۰۷-۰۴-۹۴، ۱۰:۴۴ ب.ظ
سال ها پیش دختر نابینایی زندگی می کردکه به خاطر نابینایی اش از خود متنفر بود او از همه چیز وهمه کس
متنفر بود،به جز پسر بامحبتی که به او علاقه داشت وهمیشه درکنارش بود.
دختر نابینا گفت اگر می توانست دنیا راببیند حتما با ان پسر ازدواج میکرد.یک روز فردی به او یک جفت چشم
بخشیدوازان پس او می توانست همه چیزرا ببیند حتی پسری که به او علاقه داشت.ان پسر از او پرسید حالا که می توانی دنیا را ببینی با من ازدواج میکنی؟ اما وقتی دخترک دید پسر مورد علاقه اش نیز نابینا است از این موضوع بسیار شوکه شدوبه دخواست او جواب منفی داد.ان پسر در حالی که میگریست از پیش او رفت وبعدا این نامه رابرایش نوشت:((عزیزم!ازچشمانم خوب مراقبت کن!))
متنفر بود،به جز پسر بامحبتی که به او علاقه داشت وهمیشه درکنارش بود.
دختر نابینا گفت اگر می توانست دنیا راببیند حتما با ان پسر ازدواج میکرد.یک روز فردی به او یک جفت چشم
بخشیدوازان پس او می توانست همه چیزرا ببیند حتی پسری که به او علاقه داشت.ان پسر از او پرسید حالا که می توانی دنیا را ببینی با من ازدواج میکنی؟ اما وقتی دخترک دید پسر مورد علاقه اش نیز نابینا است از این موضوع بسیار شوکه شدوبه دخواست او جواب منفی داد.ان پسر در حالی که میگریست از پیش او رفت وبعدا این نامه رابرایش نوشت:((عزیزم!ازچشمانم خوب مراقبت کن!))