امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانهاو حکایات کوتاه و پندآموز
#21
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.

حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:
تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.

تذکره‌الاولیاى عطار
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند .
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .

چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
از : امثال و حکم دهخدا

روزی شخصی از کودکی خردسال پرسید :
مسجد این محل کجاست فرزندم ؟
کودک گفت:
انتهاى همين كوچه به چپ برويد ، آن جا گنبد مسجد را خواهی دید

کودک را گفت : احسنت بر تو اى فرزند
من هم اکنون در آنجا مجلسى دارم ، بيا و بر سخنانم گوش فرا ده
کودک پرسید : مجلس بحث تو چه باشد

گفت : راه بهشت را بر مردم نشان دهم
کودک خندید و گفت :
تو راه مسجد را ندانى چگونه راه بهشت را به مردم نشان میدهی
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟

حضرت موسی (ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بزی از گله جداشد و ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد.
با هزار مصیبت و سختی خود را به او رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود.
می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.

عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت:

دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
چیزها همیشه آنطور که
به نظر می رسند ؛ نیستند »

دو فرشته مسافر ، در بین راه برای اقامت و گذراندن شب به خانه یک خانواده ثروتمند وارد شدند . خانواده ثروتمند از ورود میهمان ها ناراحت و عصبانی شدند و با وجود داشتن اتاق های راحت و گرم ، فرشته ها را در کوچکترین و سردترین قسمت خانه یعنی زیرزمین جای دادند . فرشته ها قسمتی از زیرزمین را مرتب کرده و آماده خواب شدند . اما سوراخی در دیوار ، توجه فرشته بزرگتر را به خود جلب کرد . فرشته از جا بلند شد و سوراخ را پوشاند

فرشته کوچکتر که از مهمان نوازی اهالی آن خانه بسیار ناراحت بود پرسید : چرا سوراخ را تعمیر کردی ؟
فرشته بزرگتر نگاهی کرد و گفت :

« چیزها همیشه آنطور که
به نظر می رسند ؛ نیستند »

شب بعد فرشته ها به خانه یک کشاورز فقیر رفتند تا شب را در آنجا بگذرانند . کشاورز و همسرش با خوش رویی آنها را پذیرفتند . آنها غذای مختصر و ساده خود را با فرشته ها تقسیم کردند و جای خواب خود را به آنها دادند تا شب را به راحتی سپری کنند . صبح روز بعد وقتی فرشته ها از خواب برخاستند ، کشاورز و همسرش را گریان دیدند . آنها شب گذشته گاو شیرده شان را از دست داده بودند

فرشته کوچکتر ، خشمگین و عصبانی رو به فرشته بزرگتر کرد و گفت : " تو چطور می توانی اجازه دهی که چنین اتفاقی برای برای این خانواده بیفتد !! تو به آن خانواده ثروتمند که هیچ احتیاجی به کمک تو نداشتند ، کمک کردی ، آن وقت اجازه دادی گاو این خانواده فقیر که در عین نداری
چیزهای کم خود را با ما تقسیم کردند بمیرد !!

فرشته بزرگتر نگاهی کرد ، لبخندی زد و گفت :

« چیزها همیشه آنطور که
به نظر می رسند ؛ نیستند »

و ادامه داد : وقتی در زیرزمین خانه آن خانواده ثروتمند بودیم ، متوجه شدم که در سوراخ دیوار گنجی از طلاست . از آنجایی که آن خانواده طمّاع ، بدترین جای خانه را به ما اختصاص دادند و ما شب را به سختی گذراندیم ، آن سوراخ را پوشاندم تا گنج دیده نشود و به دست آنها نرسد

اما شب گذشته وقتی ما در رختخواب این کشاورز فقیر و زحمت کش استراحت کردیم ، فرشته مرگ بالای سر همسرش حاضر شد ولی من از او
خواستم به جای او ، گاو کــــــشاورز را با خود ببرد

، عــزیــــزم
« چیزها همیشه آنطور که به نظر می رسند ؛ نیستند »

از خدا گله نکنیم
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی! برخیز و مرامی به خرج بده همی!

مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.

ولی دوستش گفت: میدانی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.

بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.

رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.

با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.

مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!

تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟

مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!

در زندگی از گرسنگی بمیرید، فقر را تحمل کنید، تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید. هیچکس. هیچکس.

بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن ، مشکل است
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!

مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.

با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالي ات ببخشى نه بستانی.

هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به " فهم و شعور "
مگر به " درک و ادب "
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
این قدرت تو نیست،
این " انسانیت " است .
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
حدود چهل سال پیش که در دانشگاه تهران تحصیل میکردم روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت.
"مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟"

از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم نمیدانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت اما براستی هیچکس چیزی نمیدانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی:
ازشجاعت او - از مهارت در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواریِ او- از تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او ! خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم !
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد
موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ، در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود:
مردود ‼️

برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم . استاد گفت کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: "در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است . پاسخ صحیح "نمیدانم بود ".
همه چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد:
" نمیدانم "

ملتی که فکر میکند ، همه چیز میداند، ناآگاه است. بِروَید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا ، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد".
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
يک بار زنگ زده بودم منزل نقی‌زاده. اسمش فرامرز
بود و با يكی ديگر كه هيچ يادم نيست، سه نفرى روى يک نيمكت می‌نشستيم. مادرش تا گوشی را برداشت، اسمش يادم رفت.
منزل نقی‌زاده؟!
از بابام ياد گرفته بودم بگويم منزل فلانی. مادرش هم شاكی و عصبی گفت:
با كی كار دارين؟!
با پسرتون!
كدوم‌شون؟!
تک ‌پسر بودم و فكر اين را نكرده بودم كه در يک خانه شايد بيش از يک پسر وجود داشته باشد.
كدوم‌شون؟! با كدوم‌شون كار دارى؟!
شاكی‌تر و عصبی‌تر پرسيد. هول شدم. يادم نيامد كه مثلن بگويم آن كه اول راهنماييه. مِن‌ مِن‌ كنان گفتم «اون كه موهاش فرفريه، حرف بد میزنه، قشنگ می ‌خنده»
اونیكه قشنگ می‌خندید خانه نبود. تق! فردايش تو مدرسه گفت «من قشنگ می ‌خندم؟!» و ريسه رفت. من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نياورده بود، ولی از قشنگ خنديدنش خنده‌ام گرفت.

بعدترها فكر كردم آدم بايد هر از گاهی اسم هم‌خانه‌اش را، رفقایش را، بغل‌ دستیهایش را فراموش كند. بعد زور بزند توى سه جمله توصيف‌شان كند؛ بدو بدو بگويد مثلن: آن كه خنده‌اش قشنگ است. آن كه حرف زدنش مثل قهوه‌ى تازه‌دم است. آن كه چشماش حال خوبى داره
همون كه بدون اون ساعت كلاس جلو نميره...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  حکایات سعدی در باب اخلاق درویشان صنم بانو 2 254 ۱۶-۰۱-۰، ۰۹:۳۴ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  حکایات سعدی در باب احسان صنم بانو 2 248 ۱۶-۰۱-۰، ۰۹:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستانی کوتاه E.sahel 0 205 ۲۱-۱۱-۹۷، ۰۸:۴۶ ب.ظ
آخرین ارسال: E.sahel

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
13 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۶-۰۷-۹۶, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، sadaf (۰۳-۱۰-۹۶, ۰۱:۱۱ ق.ظ)، زینب سلطان (۱۵-۰۸-۹۶, ۰۳:۰۵ ب.ظ)، نويد (۰۱-۰۸-۹۶, ۰۹:۲۰ ب.ظ)، صنم بانو (۱۱-۱۱-۹۶, ۱۰:۱۲ ب.ظ)، دخترشب (۱۶-۱۰-۹۶, ۰۹:۱۶ ب.ظ)، AsαNα (۲۹-۰۸-۹۶, ۱۰:۰۰ ب.ظ)، shab mahtabi (۰۶-۱۰-۹۶, ۰۶:۳۶ ب.ظ)، d.ali (۳۰-۱۱-۹۶, ۱۱:۵۸ ب.ظ)، !!Tina!! (۱۲-۰۱-۹۷, ۰۹:۴۵ ب.ظ)، taranomi (۱۰-۱۱-۹۶, ۱۰:۴۶ ق.ظ)، دختر ستاره (۲۱-۰۸-۹۶, ۰۹:۱۹ ب.ظ)، Vanya (۲۱-۰۲-۹۷, ۰۹:۳۲ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان