امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانهای ملانصرالدین
#21
ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت ۱۵درهم خرید و قرار شد کدخدا الاغ را فردا به او تحویل دهد.

ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:

"ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا, ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!":

ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
"ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ."

كدخدا ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ !ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»

ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.»

كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»
ملا ﮔﻔﺖ: « ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣالا ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍ ﻣﺮﺩﻩ.»

ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟"

ملا ﮔﻔﺖ:
"به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت
2درهم
در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ شوید.
به پانصد نفر بلیت ۲درهمی فروختم و ۹۹۸ درهم سود کردم."

كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
من هم ۲درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.
و این شد كه آزمون های استخدامی در ایران مد شد
و همراه اول و ايرانسل جریان پیامک های شرکت در مسابقات رو راه انداختن.....!!??
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد
تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی وارد شد و نزد قاضی نشست
ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ،
از او سوال کردند که چطور بدون حکم‌قاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت :
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »
بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم
امروز در بیابان‌دیدم که داروغه از اسب افتاده گردن ش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
ملا نصرالدین: هر روز یک مشت از علف خرم کم می‌کردم که به نخوردن عادت کند
پرسیدند: نتیجه چه شد؟
پاسخ: نزدیک بود عادت کند که مرد
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
#نامه_نویسی_ملا

روزی ملا پیش عریضه نویسی رفت و گفت نامه ای برای یکی از دوستانش که در شهری دیگر زندگی میکرد بنویسد. نامه نویس شروع به نوشتن کرد و وقتی نامه را نوشت ملا فریاد زد: بنویس پول ندارم مقداری پول برایم بفرست.
نامه نویس با عصبانیت گفت: کاکا برای چی فریاد میکشی؟
ملا گفت: چون شخصی که برایش نامه مینویسی گوشهایش کر است. اینجای نامه را فریاد زدم تا تو هم با صدای بلند بنویسی و او بتواند بخواند
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
روزی ملانصرالدین رفت بالا منبر گفت ای امت میدونین میخوام چی بگم؟

گفتن: نه
گفت: وقتی شما نمیدونین من از کجا بدونم



فردا گفت مردم میدونین چی میخوام بگم؟

این بار همگی گفتن:آره
گفت: پس اگه میدونین خو چرا بگم!

ملت که حسابی ضايع شده بودن تصمیم گرفتن فردا نصف بگن اره نصف بگن نه...

ملانصرالدین فردا گفت ملت میدونین چی میخوام بگم؟

نصف گفتن اره نصف نه

گفت: پس اونایی که میدونن به اونایی که نمیدونن هم بگن
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
آورده اند که : روزی ملانصرالدين برای خرید درازگوشی به بازار مال فروشان می رفت ،
مردی پیش آمدش و پرسید : کجا روی؟ گفت : به بازار می روم
تا دراز گوشی بخرم

گفتش بگو : ان شاء اللّه!
گفت : چه جای ان شاء اللّه باشد
که خر در بازار و زر در کیسه من است!؟

چون به بازار درآمد ، زرش را بزدند و چون باز می گشت ، همان مردش برابر آمد و پرسیدش از کجا می آئی؟

گفت: ان شاءاللّه از بازار ، ان شاءاللّه زرم را بدزدیدند ان شاء اللّه خری نخریدم و زیان دیده و تهی دست به خانه باز گردم ، ان شاء اللّه
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
#سن_ملا_و_برادرش

از ملا پرسیدند: تو و برادرت از نظر سن با یکدیگر چقدر فرق دارید؟
ملا فکری کرد و گفت:
سال قبل مادرم میگفت:برادرم یک سال از من بزرگتر است بنابراین امسال حتما هر دو هم سن شده ایم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
#استراحت_ملا

شخصی از ملا پرسید: ساعات استراحت تو چه وقت است؟ ملا گفت: چند ساعت در شب و دو ساعت در بعد از ظهر ها که او میخوابد. آن شخص پرسید: او کیست؟ ملا گفت: عیال من. شخص مزبور گفت: نادان پرسیدم خودت کی استراحت میکنی. به عیالت چه کار داشتم. ملا جواب داد: نادان خودت هستی مگر نمیدانی ساعاتی که زنم در خواب است من میتوانم نفس راحتی بکشم
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
#زرنگی_ملا

ملا نزد حاکم رفته گفت: حُکمی بنویس که من از هر کسی که از زن خود بترسد یک مرغ بگیرم. حاکم که به شوخی ملا عادت داشت دستور داد حکم را نوشته به دست ملا دادند. ملا چند روزی سفر کرده و قریب صد مرغ همراه آورد. او در بدو ورود خانه حاکم شد. حاکم که او را با آنهمه مرغ دید تعجب کرده پرسید. ملا این همه مرغ را به وسیله آن حکم به دست آورده ای؟ ملا گفت: حوصله ام سر رفت ورنه به عدد تمام مردان قلمرو حکومت شما مرغ تهیه میکردم. حالا خدمت شما رسیدم که عرض کنم در فلان شهر کنیز بسیار زیبایی دارای آواز خوب که برای همخوابی حاکم خیلی مناسب بود دیدم. حاکم دست به بینی خود گذاشته گُفت: ملا مواضب باش خانم از پشت درب گوش میدهد. ملا گفت: چون کار دارم خواهش دارم دستور بدهید یکی مرغ به مرغهای من اضافه کنند تا مرخص شوم. حاکم فهمید ملا خواسته خود او را امتحان کند. به او آفرین گفته امر کرد یک خروس به او بدهند. ملا هم خوشحال شده راه بازار را پیش گرفته مرغها را فروخته خانه رفت.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستانهای کوتاه | parisa1367 کاربر انجمن parisa1367 3 579 ۳۰-۰۹-۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: parisa1367
  حکایت ملانصرالدین و دانشمند sadaf 0 253 ۲۵-۱۱-۹۳، ۰۴:۳۶ ب.ظ
آخرین ارسال: sadaf
  الاغ ملانصرالدین و تعمیر پشت بام خانه ستاره شب 0 501 ۰۱-۱۰-۹۱، ۱۱:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: ستاره شب

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
8 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۹-۰۵-۹۷, ۰۵:۲۹ ب.ظ)، نويد (۲۳-۰۴-۹۶, ۰۶:۴۵ ب.ظ)، صنم بانو (۱۶-۱۰-۹۶, ۰۴:۰۰ ب.ظ)، دخترشب (۱۶-۱۰-۹۶, ۰۹:۵۵ ب.ظ)، d.ali (۱۲-۰۹-۹۶, ۱۰:۵۲ ب.ظ)، !!Tina!! (۱۵-۱۲-۹۷, ۱۲:۵۵ ب.ظ)، ♥هستی♥ (۱۶-۱۰-۹۶, ۰۳:۰۳ ب.ظ)، taranomi (۰۵-۱۱-۹۶, ۰۷:۱۳ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان