امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان مامان و عمو حسن
#1


صدای زنگ تلفن - دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟
-سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!

-نمیشه!

-چرا؟

-چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!

.......

سکوت

...

عمو حسن نداریم!

-چرا داریم. الآن پهلو مامانه.

-ببین عزیزم ، اینکاری که میگم بکن . برو بزن به در ویهو بگو بابا اومده خونه!

-چشم بابا!

...

...

چند دقیقه بعد

...

-بابا جون گفتم.

-خوب چی شد؟

-هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور
که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره
دیگه؟

-خوب عمو حسن چی؟

-عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یکصدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون طور خوابیده!

-استخر؟ کدوم استخر؟استخر نداشتیم ما
ببینم مگه شماره ******** نیست؟

-نه!

- ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم ...
[highlight=#ffffff]

[/highlight]
your dreams will become true
پاسخ
سپاس شده توسط: v.a.y ، PedraM


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  یک داستان طنز .. !!Tina!! 4 107 ۰۸-۱۱-۹۶، ۱۰:۴۶ ب.ظ
آخرین ارسال: دخترشب
  مامان بی اعصاب زینب سلطان 5 172 ۱۲-۰۸-۹۶، ۰۳:۳۷ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  مامان شمام اینجوریه! زینب سلطان 3 131 ۰۶-۰۸-۹۶، ۱۱:۱۴ ق.ظ
آخرین ارسال: avapars

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان