امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانهای کوتاه | parisa1367 کاربر انجمن
#1
سلام دوستان
از امروز چند وقت یک بار نوشته ها یم را
در این پست می گذارم
امیدوارم بخوانید و نظراتتون بگین
خوشحال می شمmara


ب نام خدا


عشق پوچ


برای بار چندم کامپیوتر را روشن کرد هنوز ازش خبری نبود خیلی نگران بود
نمی دونست باید چیکاره کنه
جرائم نداشت ب گوشیش زنگ بزنه ولی دلهره دست از سرش ب. نمی داشت
سابقه نداشت چند ساعت ازش بی خبر باشه
با صدای تلفن از جا پرید با دیدن اسم مخاطب غر غری زیر لب کرد و تماس برقرار شد:آخه تو چرا همیشه بی موقع زنگ می زنی
هدیه با صدای بلند خندید: تو دوباره چت شده لابد با شروین دعواتون شده
اخم های نازنین تو هم رفت:نه بابا توام از صبح ازش خبر ندارم نمی دونم کجاست و چی شده
خب اینکه ناراحتی نداره یه زنگ بهش بزن
نه نمی خوام زنگ بزنم دفعه پیش که پدرش جواب داد موندم چی بگم تو بی خبری بمونم بهتره
اینو گفت ولی صداش از بغض لرزید خودشم نمی دونست چ مرگ شه اصلا از این حس های متفاوت راضی نبود
دوباره صدای هدیه او را به حال و هوایی خودش آورد
من می گم بهش دل بستی نگووو نه دختر تو چت شده اخه ...
نمی دونم هدیه اگه به روز ازش بی خبر باشم بهم می ریزم خودمم نمی دونم چشمه
ولی این حرفش دروغ بود خودش هم می دونست دل بسته شروین شده ولی آخه چرا مگه می شد ندیده عاشق شی
ولی انگار اینبار شده بود با کلی بد بختی هدیه را از سرش باز کرد
و زیر لب گفت تو احمق باعث شدی من اینجا گیر کنم اگه این شبکه رو بهم معرفی نمی کردی می مردی
ولی بازم ته دلش از اینکه با شروین آشنا شده بود خوشحال بود
هر چند هنوز او را ندیده بود.
......
ای بابا نازنین یه لحظه واستا بالا بیاد
آخه هدیه تو مطمئنی شبکه خوبیه
آره بابا دختره ترسو
هدیه سر سو بلند کرد و گفت:ببین نازنین اینجا آدم نمی تونه به کسی اعتماد کنه حواستجمع باشه ها دست گل به آب ندیدی
نازنین با ناراحتی گفت:منظورت چیه مگه من بچه ام اصلا من اهل این حرف هام
هدیه موهای نازنین بهم زد و گفت:آخه دوست من خیلی ساده اس می ترسم
و نازنین فقط فکر می کرد تو این دنیایی مجازی چ جور آدمهایی هستند.
چند روزی بود که با ی پسر آشنا شده بود و با هم چت می کردن ولی جرات نداشت ب هدیه حرفی بزنه
می دونست که اگه اون بفهمی حتما میاد شبکه شو می بنده
ولی نازنین دیگه اون بچه سر حال و پر از هیاهو نبود
همش تو اتاقش بود و در حال چت کردن
اینترنت برایش همه چی شده بود خودش هم نمی دونست چرا این جور معتاد اینترنت شده ولی شده بود
نازنین خیلی عوض شده بود و اینو هدیه خوب می دونست ولی وقتی خودش دوست نداشت راجع بهش حرف بزنه
دوست نداشت دخالت کنه
......
چی شده نازنین چرا گریه می کنی
نمی دونم چم شده دلم گرفته
وا اخه واسه چی
نازنین خودش را در آغوش هدیه انداخت و های های گریه کرد.
هدیه وقتی که از جریان با خبر شد همه سعی و تلاش شو کرد که بتونه نازنین از اینترنت و شبکه جدا کنه ولی موفق نشد
....
خیلی استرس داشت همه لباس اش روی تخت انداخت بود و به اینه نگاه می کرد نمی دونست چیکار کنه کدوم لباس و بپوشد
ای کاش هدیه اینجا بود لااقل اون می تونست کمکم کنه
ولی خبری ازش نبود
شروع کرد غر زدن الان که باید باشه نیست هر وقت نباید باشه پیدا ش میشه
با کلی استرس از خونه بیرون زد نمی دونست چی در انتظار شه و اولین بار شم بود که با یه مرد غریبه قرار ملاقات گذاشته بود
با صدای زنگ از حال خودش بیرون اومد و با استرس به شماره نگاه کرد خیلی زود جواب داد الود و تو کجایی؟ از صبح تا حالا مردم از استرس
و مثل همیشه صدای پر انرژی شروین را شنید چته دختر خب نبودم الان اومدم بهتری
و او با خود گفت چید دلتنگ این صدا بود.
با اصرار هدیه قرار شده بود که به ملاقات شروین برود و او در راه رفتن به کافی شاپ مورد نظر بود
در حال رفتن به همه چی رفتی کرد به حرفهایی که شاید زده می شد به اینکه شروین چقدر شبیه عکس اش است
به کافی شاپ رسید و روی یک صندلی کنار پنجره نشست به بیرون نگاه می کرد و در خیالات خودش بود
بعد از گذشت چند دقیقه صدای آشنایی شنید سرش را به سمت صدا چرخاند لبخند روی لبش خشکید از چیزی که می دید شته شده بود
از روی صندلی بلند شد وبه سمت شروین رفت وبابغض گفت:تو...تو....
و را دست اشاره به ویلچر کرد
شروین سرش را پایین انداخت و گفت:بله من سالهاست با این ویلچر دوست هستم ....
نازنین دیگربغضش تبدیل به اشک شد و تمام صورتش را گرفت
_:معذرت می خوام نازنین نو ببخش
دست نازنین بالارفت و روی صورت شروین نشست:خیلی پستی شروین خیلی
و با عجله از کافی شاپ بیرون آمد و به را افتاد و اجازه داد اشکهایش بریزد و با صدای بلند گریه کرد
یاد حرفهای هدیه افتاد
_:برای بار هزارم نازنین تو دنیای مجازی به کسی اعتماد نکن عاشق نشو واقعیت ها خیلی با دنیای مجازی متفاوت است
و نازنین به خودش لعنت می فرستاد که د این ماجرا بازیچه ای بیش نبود
عطای دنیا را به لقایش بخشیدم
اگر قرار است
دنیایم تو باشی
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
سلام دوست عزیز....نمیدونستم نظرمو کجا قرار بدم واسه ی همین اینجا گذاشتم:

داستان کوتاهت رو خوندم....نثر خوبی داشت و پیام های مختلفی رو به خواننده میداد....
اما...
این پیام ها هم خوب بودن و هم بد!
متاسفانه پیام های بدش از خوبش بیشتر بودن...
نظر من اینه که تو میخواستی با نوشتن این داستان به خواننده بفهمونی که تو مجازی نباید اعتماد کرد و ساده بود...و ادم ها تو دنیای مجازی چیزی که واقعا هستن رو نشون نمیدن...
با این پیام بسیار بسیار موافقم و ازت واقعا ممنونم....
اما...
تو این داستان من این رو متوجه شدم که میخواستی بفهمونی شروین با دله دختره بازی کرد و بهش نگفت فلج هست...و پست خونده شد!
اما آخه؟
از نظر روانشناسی بهش نگاه کنیم رفتار شروین کاملا طبیعی بوده...ادم هایی مثل شروین که از جسمی دارای نقص هستن بیشتر به سمت سایتای چت و....اینا کشیده میشن و خودشونو از دنیای واقعی دور میکنن چون میخوان با این کار همون توجهی رو که یه آدم سالم داره بدست بیارن و کمبود هاشون رو جبران کنن...درواقع اگر یک روانشناس این داستان رو بخونه میگه شروین میخواسته با قرار ملاقات گذاشتن با دختره بهش بفهمونه که تو هم ظاهر بینی و فقط به خاطر نقص جسمی منو درک نمیکنی...از نظر من کاره شروین بسیار کاره طبیعی بود....درواقع من به دختره میگفتم برات متاسفم..."
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
پنجره تنهاییی

عاشق بود و تنها
شنیده بود عشق یه طرفه یعنی تنهایی
و عاشق تنهاست
ولی باور نداشت این همه تنهایی را
و این شروع داستان عاشقانه دختری است که عاشق است
عشقی کاملا به طرفه
*****
بی حوصله بود یعنی چند روزی می شد که حوصله هیچ کس را نداشت ولی مجبوربود خودش را شاد نشان دهد
شاد بودن خیلی سخت بود این روزها
از تختش بلند شد و کنار پنجره رفت
صدای قلبش را به وضوح می شنید دستش را روی قلبش گذاشت آرامتر بزن لعنتی الان همه خبر دار می شن
و به حرف خودش ریز خندید
پرده را کنار زد اشعه خورشید به چشمانش خورد و مجبور شد چشمهایش را ببندد بعد از چند لحظه چشم باز کرد
کوچه مثل همیشه در سکوت بود هر از گاهی صدای وی را موتور سواری که داشت خودی نشان نی داد شنیده می شد
و یا ماشینی که در حال عبور بود
از وقتی که به این محل آمده بودند نتوانسته بود دوستی پیدا کند
آخر وقتش را هم نداشت سرش را به سمت درخت بزرگی که در کنار در بزرگی قرار داشت چرخاند:فقط تو راز دل مرا می دانی من این را خوب می دانم
دانم سر بلند کرد به سمت پنجره ای که گویا جانش را در آن زندانی کرده بودند،چند روزی بود که دیگر سایه پشت آن پرده ناپدید شده بود
و خودش هم نمی دانست چرا این چنین درگیر یک سایه شده است




یه گوشه نشسته بود و گریه می کرد نیما به سمت آنها رفت و تقریبا فریاد می زد و اشک می ریخت ولی هیچ کدوم صداشونو نمی شنیدند صدای گریه اش بدتر شد وقتی که نیما رو به گوشه ای هل داد و روی زمین افتاد .
-:داداش داداشی چی شدی
نیما سرش را بلند کرد و همان جور که اشک می ریخت خواهرش را بغل کرد:خوبم آبجی جونم غصه نخور درست میشه.
و هر دو با هم شروع کردن به گریه کردن
دیگه خسته شده بودن تا کی قرار بود این جوری ادامه بدهند
نبما دست ریحانه را گرفت و به سمت اتاق رفتند تا شاید از ابن همه سر و صدا در آنان باشند.
مدتی گذشت دیگر صدای شکستن نمی آمد و صدای فریادهای مادرش و فحاشی های پدرش انگار آرامش قبل از طوفان بود.
هر دو آرام در را باز کردند و به هال رفتند .
به اطراف نگاه کردند همه چیز شکسته بود و روی زمین پخش شده بود
نیما دستان ریحانه را گرفت تا یه وقت شیشه شکسته ای به پاها ی کوچک خواهرش نرود و به سمت مبلی رفت که پدرش آنجا بود.
پدرش دستانش از عصبانیت می لرزید و یک ریز سیـ ـگار می کشید دود سیـ ـگار باعث شد که ریحانه سرفه کند
پدر با صدای سرفه دخترش سر بلند کرد و چشم غره ای به بچه ها رفت:شما این جا چه می کنید..
ریحانه از ترس پشت برادرش پنهان شد ولی نیما پرسید:مامان کجاست
-:مادرتان مرد دیگه حق ندارین اسم اونو تو این خونه بیارید
-:اما اون مادر مون بود...
و صدای کشیده ای بود که پدرش روی صورت نیما زد.






اشک در چشمانش جمع شد ،چقدر دلتنگ برادرش بود اگر او بود الان ریحانه این قدر تنها نبود ،دوباره قلبش تیر کشید دیگر عادت کرده بود به دردهای گاه و بی گاه قلبش
خودش هم نفهمید چقدر در آن حال ماند وقتی به خودش آمد دو دست مردانه چشمانش را بسته بود.
صدای جیغ خفیف کشید وای داداش نیما الهی قربونت بشم اومدی
دستان برادرش کنار رفت و ریحانه خود را در آغوش نیما جای داد و چقدر محتاج این آرامش بود خیلی وقت بود کسی او را بغل نکرده بود حتی بعد از رفتن نیمااا




-:نرو داداش تو برای من تنها می مونم کسی رو ندارم تو رو خدا داداشی نرو
نیما با دستان مردانه اش اشک چشم های خواهرش را پاک کرد و با لبخندی ساختگی گفت:مگه تو بچه ای که اینجور گریه می کنی الان 18 سالته پس آروم بگیر بذار با خیال راحت برم
سکوت کرد تا بغضش را فرو دهد و صدایش نلرزد..
آبجی خود تم می دونی که باید خیلی سال پیش می رفتم ولی به خاطر تو موندم من همیشه کنار تم باشه آبجی گلم.
و برای آخرین بار خواهرش را در آغوش گرفته بود .




و حالا بعد از گذشت یک سال برادرش برگشته بود و بعد از مدتها خود را در آغوش مردی می دید که بهترین تکیه گاهش بود.
نیما آرام ریحانه را از آغوشش بیرون آورد و به چهره اشکبار خواهر نگاهی انداخت و با لبخند اشکهایش را پاک کرد:
بسه دیگه دختر چقدر گریه می کنی اخه من که این جام
؛:وای داداش خیلی دلم تنگت بود
و باز بغض بود که مهمان گلوی آن دوشد.
نیما دست خواهرش را گرفت و روی تخت نشاند :خب آبجی کوچیک چطوره شنیدم خانم شدی واسه خودت
و خنده ای سر داد
ریحانه بالشتک روی تخت را برداشت و بر سر روی برادرش زد:نیمااااااا
نیما نگاهی به چشمان ریحانه انداخت:آبجی گلم چی شده چرا چشمات این قدر غم داره می دونم در حقت بد کردم و رفتم..
ریحانه دستش را جلوی ذهن برادرش گذاشت:هیسسسس دیگه حرف گذشته رو نزن الان که اومدی پس حرف نباشه
خنده ای کرد و به سمت هال رفت.
چند هفته ای که نیما در کنارش بود بهترین روز ها را باهم داشتند هر از گاهی باز به پنجره اتاقش سر می زد ولی خبری از سایه پشت پنجره نبود
دل نگران بود و با خود می گفت:کاش می دانستم کجایی؟ سایه دوست داشتنی من
هر وقت نیما از راز پنجره سوال می کرد او طفره می رفت:نیما گیر الکی نده دبگه فقط دوس دارم از پنجره بیرون را تماشا کنم.
و با این حرف طفره می رفت از جواب دهی به برادرش
شب آخری بود که نیما کنارش بود سعی می کرد لبخند بزند و ناراحتی نکند ولی مگر می شود برادرش بود تکیه گاهش بود که داشت می رفت ولی تنها سکوت کرده بود و می خندید
بعد از مدتها کنار هم جمع شده بودند مثل به خانواده ولی خانواده ای که کاری به هم ندارند در ابن مدت پدر حتی از نبما نپرسیده بود کجا رفته است و چرا نمی ماند
این نیما بود که با پدرش حرف می زد.
نیما رو به پدرش کرد و گفت:بابا من فردا می رم شاید بازم یه مدت طولانی نتوانم بیام لطفا حواستون به ریحانه باشه
پدر با اخم رو بهتر ما کرد و گفت:پسر جان مگه تا الان غیراز این بوده که تو حالا داری سفارشی شو می کنی
؛:نه پدر ولی نگران قلب ریحانه ام اصلا حالش خوب نیست.
و پدر که انگار منتظری فرصتی بود تا عقده های چند سالهای را خالی کند بلند شد وبه سر نیمافرباد زد
ریحانه با ناراحتی بلند سد و به سمت پدرش رفت که برای برادرش دست بلند کرده بود و دستان پدرش را گرفت
پدر ریحانه را گوشه ای پرت کرد و دیگر هیچ نفهمید.


با سوزش دستش از خواب بیدار شد به اطراف نگاه کرد فقظ نیما بود که نگران کنار تختش ایستاده بود وقتی که ریحانه چشمانش را باز کرد لبخند زد و گفت:خوبزالجی گلم من که مردم دختر
-:چی شده نیما
-:هیچی یه حمله قلبی بود که خدا روشکررفع شد من برم برات چیزی بیارم.
وقتی که از در خارج می شد روبه ریحانه گفت:از تخت نیایی پایین
و رفت ولی ریحانه دیگر طاقت این همه بی خبری را نداشت بلند شد و به سمت پنجره رفت پرده را بی هوا کنار زد دوباره درد شدیدی درقلبش حس کرد
ولی اهمیتی نداد به پنجره روبه رو خیره شد خنده به لبانش آمد انگار آن سایه برگشته بود....
مات نگاهش به پنجره ماند و دستش را روی قلبش فشرد قادر به نفس کشیدن نبود
عاشق بود و تنها
شنیده بود عشق یه طرفه یعنی تنهایی
و عاشق تنهاست
ولی باور نداشت این همه تنهایی را
و این شروع داستان عاشقانه دختری است که عاشق است
عشقی کاملا به طرفه
*****
بی حوصله بود یعنی چند روزی می شد که حوصله هیچ کس را نداشت ولی مجبوربود خودش را شاد نشان دهد
شاد بودن خیلی سخت بود این روزها
از تختش بلند شد و کنار پنجره رفت
صدای قلبش را به وضوح می شنید دستش را روی قلبش گذاشت آرامتر بزن لعنتی الان همه خبر دار می شن
و به حرف خودش ریز خندید
پرده را کنار زد اشعه خورشید به چشمانش خورد و مجبور شد چشمهایش را ببندد بعد از چند لحظه چشم باز کرد
کوچه مثل همیشه در سکوت بود هر از گاهی صدای وی را موتور سواری که داشت خودی نشان نی داد شنیده می شد
و یا ماشینی که در حال عبور بود
از وقتی که به این محل آمده بودند نتوانسته بود دوستی پیدا کند
آخر وقتش را هم نداشت سرش را به سمت درخت بزرگی که در کنار در بزرگی قرار داشت چرخاند:فقط تو راز دل مرا می دانی من این را خوب می دانم
دانم سر بلند کرد به سمت پنجره ای که گویا جانش را در آن زندانی کرده بودند،چند روزی بود که دیگر سایه پشت آن پرده ناپدید شده بود
و خودش هم نمی دانست چرا این چنین درگیر یک سایه شده است




ی گوشه نشسته بود و گریه می کرد نیما به سمت آنها رفت و تقریبا فریاد می زد و اشک می ریخت ولی هیچ کدوم شداشونو نمی شنیدند صدای گریه اش بدتر شد وقتی که نیما رو به گوشه ای هل دادند و روی زمین افتاد .
-:داداش داداشی چی شدی
نیما سرش را بلند کرد و همان جور که اشک می ریخت خواهرش را بغل کرد:خوبم آبجی جونم غصه نخور درست میشه.
و هر دو با هم شروع کردن به گریه کردن
دیگه خسته شده بودن تا کی قرار بود این جوری ادامه بدن
نبما دست ریحانه را گرفت و به سمت اتاق رفتند تا شاید از ابن همه سر و صدا در آنان باشند.
مدتی گذشت دیگر صدای شکستن نمی آمد و صدای فریادهای مادرش و فحاشی های پدرش انگار آرامش قبل دز طوفان بود.
هر دو آرام در را باز کردند و به هال رفتند .
به اطراف نگاه کردند همه چیز شکسته بود و روی زمین پخش شده بود
نیما دستان ریحانه را گرفت تا یه وقت شیشه شکسته ای به پاها ی کوچک خواهرش نرود و له سمت مبلی رفت که پدر آنجا بود.
پدرش دستانش از عصبانیت می لرزید و یک ریز سیـ ـگار می کشید دود سیـ ـگار باعث شد که ریحانه سرفه کند
پدر با صدای سرفه دخترش سر بلند کرد و چشم غره ای به بچه ها رفت:شما این جا چه می کنید..
ریحانه از ترس پشت برادرش پنهان شد ولی نیما پرسید:مامان کجاست
-:مادرتان مرد دیگه حق ندارین اسم اونو تو این خونه بیارین
-:اما اون مادر مان بود...
و صدای کشیده ای بود که پدرش روی صورت نیما زد.






اشک در چشمانش جمع شد ،چقدر دلتنگ برادرش بود اگر او بود الان ریحانه این قدر تنها تبود ،دوباره قلبش تیر کشید دیگر عادت کرده بود به دردهای گاه و بی گاه قلبش
خودش هم نفهمید چقدر در آن حال ماند وقتی به خودش آمد دو دست مردانه چشمانش را بسته بود.
صدای جیغ خفیف کشید وای داداش نیما الهی قربونت بشم اومدی
دستان برادرش کنار رفت و ریحانه خود را در آغوش نیما جای داد و چقدر محتاج این آرامش بود خیلی وقت بود کسی او را بغل نکرده بود حتی بعد از رفتن نیمااا.


-:نرو داداش تو برای من تنها می مونم کسی رو ندارم تو رو خدا داداشی نرو
نیما لا دستان مردانه اش اشک چشم های خواهرش را پاک کرد و با لبخندی ساختگی گفت:مگه تو بچه ای که اینجور گریه می کنی الان 18 سالته پس آروم بگیر بذار با خیال راحت فرم
سکوت کرد تا بغضش را فرو دهد و صدایش نلرزد..
آبجی خود تم نی دونی که باید خیلی سال پیش می رفتم ولی به خاطر تو موندم من همیشه کنار تم باشه آبجی گلم.
و برای آخرین بار خواهرش را در آغوش گرفته بود .




و حالا بعد از گذشت یک سال برادرش برگشته بود و بعد از مدتها خود را در آغوش مردی می دید که بهترین بود برایش تکیه گاه بود.
نیما آرام ریحانه را از آغوشش بیرون آورد و به چهره اشکبار خواهر نگاهی انداخت و با لبخند اشکهایش را پاک کرد:
بسه دیگه دختر چقدر گریه می کنی اخه من که این جام
؛:وای داداش خیلی دلم تنگت بود
و باز بغض بود که مهمان گلوی آن دوشد.
نیما دست خواهرش را گرفت و روی تخت نشاند :خب آبجی کوچیک چطوره شنیدم خانم شد یادت
و خنده ای سر داد
ریحانه بالشتک روی تخت را برداشت و بر سر روی برادرش زد:نیمااااااا
نیما نگاهی به چشمان ریحانه انداخت:آبجی گلم چی شده چرا چشمات این قد. غم داره می دونم در حقت بد کردم و رفتم..
ریحانه دستش را جلوی ذهن برادرش گذاشت:هیسسسس دیگه حرف گذشته رو نزن الان که اومدی پس حرف نباشه خنده ای کرد و به سمت هال رفت.
چند هفته ای که نیما در کنارش بود بهترین دور ها را باهم داشتند ه از گاهی باز به پنجره اتاقش سر می زد ولی خبری از سایه پشت پنجره نبود
دل نگران بود و با خود می گفت:کاش می دانستم کجایی؟ سایه دوست داشتنی من
هر وقت نیما از راز پنجره سوال می کرد او طفره می رفت:نیما گیر الکی نده دبگه فقط دوس دارم از پنجره بیرون را تماشا کنم.
و با این حرف طفره می رفت از جواب دهی به برادرش
شب آخری بود که نیما کنارش بود سعی می کرد لبخند بزند و ناراحتی نکند ولی مگر می شود برادرش بود تکیه گاهش بود که داشت می رفت ولی تنها سکوت کرده بود و می خندید
بعد از مدتها کنار هم جمع شده بودند مثل به خانواده ولی خانواده ای که کاری به هم ندارند در ابن مدت پدر حتی از نبما نپرسیده بود کجا رفته است و چرا نمی ماند
این نیما بود که با پدرش حرف می زد.
نیما رو به پدرش کرد و گفت:بابا من فردا می رم شاید بازم یه مدت طولانی نتوانم بیام لطفا حواستون به ریحانه باشه
پدر با اخم رو بهتر ما کرد و گفت:پسر جان مگه تا الان غیر دز این بوده که تو حالا داری سفارشی دو می کنی
؛:نه پدر ولی نگران قلب ریحانه ام اصلا حالش خوب نیست.
و پدر که انگار منتظری صوتی بود تا عقده های چند سالهای را خالی کند بلند شد وب. سر نبمافرباد زد
ریحانه با ناراحتی بلند سد و به سمت پدرش رفت که برای برادرش دست بلند کرده بود و دستان پدرش را گرفت
پدر ریحانه را گوشه ای پرت کرد و دیگر هیچ نفهمید.


با سوزش دستش از خواب بیدار شد به اطراف نگاه کرد فقظ نیما بود که نگران کنار تختش ایستاده بود وقتی که ریحانه چشمانش را باز کرد لبخند زد و گفت:خوبزالجی گلم من که مردم دختر
-:چم شده بود نیما
-:هیچی یه حمله قلبی بود که خدا روشکررفع شد من برم برات چیزی بیارم.
وقتی که از د خارج می شد روبه ریحانه گفت:از تخت نیایی پایین
و رفت ولی ریحانه دیگر طاقت این همه بی خبری را نداشت بلند شد و به سمت پنجره رفت پرده را بی هوا کنار زد دوباره درد شدیدی د قلبش حس کرد
ولی اهمیتی نداد به پنجره روبه رو خیره شد خنده به لبانش آمد انگار آن سایه برگشته بود....
مات نگاهش به پنجره ماند و دستش را روی قلبش فشرد قادر به نفس کشیدن نبود
-:ابجی کوچیکه بیا ببین برات چی اور دم
نیما سرش را بلند کرد و به ریحانه که کنار پنجره افتاده را دید وآور سمتش رفت آبجی گلم چی شده مگه چی دیدی تو دختر
دستان خواهرش یخ زده بود یعنی چی اخه این غیر ممکن بود
بلند شد و به بیرون نگاه کرد وبه پنجره امید ریحانه آن سایه دبگرتنها نبود یک زن کنارش بود.
و د. ابن خونه بدن بی جان ریحانه پخش زمین بود


-:ابجی کوچیکه بیا ببین برات چی اور دم
نیما سرش را بلند کرد و به ریحانه که کنار پنجره افتاده را دید با عجلهدسمتش رفت: آبجی گلم چی شده مگه چی دیدی تو دختر
دستان خواهرش یخ زده بود یعنی چی اخه این غیر ممکن بود
بلند شد و به بیرون نگاه کرد وبه پنجره امید ریحانه آن سایه دبگرتنها نبود یک زن کنارش بود.
و در ابن خانه بدن بی جان ریحانه پخش زمین بود
عطای دنیا را به لقایش بخشیدم
اگر قرار است
دنیایم تو باشی
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
در خیابان قدم می زد و در دستش فال حافظ بود. جلوی هر کسی که می رسید با التماس می گفت:آقا تو رو خدا یه فال بخرین .
و آن مرد با دستش او را پس می زد:برو ب چه برو من فال نمی خوام.
او حتی به چهره ی غم زده ی دخترک هم نگاهی نکرد.
-:زهرا زهرا
با صدای آشنایی برگشت برادرش بود که خستگی از سر و صورتش می بارید..
با دیدن برادرش اشک هایش را پاک کرد و به سمت او رفت و با لبخند گفت:سلام داداش علی خسته نباشی.
علی نگاهی به چهره ی خواهرش انداخت:گریه کردی...
زهرا گفت:نه
و برای اینکه بحث را عوض کن گفت:داداش من گشنه بریم یه جایی بشینیم چیزی بخوریم.
برادرش دست خواهرش را گرفت و به سمت سبزه های پارک رفتند و بقچه ای که در آن مقداری نان بود را باز کردند و با هم خوردند.
******
-:آقای محترم میگم برید کنار رد شم
-:اخه خانم رضوانی مگه من چیکار کرده ام که اخراجی کردید؟
-:تازه می پرسیدن چیکار کردین اون داستان حسابرسیتون این از این مستخدمی که برای شرکت اوردین اخه من چیکار کنم خودم دیدم داره پول ها رو بر میذاره اون وقت شما دارین ازش طرفداری می کنین لطفا برین بیارین به کارم برسم.
مرد با عصبانیت به کنار رفت . می دانست دیگر التماس کردن جوابی نمی دهد.
نگاهی به ساعت انداخت ساعت نزدیک 4 بود:آه لعنتی چه زود گذشت باید برم آموزشگاه
سوار ماشینش شد و حرکت کرد. صدای زنگ تلفنش امد:بله بفرمایید
-:خانم رضوانی کجا موندین خیلی وقته کلاس دخترتان تموم شده.
-:الان می رسم ببخشید...
و تلفن را قطع کرد
همیشه دیر می رسید. ماشین را کناری پارک کرد و به داخل آموزشگاه رسید دخترش را دید که روی صندلی نشسته و در انتظا. اوست به یمتش رفت و او را در آغوش گرفت.
-:مامان کجا بودی چرا دیر اومدی
-:ببخش دخترم یه آدم سریش بهم گیر داده بود.حالا چیکار کنم لیلا خانم ازم ناراحت نباشه.
لیلا که انگار منتظر فرصت بود گفت:بریم پارک روبروی آموزشگاه یه بار فقط تو رو خدا
مادر به فکر فرو رفت:فقط باید زود برگردیم باشه
-:باشه مامان جون
و با خنده دست مادرش را گرفت و به سمت پارک رفتند.
بازی گوشی های لیلا شروع شده بود. مادرش با صدای بلند گفت:لیلا آرامتر
ولی لیلا گوش به حرف نمی داد و با سرعت به راه خود ادامه داد. یک لحظه افتادن لیلا را دید و با سرعت به سمت لیلا دوید ولی قبل از رسیدن یه پسر نوجوان و یک دختر بچه لیلا را بلند کردند.
نزدیک آنها شد از بینی لیلا خون می آمد به پسر نگاهی انداخت :می تونه یه بطری آب برام بیاری.
علی لیلا را روی صندلی گذاشت و گعت:باشه خانم الان
و قبل از رفتن به زهرا گفت:همین جا واستا تا من بیام.
زن که در حال خودش نبود سر لیلا را در آغوش گرفت و گفت:نگفتم ندو دختر اخه چرا حرف گوش نمی دی
با دستمالی که زهرا روی دماغ لیلا گذاشته بود محکم جلوی خون ریزی بینی را گرفته بود.
لیلا صدای گریه اش بلند شد. زهرا رو به زن کرد و گفت:خانم خدا رو شکر سرش جایی نخورد خوب میشه.
زن که تا آن لحظه آن دخترک را ندیده بود رو کرد به او گفت :اسمت چیه؟
زهرا که از اینکه آن زن با او حرف زده بود خوشحال شد و گفت:اسم من زهرا ست و اسم داداش من علیه
زن به لباس ها و چهره ی دختر نگاهی انداخت چشمان زیبایی داشت و صورتش بخاطر ایستادن زیاد در آفتاب قرمز شده بود:کلاس چندمی؟
زهرا سرش را پایین انداخت و کفش های مارک دار زن را دید:پول نداریم.
-:پدر و مادرت کمان
-:پدرم مرده خیلی وقته که مرده؛مامان منم مریضه باید پول در بیاریم ببریمش دکتر.
زن سری را به افسوس تکان داد؛علی بطری آب را به زن داد و نفس نفس زنان به چهره ی لیلا نگاه وندا6ت:خانم حالش خوبه چیزی که نشده.
لیلا که بر اثر گریه زیاد به هی هی افتاده بود سرش را از روی پای مادرش برداشت و زن با بطری اب صورت دخترش را شست و با لبخند گفت:نه علی آقا خوبه دستت درد نکنه.
علی از شنیدن اسمش از زبان زن جا خورد که زن به او گفت:نگران نباش از خواهرت پرسیدم.


زن موقع رفتن رو به علی کرد و کارت شرکتش را به او داد و گفت:خوشحال می شم فردا یه سر بهم بزنی شاید کاری برات داشته باشم.
علی کارت را گرفت و به رفتن زن نگاه کرد.
*******
علی با خوشحالی از شرکت بیرون آمد و به سمت خانه رفت در را باز کرد خونه شان پ. بود از آدم به سمت بستر مادرش نفس می کشید:مامان مامان
مادرش چشمان ناتوانی را باز کرد و به چهره ی اشک بار علی نگاهی انداخت:مامان من کار پیدا کردم دیگه احتیاجی نیست تو زهرا کار کنین مامان می برمت دکتر خوب میشی باشه مامان
و اشک هایش صورتش را پوشاند. مادرش لبخندی زد و گفت:خدا رو شکر؛علی مواظب زهرا باش
و دستش که در است علی بود افتاد.
****&
زهرا و علی کنار قبر مادر اشک می ریختند همه رفته بودند کسی حال این دو را درک نمی کرد خانم رضوانی جلو آمد تنها او کنار آنها مانده بود آن دو را بلند کرد و گفت:بریم بچه ها دیگه بسه.
علی و زهرا از روی قبر بلند شدند و به همراه خانم رضوانی به راه افتادند.
و در این بین مادرشان در میان قبر آرام گرفته بود


پایان
عطای دنیا را به لقایش بخشیدم
اگر قرار است
دنیایم تو باشی
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستانی کوتاه E.sahel 0 205 ۲۱-۱۱-۹۷، ۰۸:۴۶ ب.ظ
آخرین ارسال: E.sahel
  داستانهای ملانصرالدین !!Tina!! 28 751 ۱۲-۰۱-۹۷، ۱۰:۰۲ ب.ظ
آخرین ارسال: !!Tina!!
  داستانهاو حکایات کوتاه و پندآموز !!Tina!! 59 1,438 ۱۲-۰۱-۹۷، ۰۹:۴۵ ب.ظ
آخرین ارسال: !!Tina!!

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
16 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۷-۰۷-۹۴, ۰۹:۲۸ ب.ظ)، sadaf (۱۵-۰۶-۹۴, ۱۰:۳۱ ب.ظ)، N!rvana (۱۹-۰۶-۹۴, ۰۶:۳۰ ب.ظ)، ملکه برفی (۳۰-۰۹-۹۴, ۰۹:۱۴ ب.ظ)، شیرین فرهمندپور (۱۹-۰۶-۹۴, ۰۸:۴۴ ب.ظ)، خانوم معلم (۳۰-۰۶-۹۴, ۰۹:۵۴ ب.ظ)، ****Dayan**** (۱۹-۰۶-۹۴, ۰۳:۴۸ ق.ظ)، نیاز (۲۶-۰۸-۹۴, ۱۰:۴۶ ب.ظ)، MaryaM_sh (۰۲-۰۸-۹۴, ۰۱:۴۸ ق.ظ)، morgana (۱۵-۰۶-۹۴, ۰۹:۱۷ ب.ظ)، avaa (۲۲-۰۶-۹۴, ۰۴:۲۲ ق.ظ)، parisa1367 (۲۰-۱۰-۹۴, ۰۸:۱۹ ب.ظ)، تابان.1366 (۲۸-۰۶-۹۴, ۰۸:۲۷ ب.ظ)، hossein-a (۱۹-۰۶-۹۴, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، pooyan (۲۰-۰۶-۹۴, ۱۲:۲۵ ق.ظ)، AsαNα (۰۹-۱۲-۹۵, ۰۹:۱۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان