امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
درخت خشکیده
#1
صدای زوزه ی باد هراس آور بود،فضا غبار آلود و تار بود،ناله های گوش خراش شاخه های پوسیده شنیده می شد
درخت در میان تلی از شن های روان و گرم خشکیده بود،پیکره اش فرسوده و خمیده بود
گویی ایستاده مرده است ،باد همچنان می وزید
شاخه های خشک شیون مرگ سرداده بودن کسی آن حوالی نبود
هرچه می نگریستی درخت را نمی شناختی سرو است صنوبر است بید است ....
درخت خشکیده ، سر در گریبان فرو برده بود،شاید به چیزی فکر میکرد،گویی در خود فرورفته است ؛غرق در اندیشه بود
آهی کشید،نجوایی کرد،چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
قطره های اشک خاک زیر پایش را نمناک کرد
رطوبت خاک جان دوباره یی به ریشه اش بخشید
نوید طراوت از پای تا سرش را پر کرد،نسیم خوشی وزیدن گرفت
شاخه ها دست بر گردن یکدیگر تولد دوباره را تبریک می گفتند
پیکره اش رنج سالهای فرسودگی را به فراموشی می سپرد
برگهای سبز میهمان کلبه محقر وجودش شدند
به خود آمد و قامتش را افراشته کرد
چمن زار هم جاده ابریشمی سبزی را پیش پای میهمانانش گسترد
پرندگان دسته دسته به دیدارش می آمدند
دسته یی ننشسته دسته ی دیگر می آمد
صدای خوش پرندگان به همراه نسیم و سرود شاخه ها گوش نواز بود
بید مجنون لیلای چند پرگشای آسمانی شده بود
او سایه ی مهر می گستراند و نغمه سرایان ، میهمان شاخه هایش بودند
ده ها پرنده ی زیبا برای تبریک سری می زدند و دل می دادند و دلی می بردند
چند پرنده محو زیبایی او، مست و آوازه خوان بودند
او دلش می خواست پرنده ها برای همیشه ماندنی باشند
یکی از پرنده ها از شهر دیگری آمده بود از راهی دور او پرنده یی مهاجر بود
یکی دیگر آواز عجیبی سر داده بود سرودش جانبخش و زیبا بود
یکی دیگر از باغ دیگری به اینجا پر کشیده بود هنوز داغ آن باغ بر بالهایش بود
یکی دیگر ساده و صمیمی مشغول نغمه سرایی بود
و یکی هم سر از پای نمی شناخت و تک تک شاخه ها را بوسه می زد
پرندگان دیگری هم برای تبریک و زنده باد می آمدند و زود می رفتند
چند روزی گذشت و درخت در اندیشه یی عمیق فرو رفت
دلش می خواست پرنده ها برای همیشه در کنارش بمانند
او از تنهایی فصل سرما می ترسید
از اینکه پرنده یی لحظه یی آغوشش را رها کند دلهره داشت
اما پرندگان آسمانی بودند و او ریشه در خاک داشت
غصه در دلش رخنه کرد،غصه دیروز تلخ و فردای سخت و امروز شیرینی که زود به آخر می رسید
می خواست از شاخه هایش برای پرنده ها قفسی بسازد
می خواست میهمانان عزیزش را سخت در آغوش بگیرد
در همین اندیشه ها بود که دوباره سر در گریبان شد
از خودخواهی خود شرمگین گشت ،به خود لرزید
پرنده ها از لرزیدنش ترسیدند و پرواز کردند
دوباره چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
هنوز پرنده یی برروی شاخه یی نشسته بود
اما بجای سرود نغمه ی غم انگیزی سر داده بود
اشکها و برگهای درخت یک به یک زمینی میشدند
پرنده هم نای پریدن نداشت
او نوحه کنان بود و درخت گریه می کرد
باد سردی وزیدن گرفت ،صدای زوزه ی باد دلخراش و هراس آور بود
فضا غبار آلود شد،طراوتی برجای نمانده بود
صدای شکستن شاخه های درخت به گوش می رسید
آن پرنده هم دیگر جایی برای نشستن نداشت
داستان غم انگیز درخت خشکیده به آخر رسیده بود
و او در انتظار دستان نامهربان هیزم شکن بود
تا تکه تکه های وجودش ، گرمابخش کلبه ی محقر عاشقی تنها باشد
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...
پاسخ
سپاس شده توسط: مرد آریایی ، baran ، hunter life ، sa armani


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  درخت مقدس SilentCity 1 341 ۱۳-۰۳-۹۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ
آخرین ارسال: خانوم معلم
  داستان عاشقانه ی شاخه گل خشکیده Aiden22 1 260 ۲۰-۰۲-۹۴، ۰۳:۵۹ ب.ظ
آخرین ارسال: raha22
Lightbulb ماجرای درخت و مرد Aiden22 1 280 ۲۰-۰۲-۹۴، ۰۱:۱۹ ب.ظ
آخرین ارسال: • Niha •

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان