امتیاز موضوع:
  • 2 رای - 3.5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان زیبا از یک پدر شهید
#1
پیرمرد نجار اصفهانی برای ساخت تابوت جهت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود.

هر روز شهید می آوردند ....

پیرمرد ، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت .

روزی از روزها همین که داشت از لابلای پیکر مطهر شهدا عبور میکرد،

شهیدی نظرش را جلب کرد ؛

کمی بالای سر شهید نشست

رو به شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت :

باریکِلاااا ، باریكِلااااا

و بلند شد و به كارش ادامه داد .

یك نفر كه شاهد این قضیه بود ، سراغ پیرمرد رفت و جویا شد.

پیرمرد نجار تمایلی به صحبت كردن نداشت.

همان یك نفر ، سماجت كرد تا ببیند قضیه ی باریكلا گفتنهای پیرمد چه بوده است.

پیرمرد با همان آرامش گفت : پسرم بود .

چه زیبا فرمود كه المومن كالجبل الراسخ
[عکس: 1421848861138459.jpg]
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
چقدر صبور بود پير مرد
امضای خدا پای تمام آرزوهایتان....
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
در آستانه ی روز پدر جهت شادی پدران آسمانی صلوات

پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
چقدر صبورو پر طاقتHuh
ما به دنیا اومدیم دنیا به ما نیومده
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
یک پدر واقعی maramaramara
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 332 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 267 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 226 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
SilentCity (۰۶-۰۴-۹۴, ۰۳:۵۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان