کرم رنگش ... و من رو به روش ...
به این فکر کردم که رنگ صورتش حتی از دیوار های پذیرایی کوچیکش هم سفید تره!!
تق تق صدای در اومد ...
مرد همسایه بود! به خودش لرزید ...
رفتم کنارش ... زیر گوشش آهسته گفتم :
-شبنم ؟؟
با وحشت برگشت و توی چشمهام خیره شد ...
پلک زدم ...
قلبش حالا کندتر و کند تر میشد ... نفس هاش تیکه ... تیکه ...
مقطع پرسید :
-دا ... دارم ... می ... میرم ؟
- دیگه وقتشه ...
حالا آوای تلفن بود که با چکیدن اشک های شبنم و نفس های آخرش همراه شد ...
پشت خط ... مرد همسایه بود .

پاسخ
سپاس شده توسط: آرزو


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  آزار جن به پیرزن تنها [داســـــتان واقعـــــــی] Aiden22 3 353 ۱۳-۰۵-۹۴، ۰۵:۲۶ ب.ظ
آخرین ارسال: Aiden22
  “تنها خدارو باید دوست داشت” SilentCity 2 317 ۰۷-۰۳-۹۴، ۰۸:۳۰ ب.ظ
آخرین ارسال: خانوم معلم
Exclamation داستان مرد تنها،جن،ترسناک Aiden22 1 180 ۱۳-۰۲-۹۴، ۱۱:۰۰ ق.ظ
آخرین ارسال: Aiden22

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان