امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
جزای خوبی
#1
زودتر از همیشه به خانه رفت. خسته بود و فشار کار از پا انداخته بودش. باورش نمی شد. شرکتش رو به ورشکستگی بود و به زودی در آن پلمپ می شد. تنها چیزی که ازش باقی می موند یه عالمه چک برگشتی بود که به زودی مهلتشان پایان می یافت و به دنبالش سر و کله ی طلبکاران پیداشون می شد و حکم جلبش صادر می شد.
روی کاناپه لم داد و شقیقه هایش رو ماساژ داد. زنش هنوز نیامده بود. دلش می خواست که همسرش هم امروز زودتر به خانه آید و با حرف ها و رفتار هایش آرامشی در رگ هایش تزریق کند.
به ساعت نگاه کرد. محال بود که نگین، زنش، تا یک ساعت دیگر به خانه آید. می دانست که اگر باهاش تماس بگیره و ازش بخواد که همین الان به خانه آید این کار رو می کند. حتی اگر سرش شلوغ باشد. اما دلش نیامد. قرصی خورد که تا آمدن همسرش بخوابد.
با صدای در خانه چشمانش را گشود. نگین رو دید که در دستانش جعبه ی شیرینی بود. تعجب کرد. نگین هیچگاه شیرینی نمی خرید؟
از جایش که نیم خیز شد چشم نگین هم بهش افتاد. نگین لحظه ای از حضور شوهرش در آن موقع روز جا خورد اما خیلی زود به خودش آمد:
-سلام. چه زود اومدی خونه.
-سلام. آره خسته بودم زود اومدم خونه. اون چیه دستت؟
نگین لبخندی زد و گفت:
-شیرینیه.
-خودم می دونم مناسبتش چیه؟
نگین با خوشحالی جواب داد:
-امروز بالاخره پروژه بزرگی که روش کار می کردم تموم شد وای باورت نمی شه سیاوش سود کارخونه بیست درصد افزایش یافت.
سیاوش لحظه ای از موفقیت همسرش شاد شد. اما دلش شکست که چرا خودش شکست خورده و زنش پیشرفت کرده. احساس کرد غرورش له شده خرد شده. دلش نمی خواست خودش بازنده باشد و زنش برنده. حس بدی پیدا کرد.
نگین انتظار داشت همسرش از خبرش خوشحال شود اما دید سیاوش نه تنها خوشحال نشده بلکه بدتر ناراحت شد. کیفش را روی جاکفشی نهاد و جلو رفت. جعبه ی شرینی رو روی میز گذاشت و کنار سیاوش نشست.
-چی شده سیاوش؟ چرا ناراحتی؟
سیاوش آهی کشید و جواب داد:
-نگین بدبخت شدم.
نگین نگران تر شد.
-چی شده سیاوش؟ جون به لبم کردی. واسه مامان اتفاقی افتاده؟
-نه همه سالمند.
-پس چی؟
-شرکتم داره ورشکسته می شه.
-چرا؟ مگه چی شده؟
-نمی دونم نگین. نمی دونم. این روزا همه ی حساب کتابا به هم ریخته. فروشمون روز به روز داره کمتر می شه.
سیاوش سرش را روی پای نگین نهاد. نگین دستش رو نوازش گر داخل موهای سیاوش کرد. از خبر سیاوش شوکه شد.
-غصه نخور عزیزم. همه چیز درست می شه.
-هه. چی جوری؟ هان؟ نکنه تو می خوای کمکم کنی؟
آن روز نگین پا روی تمام علایق و آرزو هایش نهاد. فکر آن گردن بند گران قیمتی که مدت ها بود چشمش رو گرفته بود از ذهنش بیرون کرد. و با حرف هاش سیاوش را راضی کرد که او کمکش کند و با هم مشکلاتشان رو حل کنند.
سیاوش با کمک نگین شرکتش را از ورشکستگی نجات داد. به خاطر غرور له شده اش تمامی وقتش را صرف کارش کرد و نگین از این که دیگر کمتر مورد توجه سیاوش است دلگیر می شد اما سعی می کرد سیاوش را درک کند و توقع بی جا از او نداشته باشد.
دو سال بعد شرکت سیاوش رونق فوق العاده ای پیدا کرد طوری که حتی از کارخانه نگین که از پدر خدابیامرزش به ارث رسیده بود هم درآمد بیشتری پیدا کرد.
نگین در تصوراتش خیال می کرد که از این به بعد سیاوش جبران گذشته اش را می کند و او را به آرزو های دیرینه اش می رساند. اما رفتار سیاوش بدتر سرد تر و سردتر می شد. و بعد از مدتی سیاوش وقیحانه بهش گفت:
-ما به درد هم نمی خوریم بهتره از هم جدا شیم.
قلبش شکست. دنیایش تیره و تار شد. نمی توانست چنین چیزی را بپذیرد. اما وقتی سیاوش را همراه دختری در حال خوش و بش دید، حقیقت مانند پتکی بر سرش کوبانده شد.
طاقت نیاورد و تقاضای طلاق داد. و سیاوش خیلی سریع کار های طلاق را انجام داد و از او جدا شد.
زندگی بعد از طلاق برای نگین سخت بود اما قلب شکسته اش او را تهی از هر گونه احساسی کرد و توانست نگین را بی تفاوت به هر چیزی تبدیل کند.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
ممنونmara
آنقدر بغــض هایم را فرو دادم و خندیدم که
خدا هم باورش شد که چیزی نیستــــ
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  تو پدر خوبی می شی. d.ali 1 159 ۰۶-۰۱-۹۸، ۱۲:۲۵ ب.ظ
آخرین ارسال: sadaf
  رسم خوبی d.ali 4 155 ۳۱-۰۶-۹۶، ۰۵:۵۱ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان رضا کوچولو : بازگشت خوبی به انسان AsαNα 0 401 ۳۰-۰۶-۹۵، ۰۶:۳۳ ب.ظ
آخرین ارسال: AsαNα

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان